(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت۳۲
از زبان باران
با قدم هام از خونه دور میشدم....خونه ای که از هیچ چیز خبر ندارن اما به تهمت ه.ر.ز.ه بودن زدن....منو پرت کردن بیرون...از بچم دورم کردم....دوباره با یاد ارغوان چشمای خیسم پر از اشک شد...چرا من اون موقع تو اشپزخونه داد نزدم ، کمک نخواستم که الان وضعم این باشه.؟....الان پرتم کردن از خونه بیرون و از بچم،تمام زندگیم دورم کردن....نکنه بی مادر بزرگ شه؟؟؟نکنه دیگه نبینمش؟؟؟این سوال ها داشت دیوونم میکرد....به آسمون بارای سرم نگاه کردم...اونم حال خوبی بهتر از من نداشت....رو ابر های سیاهش غم نشسته بود..هوا تاریک داشت تاریک میشد...خیلی وقته همینجور بی هدف داشتم میگشتم....تنها جایی که داشتم برم خونه ی ننه بود...مطمئناً بابا هم اونجاست و نرفته خونه ی خودمون....نگاهی به پول چروکیده توی دستم انداختم....از دار دنیا این برام مونده بود....یه تاکسی گرفتم و بعد از چند دقیقه جلوی در خونه ننه وایساد...باهمون پولم کرایش رو حساب کردم ودر خونه رو زدم....زیاد طول نکشید ننه جلوی من ظاهر شد ....با دیدنش اشکام سرازیر شد خودمو انداختم تو بغلش....گریه هام امون حرف زدن بهم نمیداد....منو از خودش جدا کرد و با ترس و نگرانی به صورت کبودم نگاهی انداخت....به صورتی که به ناحق رنگش اینطوری شده....
_چی شده؟؟باران ....ننه این چه وضعشه؟؟کی همچین بلایی سرت آورده ؟؟
خودمم هنوز باورم نمیشد کسی عاشقشم بخواد همچین بلایی سر من بیاره....ننه منو به داخل خونه راهنمایی کرد و خودش هم در بست و پشت سر من راه افتاد....نشستم رو ایوون....درد شکمم حتی نمیذاشت یه تکون کوچیک بخورم....صحنه های کتک هر لحظه جلوی چشمم بود....بی رحمی مهرشاد،سکوت بقیه،گریه های آرتا همش از جلوی چشام رد میشد....لحظه ای که بدون هیچ رحمی با کفش های مشکی براقش میکوبوند به شکمم اومد تو ذهنم... یاد سنگینی دست دایی...با هر سری یاد آوریشون حالم خراب میشد....یعنی الان بچم چیکار میکنه؟؟بهش غذا چی میدن؟؟یعنی شیر خشک و میخوره؟؟خوب میخوابه؟؟جاشو به وقتش عوض میکنن؟؟این سوال ها داشت دیوونم میکرد...
_باران...ننه دورت بگرده چی شده؟؟
با گریه گفتم:
_ننه تا خوردم منو زدن ....از خونه پرتم کردن بیرون....از بچم دورم کردن حتی برای چند ثانیه ام که شده گوش ندادن بیین من چی میگم....دردم چیه؟؟
ننه دست چروکیدش رو کشید رو صورتم....
_چرا همچین بلایی سرت آوردن ؟؟؟چرا؟؟
کل قضیه رو مو به مو بذاش تعریف کردم...از کار کثیف رهام تا کتک های دایی و مهرشاد و تهمت زدناشون...ننه محکم کوبید رو دستش و گفت:
_رهام همچین غلطی کرده؟؟؟من گلی نیستم اگه اون پسره ی بی آبرو رو آدم نکنم....دست اون مهرشاد و سلمان عوضی هم بشکنه با صورت به این قشنگی همچین کاری کردن....روز خوش نمبینن
با پشت دستم اشکام رو پاک کردم...
_ننه اونا به جهنم....بچم...من چطوری بدون ارغوان زندگی کنم؟؟ننه من بدون ارغوان دیوونه میشم
ننه دستی مهربون رو موهام کشید و گفت:
_بذار بابات بیاد ببینیم چیکار باید کنیم...تو هم برو دست و صورتت رو بشور....خیر ندیده ها بیین باهات چیکار کردن....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت۳۲
از زبان باران
با قدم هام از خونه دور میشدم....خونه ای که از هیچ چیز خبر ندارن اما به تهمت ه.ر.ز.ه بودن زدن....منو پرت کردن بیرون...از بچم دورم کردم....دوباره با یاد ارغوان چشمای خیسم پر از اشک شد...چرا من اون موقع تو اشپزخونه داد نزدم ، کمک نخواستم که الان وضعم این باشه.؟....الان پرتم کردن از خونه بیرون و از بچم،تمام زندگیم دورم کردن....نکنه بی مادر بزرگ شه؟؟؟نکنه دیگه نبینمش؟؟؟این سوال ها داشت دیوونم میکرد....به آسمون بارای سرم نگاه کردم...اونم حال خوبی بهتر از من نداشت....رو ابر های سیاهش غم نشسته بود..هوا تاریک داشت تاریک میشد...خیلی وقته همینجور بی هدف داشتم میگشتم....تنها جایی که داشتم برم خونه ی ننه بود...مطمئناً بابا هم اونجاست و نرفته خونه ی خودمون....نگاهی به پول چروکیده توی دستم انداختم....از دار دنیا این برام مونده بود....یه تاکسی گرفتم و بعد از چند دقیقه جلوی در خونه ننه وایساد...باهمون پولم کرایش رو حساب کردم ودر خونه رو زدم....زیاد طول نکشید ننه جلوی من ظاهر شد ....با دیدنش اشکام سرازیر شد خودمو انداختم تو بغلش....گریه هام امون حرف زدن بهم نمیداد....منو از خودش جدا کرد و با ترس و نگرانی به صورت کبودم نگاهی انداخت....به صورتی که به ناحق رنگش اینطوری شده....
_چی شده؟؟باران ....ننه این چه وضعشه؟؟کی همچین بلایی سرت آورده ؟؟
خودمم هنوز باورم نمیشد کسی عاشقشم بخواد همچین بلایی سر من بیاره....ننه منو به داخل خونه راهنمایی کرد و خودش هم در بست و پشت سر من راه افتاد....نشستم رو ایوون....درد شکمم حتی نمیذاشت یه تکون کوچیک بخورم....صحنه های کتک هر لحظه جلوی چشمم بود....بی رحمی مهرشاد،سکوت بقیه،گریه های آرتا همش از جلوی چشام رد میشد....لحظه ای که بدون هیچ رحمی با کفش های مشکی براقش میکوبوند به شکمم اومد تو ذهنم... یاد سنگینی دست دایی...با هر سری یاد آوریشون حالم خراب میشد....یعنی الان بچم چیکار میکنه؟؟بهش غذا چی میدن؟؟یعنی شیر خشک و میخوره؟؟خوب میخوابه؟؟جاشو به وقتش عوض میکنن؟؟این سوال ها داشت دیوونم میکرد...
_باران...ننه دورت بگرده چی شده؟؟
با گریه گفتم:
_ننه تا خوردم منو زدن ....از خونه پرتم کردن بیرون....از بچم دورم کردن حتی برای چند ثانیه ام که شده گوش ندادن بیین من چی میگم....دردم چیه؟؟
ننه دست چروکیدش رو کشید رو صورتم....
_چرا همچین بلایی سرت آوردن ؟؟؟چرا؟؟
کل قضیه رو مو به مو بذاش تعریف کردم...از کار کثیف رهام تا کتک های دایی و مهرشاد و تهمت زدناشون...ننه محکم کوبید رو دستش و گفت:
_رهام همچین غلطی کرده؟؟؟من گلی نیستم اگه اون پسره ی بی آبرو رو آدم نکنم....دست اون مهرشاد و سلمان عوضی هم بشکنه با صورت به این قشنگی همچین کاری کردن....روز خوش نمبینن
با پشت دستم اشکام رو پاک کردم...
_ننه اونا به جهنم....بچم...من چطوری بدون ارغوان زندگی کنم؟؟ننه من بدون ارغوان دیوونه میشم
ننه دستی مهربون رو موهام کشید و گفت:
_بذار بابات بیاد ببینیم چیکار باید کنیم...تو هم برو دست و صورتت رو بشور....خیر ندیده ها بیین باهات چیکار کردن....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۷.۷k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.