فیک تهیونگ پارت ۲
از زبان ا/ت
اونکه تهیونگه... مینجا گفت سر به سرشون نزارم...یه قدم رفتم عقب مینجا وقتی قیافه اون یارو تهیونگ رو دید اشکاش در اومدن و سرش رو پایین انداخت تهیونگ گفت : این بهترین راه واسه زدن مخ یه پسره ولی....میدونی چیه روی من تاثیری نداره هی قدم به قدم به مینجا نزدیک میشد و با حرف های تحقیر آمیزش سره مینجا داد میزد یعنی چی پس چرا کسی کاری نمیکنه صبرم تموم شد رفتم و دستم و روی سینش گذاشتم و حولش دادم عقب با داد گفتم : هی تو....این چه طرز برخورد با یه دختره..چون مادرت صاحب اینجاست فکر کردی چه کارهای همه با تعجب و همینطور دخترا با خشم نگام میکردن رفتم دسته مینجا رو گرفتم و با خودم بردم بیرون وایستادم و گفتم : آخه برای چی اینقدر ازشون میترسی گفت : ا/ت تو نباید خودتو بخاطر من توی همچین حَچَری گیر مینداختی گفتم : برام مهم نیست نترس ، اینو گفتم و بهش لبخند زدم
دانشگاه تموم شد و برگشتم خونه یه چند دقیقه درس خوندم و بعدش آماده شدم تا برم سرهکار....... رفتم سره کار صاحب کافی شاپ یه خانم مسن هست که اسمش خانم کیم سورا هست رفتم داخل خانم کیم سورا اومد و گفت : خوش اومدی تشکر کردم و نشستم همه چیز رو بهم توضیح داد بعده چند دقیقه یه دختره دیگه اومد اونم یکی از کسایی که اینجا کار میکنه البته ما فقط دو نفریم
گفت : سلام من کیم میا هستم گفتم : منم ا/ت هستم ، بالاخره باهم آشنا شدیم و شمارش رو ازش گرفتم گفت : من توی دانشگاه+ ( اسمه دانشگاه+ هست ) درس میخونم گفتم : عه واقعاً منم اونجام گفت : واییی اینکه خیلی خوبه ولی من سال آخری هستم گفتم : من سال اولی هستم اشکالی نداره حداقل یک سال باهم هستیم
ماجرای زندگیامون رو واسه هم تعریف کردیم مثل اینکه پدره اون رییس کمپانی مد و فشن هست اما میا چون نمیخواسته محتاج پدرش باشه کار میکنه اونم مثل منه گفت : صبر کن پس دختره ایرانی که میگفتن روی تهیونگ وایستاد تو بودی گفتم : اممم...آره خودمم گفت : کاره درستی کردی اما باید مراقب باشی...من هر کاری بتونم واست میکنم... فردا پیشه دره دانشگاه منتظرتم
( شب )
از زبان ا/ت
از سره کار برگشتم خونه که مامانم تصویری زنگ زد جواب دادم وقتی دیدمشون دلم واسشون یه ذره شد چون برادرم هم یه فوتبالیست معروفه نمیتونه هر روز به دیدنه مامان و بابا بره اما بقیه فامیل هستن و تنهاشون نمیزارن و خیالم رو راحت میکنن
بعد از اینکه مامانم قطع کرد خوابیدم
( صبح)
از زبان ا/ت
بیدار شدم و آماده شدم رفتم دانشگاه
همین که رسیدم به دره دانشگاه میا رو دیدم اومد سمتم و سلام کرد باهم رفتیم داخل احساس خطر میکردم ولی یه نفس عمیق کشیدم و به راهم ادامه دادم مینجا اومد سمتم با میا آشنا کردمش ، منو مینجا رفتیم سره کلاس خودمون میا هم رفت سره کلاسش
(۳ ساعت بعد)
...........
اونکه تهیونگه... مینجا گفت سر به سرشون نزارم...یه قدم رفتم عقب مینجا وقتی قیافه اون یارو تهیونگ رو دید اشکاش در اومدن و سرش رو پایین انداخت تهیونگ گفت : این بهترین راه واسه زدن مخ یه پسره ولی....میدونی چیه روی من تاثیری نداره هی قدم به قدم به مینجا نزدیک میشد و با حرف های تحقیر آمیزش سره مینجا داد میزد یعنی چی پس چرا کسی کاری نمیکنه صبرم تموم شد رفتم و دستم و روی سینش گذاشتم و حولش دادم عقب با داد گفتم : هی تو....این چه طرز برخورد با یه دختره..چون مادرت صاحب اینجاست فکر کردی چه کارهای همه با تعجب و همینطور دخترا با خشم نگام میکردن رفتم دسته مینجا رو گرفتم و با خودم بردم بیرون وایستادم و گفتم : آخه برای چی اینقدر ازشون میترسی گفت : ا/ت تو نباید خودتو بخاطر من توی همچین حَچَری گیر مینداختی گفتم : برام مهم نیست نترس ، اینو گفتم و بهش لبخند زدم
دانشگاه تموم شد و برگشتم خونه یه چند دقیقه درس خوندم و بعدش آماده شدم تا برم سرهکار....... رفتم سره کار صاحب کافی شاپ یه خانم مسن هست که اسمش خانم کیم سورا هست رفتم داخل خانم کیم سورا اومد و گفت : خوش اومدی تشکر کردم و نشستم همه چیز رو بهم توضیح داد بعده چند دقیقه یه دختره دیگه اومد اونم یکی از کسایی که اینجا کار میکنه البته ما فقط دو نفریم
گفت : سلام من کیم میا هستم گفتم : منم ا/ت هستم ، بالاخره باهم آشنا شدیم و شمارش رو ازش گرفتم گفت : من توی دانشگاه+ ( اسمه دانشگاه+ هست ) درس میخونم گفتم : عه واقعاً منم اونجام گفت : واییی اینکه خیلی خوبه ولی من سال آخری هستم گفتم : من سال اولی هستم اشکالی نداره حداقل یک سال باهم هستیم
ماجرای زندگیامون رو واسه هم تعریف کردیم مثل اینکه پدره اون رییس کمپانی مد و فشن هست اما میا چون نمیخواسته محتاج پدرش باشه کار میکنه اونم مثل منه گفت : صبر کن پس دختره ایرانی که میگفتن روی تهیونگ وایستاد تو بودی گفتم : اممم...آره خودمم گفت : کاره درستی کردی اما باید مراقب باشی...من هر کاری بتونم واست میکنم... فردا پیشه دره دانشگاه منتظرتم
( شب )
از زبان ا/ت
از سره کار برگشتم خونه که مامانم تصویری زنگ زد جواب دادم وقتی دیدمشون دلم واسشون یه ذره شد چون برادرم هم یه فوتبالیست معروفه نمیتونه هر روز به دیدنه مامان و بابا بره اما بقیه فامیل هستن و تنهاشون نمیزارن و خیالم رو راحت میکنن
بعد از اینکه مامانم قطع کرد خوابیدم
( صبح)
از زبان ا/ت
بیدار شدم و آماده شدم رفتم دانشگاه
همین که رسیدم به دره دانشگاه میا رو دیدم اومد سمتم و سلام کرد باهم رفتیم داخل احساس خطر میکردم ولی یه نفس عمیق کشیدم و به راهم ادامه دادم مینجا اومد سمتم با میا آشنا کردمش ، منو مینجا رفتیم سره کلاس خودمون میا هم رفت سره کلاسش
(۳ ساعت بعد)
...........
۱۱۶.۰k
۱۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.