p48
_سلام...
+سلام!..
موهای بلندمو خشک نکردم و گذاشتم خودشون هوا بخورن..
چقدر بدنم درد میکنه...
از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه یچیزی درست کنم بخوریم...
امروزم با حرف زدن با آنا و خوشحالی واسه رابطش و سردی جونگکوگ گذشت.. پریودم تموم شده بود و ساعت ۸ شب بود...
و روی کانتر نشسته بودم..و نقاشی جونگکوک رو میکشیدم...میخواستم یه روزی بدم بهش...
کل مدادام روی کانتر پخش بودن...
صدای پاش که داشت از روی پله ها میومد پایین اومد...
شلوار لی مشکی اسکینی(جذب)..کتونیای خفن...وتیشرت مشکی ای که پوشیده بود...
موهاش!
+کجا؟...
_...میرم باشگاه...(سرد)
+....
_رو کانتر نشین سرده..(سرد)
+...مهم نیس...
_ هوم...(سرد)
دلسرد شده به کارم ادامه دادم تا ساعت ۱۰...
+...اوف...ساعت دهه...
وسایلامو جمع کردم...تازه نصف صورتشو کامل کرده بودم...
یه بسته دوکبوکی گذاشتم بیرون...موادشو آماده کردم...یه نیم ساعت طول کشید و آروم غذامو خوردم...یه کم هم که مونده بود رو ریختم تو ظرف گذاشتم داخل یخچال..جونگکوک بعدا میاد میخوره...
راستش زیاد اشتها نداشتم...
باسنم درد گرفت اونقدر که کانتر سرد بود..
رفتم ظرفارو شستم و موهام رو شونه کردم..باز گذاشتم...
(موی باز زیر زانو با شلوارک و تاب>>>>>)
ناخنامو گرفتم...چون همیشه از ناخن بلند متنفر بودم!
ساعت ۱ شب شد..
روی مبل دراز کشیده بودم،چون کلا بدون دمپایی روی سرامیک ها راه میرفتم پا درد گرفته بودم... که صدای چفت قفل اومد و در باز شد...از جام بلند شدم..
_سلام.
+سلام..
یه کیک با دو تا شمع روی میز بودن...
+..اینا چیه...
دو تا شمع ۲ و۱ رو روی کیکم گذاشت...
یه فندک از توی کشو برداشت و جفتشو روشن کرد...
_...
+وای...از کجا فهمیدی....
_حالا..
+وای سورپرایزم کردی؟
_تولدت مبارک...!
با حالت جذاب ولی سردی خیره شده بود بهم...
+...ممنونم ازت!(اشک)
شمع هارو فوت کردم...جعبه قرمز رو روی میز گذاشت...
+...وای! بازش کنمم؟
_باز کن...
جعبه رو باز کردم...که داخلش یه ساعت براق بود که معلوم بود از الماسه...
جعبه رو از دستم گرفت و دستمو آورد جلو و انداختش داخل دستم و قفلشو بست..
+جونگکوک....خیلی خیلیی ازت ممنونم!...
+سلام!..
موهای بلندمو خشک نکردم و گذاشتم خودشون هوا بخورن..
چقدر بدنم درد میکنه...
از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه یچیزی درست کنم بخوریم...
امروزم با حرف زدن با آنا و خوشحالی واسه رابطش و سردی جونگکوگ گذشت.. پریودم تموم شده بود و ساعت ۸ شب بود...
و روی کانتر نشسته بودم..و نقاشی جونگکوک رو میکشیدم...میخواستم یه روزی بدم بهش...
کل مدادام روی کانتر پخش بودن...
صدای پاش که داشت از روی پله ها میومد پایین اومد...
شلوار لی مشکی اسکینی(جذب)..کتونیای خفن...وتیشرت مشکی ای که پوشیده بود...
موهاش!
+کجا؟...
_...میرم باشگاه...(سرد)
+....
_رو کانتر نشین سرده..(سرد)
+...مهم نیس...
_ هوم...(سرد)
دلسرد شده به کارم ادامه دادم تا ساعت ۱۰...
+...اوف...ساعت دهه...
وسایلامو جمع کردم...تازه نصف صورتشو کامل کرده بودم...
یه بسته دوکبوکی گذاشتم بیرون...موادشو آماده کردم...یه نیم ساعت طول کشید و آروم غذامو خوردم...یه کم هم که مونده بود رو ریختم تو ظرف گذاشتم داخل یخچال..جونگکوک بعدا میاد میخوره...
راستش زیاد اشتها نداشتم...
باسنم درد گرفت اونقدر که کانتر سرد بود..
رفتم ظرفارو شستم و موهام رو شونه کردم..باز گذاشتم...
(موی باز زیر زانو با شلوارک و تاب>>>>>)
ناخنامو گرفتم...چون همیشه از ناخن بلند متنفر بودم!
ساعت ۱ شب شد..
روی مبل دراز کشیده بودم،چون کلا بدون دمپایی روی سرامیک ها راه میرفتم پا درد گرفته بودم... که صدای چفت قفل اومد و در باز شد...از جام بلند شدم..
_سلام.
+سلام..
یه کیک با دو تا شمع روی میز بودن...
+..اینا چیه...
دو تا شمع ۲ و۱ رو روی کیکم گذاشت...
یه فندک از توی کشو برداشت و جفتشو روشن کرد...
_...
+وای...از کجا فهمیدی....
_حالا..
+وای سورپرایزم کردی؟
_تولدت مبارک...!
با حالت جذاب ولی سردی خیره شده بود بهم...
+...ممنونم ازت!(اشک)
شمع هارو فوت کردم...جعبه قرمز رو روی میز گذاشت...
+...وای! بازش کنمم؟
_باز کن...
جعبه رو باز کردم...که داخلش یه ساعت براق بود که معلوم بود از الماسه...
جعبه رو از دستم گرفت و دستمو آورد جلو و انداختش داخل دستم و قفلشو بست..
+جونگکوک....خیلی خیلیی ازت ممنونم!...
۱۹.۵k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.