فیک کوکی👑
pt 7
این داستان میخوام کمکت کنم
.
.
ویو کوک
اونا میخواستن خیلی بد اذیتش کنن انگار طوریکه دیگه نتونه پاش رو توی مدرسه بزاره دویدم تا بتونم قبل از اینکه باهاش کاری کنن برسم وقتی رفتم توی سالن اصلی دیدم داره راه میره و از راه پله بالایی میخوان روش یچیزی بریزن و به خودم اطمینان میدادم هرچی هست به جز آب سریع و با عجله دویدم سمتش و هلش دادم و همون لحظه بود که سطل بزرگی که دست بچه های بالا بود خالش شد و اون رنگ بود اونم رنگ مشکی چشمامو بستم و با تمام وجودم داد زدم
کوک: عوضیاااااااااا(عربده فرا بنفش)
کاملیا: حیح اوپا ببخشید بریم پایین پیش اوپا
دستم رو آوردم روی صورتم تا رنگ هارو پاک کنم و سه تا دختری که میخواستن رنگ هارو بریزن روی ا.ت اومدن
لانا: اوپا آخه چرا اومدی اون زیر که رنگا بریزه روت
مینه: آره لانا راست میگه
کاملیا: نباید اون دختره مارموز رو نجاتش میدادی
کوک: باید از تو اجازه بگیرم(داد)
تقریبا سالن پر بود و همه داشتن به ما نگاه میکردن
کوک: گم شین زود(داد)
همه رفته بودن و فقط مایا مونده بود و ا.ت که هنوز روی زمین افتاده بود
مایا: کوووک بیا بریم موها و صورتت رو بشوریم(عشوه)
کوک: گمشو مایا حوصله تو یکی رو ندارم
مایا : اما...
کوک: واضح تر بگم؟ گم شو(داد)
مایا رفت چند لحظه بعد ا.ت بلند شد
ا.ت: چرا اینکارو کردی
کوک: خودمم نمیدونم ولی فک میکردم باید نجاتت بدم
ا.ت: لازم نبود
کوک: یااا جای تشکرته
ا.ت: باشه خب پس تشکر(لبخند)
ا.ت: نمیخوام بهت بدهکار بمونم بیا بامن
کوک: چی؟
ا.ت: خب بیا دیگه
ویو ا.ت
بعد از اون بوسه سطحیه اتفاقی هنوز توی شک بودم داشتم راه میرفتم که کوک هلم داد و افتادم روی زمین اولش میخواستم سرش داد بزنم و عصبانی بشم که شاید داره دستم میندازه اما بعدش دیدم اون سطل رنگ که قرار بود روی من خالی بشه روی کوک خالی شد احساس گناهکار بودن میکنم که باهاش بد حرف میزدم برای همین خواستم جبران کنم کیفمو برداشتم و دستشو گرفتم بردمش توی دستشویی و موها و صورتش رو شستم
کوک: آیی چیکار میکنی
ا.ت: ای بابا چند لحظه وایستا
کوک: خیلی سرده
ا.ت: تموم شد بفرما
از توی کیفم سیوشرتی که همیشه برای محظ احتیاط وقتی هوا سرد میشه رو در آوردم شلوارش زیاد رنگی نشده بود و بیشتر روی لباس و مو و صورتش ریخته بود
ا.ت: بیا
کوک: این چیه؟(داره سرشو خشک میکنه)
ا.ت: درسته هیکلت بزرگه ولی اینم لشه شاید اندازت باشه
گذاشتمش لبه ی سینک روشوری و از دستشویی خارج شدم قلبم داشت تند میزدش وای خدای من
ویو کوک
بعد از اینکه سرمو با آب سرد توی دستشویی شست هنوز داشتم یخ میکردم حوله کوچیکی که بهم داده بود و برداشتم و سرم رو خشک میکردم که سویشرتی رو از توی کیفش در آورد تعجب کردم که چطور همه چی باخودش داره گذاشتش روی سینک روشوری و رفت بیرون آخه این دختر چطور اینقدر پرو و خجالتی هردوش کنار هم؟
هوفففف لباسای رنگی شده رو در آوردم و سویشرت رو روی تیشرت زیرم پوشیدم یکم تنگ بود از دستشویی خارج شدم اما ا.ت رو ندیدم رفتم سر کلاس استاد داشت تدریس میکرد و حرفی به من نزد رفتم جای ته
ته: کجا بودی چیشد
کوک: قضیه رو میگه
ته: اوهو از کی تاحالا
کوک: با اون سه تا کاملیا و مینه و لانا که سال پیش باهاشون تویه کلاس بودیم هم تسویه حساب کن
ته: باشه... راستی جین زودتر رفت و گفت وقتی داشته میرفته ا.ت رو دیده که سوار ماشین شده و رفته عمارتشون
کوک:(خنده) انقدر خجالتی آخه
بعد از تموم شدن کلاس رفتم عمارت یکم خوابیدم و بعدشم پاشدم توی سالن تمیرینی عمارت ورزش کردم...
این داستان میخوام کمکت کنم
.
.
ویو کوک
اونا میخواستن خیلی بد اذیتش کنن انگار طوریکه دیگه نتونه پاش رو توی مدرسه بزاره دویدم تا بتونم قبل از اینکه باهاش کاری کنن برسم وقتی رفتم توی سالن اصلی دیدم داره راه میره و از راه پله بالایی میخوان روش یچیزی بریزن و به خودم اطمینان میدادم هرچی هست به جز آب سریع و با عجله دویدم سمتش و هلش دادم و همون لحظه بود که سطل بزرگی که دست بچه های بالا بود خالش شد و اون رنگ بود اونم رنگ مشکی چشمامو بستم و با تمام وجودم داد زدم
کوک: عوضیاااااااااا(عربده فرا بنفش)
کاملیا: حیح اوپا ببخشید بریم پایین پیش اوپا
دستم رو آوردم روی صورتم تا رنگ هارو پاک کنم و سه تا دختری که میخواستن رنگ هارو بریزن روی ا.ت اومدن
لانا: اوپا آخه چرا اومدی اون زیر که رنگا بریزه روت
مینه: آره لانا راست میگه
کاملیا: نباید اون دختره مارموز رو نجاتش میدادی
کوک: باید از تو اجازه بگیرم(داد)
تقریبا سالن پر بود و همه داشتن به ما نگاه میکردن
کوک: گم شین زود(داد)
همه رفته بودن و فقط مایا مونده بود و ا.ت که هنوز روی زمین افتاده بود
مایا: کوووک بیا بریم موها و صورتت رو بشوریم(عشوه)
کوک: گمشو مایا حوصله تو یکی رو ندارم
مایا : اما...
کوک: واضح تر بگم؟ گم شو(داد)
مایا رفت چند لحظه بعد ا.ت بلند شد
ا.ت: چرا اینکارو کردی
کوک: خودمم نمیدونم ولی فک میکردم باید نجاتت بدم
ا.ت: لازم نبود
کوک: یااا جای تشکرته
ا.ت: باشه خب پس تشکر(لبخند)
ا.ت: نمیخوام بهت بدهکار بمونم بیا بامن
کوک: چی؟
ا.ت: خب بیا دیگه
ویو ا.ت
بعد از اون بوسه سطحیه اتفاقی هنوز توی شک بودم داشتم راه میرفتم که کوک هلم داد و افتادم روی زمین اولش میخواستم سرش داد بزنم و عصبانی بشم که شاید داره دستم میندازه اما بعدش دیدم اون سطل رنگ که قرار بود روی من خالی بشه روی کوک خالی شد احساس گناهکار بودن میکنم که باهاش بد حرف میزدم برای همین خواستم جبران کنم کیفمو برداشتم و دستشو گرفتم بردمش توی دستشویی و موها و صورتش رو شستم
کوک: آیی چیکار میکنی
ا.ت: ای بابا چند لحظه وایستا
کوک: خیلی سرده
ا.ت: تموم شد بفرما
از توی کیفم سیوشرتی که همیشه برای محظ احتیاط وقتی هوا سرد میشه رو در آوردم شلوارش زیاد رنگی نشده بود و بیشتر روی لباس و مو و صورتش ریخته بود
ا.ت: بیا
کوک: این چیه؟(داره سرشو خشک میکنه)
ا.ت: درسته هیکلت بزرگه ولی اینم لشه شاید اندازت باشه
گذاشتمش لبه ی سینک روشوری و از دستشویی خارج شدم قلبم داشت تند میزدش وای خدای من
ویو کوک
بعد از اینکه سرمو با آب سرد توی دستشویی شست هنوز داشتم یخ میکردم حوله کوچیکی که بهم داده بود و برداشتم و سرم رو خشک میکردم که سویشرتی رو از توی کیفش در آورد تعجب کردم که چطور همه چی باخودش داره گذاشتش روی سینک روشوری و رفت بیرون آخه این دختر چطور اینقدر پرو و خجالتی هردوش کنار هم؟
هوفففف لباسای رنگی شده رو در آوردم و سویشرت رو روی تیشرت زیرم پوشیدم یکم تنگ بود از دستشویی خارج شدم اما ا.ت رو ندیدم رفتم سر کلاس استاد داشت تدریس میکرد و حرفی به من نزد رفتم جای ته
ته: کجا بودی چیشد
کوک: قضیه رو میگه
ته: اوهو از کی تاحالا
کوک: با اون سه تا کاملیا و مینه و لانا که سال پیش باهاشون تویه کلاس بودیم هم تسویه حساب کن
ته: باشه... راستی جین زودتر رفت و گفت وقتی داشته میرفته ا.ت رو دیده که سوار ماشین شده و رفته عمارتشون
کوک:(خنده) انقدر خجالتی آخه
بعد از تموم شدن کلاس رفتم عمارت یکم خوابیدم و بعدشم پاشدم توی سالن تمیرینی عمارت ورزش کردم...
۳.۷k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.