WINNER 2
هر دو پسر بیرون از عمارت رفتند که با جسم کوچیک سوآ روی زمین مواجه شدند
دختر آروم اشک میریخت و روی زمین نشسته بود
مینهو سمتش دوید و کنارش نشست
-حالت خوبه؟
سوآ سرش رو بالا آورد ، الان مینهو و جونگکوک میتونستند زخم گوشه ی لبشو ببینند
دختر همونطور که گریه میکرد به جونگکوک نگاه کرد
+مامان ..
-مامان چیشد؟
+اون مامانو برد
هر سه نفر به سمت در بزرگ باغ عمارت که باز بود برگشتند
جونگکوک به عنوان بزرگترین بچه ی اون جمع گیج شده بود ، اصلا چیکار میتونست بکنه؟ یه پسر بچه ۸ ساله چی از دستش بر میاد تا در برابر بابای دیوونش انجام بده؟
حرفی نزد و فقط دوید داخل عمارت
مینهو خم شد و دست سوآ رو گرفت
-بلند شو بریم داخل
دختر آروم بلند شد که چشم مینهو تازه به زخم روی زانوش افتاد
-سوآ ... پات ..
کمک کرد و سوآ رو برد داخل عمارت..
-مامااان .. مامان سوآ زخمی شدهه
مادرش رو پیدا نکرد در عوض خدمتکاری که به اندازه مامانش هواشو داشت بازم به دادش رسید
~مینهویاا چیشده پسرم؟
-آجوما سوآ .. سوآ زخمی شده
~همینجا بمونید تا جعبه کمک های اولیه رو بیارم .. پسرم مراقبش باش ، براش صندلی بیار تا بشینه
---
نفس نفس میزد .. سه طبقه ی عمارت رو بدون لحظه ای مکث دویده بود و الان پشت در اتاق آقای لی بود ..
گرچه از نظر جونگکوک همشون یه مشت عوضی به فکر پول بودند ولی الان جون مادرش احتمالا در خطر بود ، معلوم نیود چی تو سر کیم هیون وو میگذره ..
چند ثانیه مکث کرد تا نفس تازه کنه و بعد تقه ای به در زد
صدای تیز مرد از پشت در اومد که گفت بیا داخل
به سرعت در رو باز کرد و وارد اتاق شد
=عمو ..
: تو اینجا چیکار میکنی بچه؟ برگرد دنبال بازیت ..
=عمو کمک .. ما..مادرم
: بازم دارن دعوا میکنن ؟
بغض پسر بچه تبدیل به اشک شد و شروع کرد به گریه کردن
= هیون وو .. هیون وو از عمارت بردش بیرون
کانگ مین که نگرانی پسر رو دید و از دیوونگی شریکش خبر داشت از اتاق بیرون اومد تا کاری انجام بده
: خیلی خب .. میفرستم دنبالشون ..
---
خون جلوی چشماشو گرفته بود .. این دفعه نمیتونست خودشو کنترل کنه .. ولی حق با کی بود؟
یونا فقط نمیخواست بچه هاش مثل شوهری که به زور باهاش ازدواج کرده بود بشن نمیخواست دختر ۵ سالش از همین سن برای همچین کثافت کاریایی آموزش ببینه
ولی هیون وو؟ تو وجود اون مرد خبری از محبت پدرانه نبود تنها چیزی که میخواست تبدیل کردن بچه های خودش به قاتل های سریالی حرفه ای بود تا ازشون برای تمیز کردن گند کاریای خودش و باندش استفاده کنه ..
ماشین به شدت ترمز کرد مرد که چشماش قرمز شده بود و کاملا عصبی بود از ماشین پیاده شد و در سمت یونا رو هم باز کرد از ماشین بیرون کشیدش
وسط یه بیابون بی آب و علف دور از شهر و خالی از سکنه
تنها جسمی که بجز ماشین بین اون همه خاک وجود داشت تابلویی بود که فاصله ی اونا با سئول رو تعیین میکرد ... اونا چند کیلومتر خارج از شهر بودند و اون قسمت از جاده حتی رهگذری هم نداشت!
مقابل هم قرار گرفتند
هیون وو اسلحه رو از توی کتش در آورد و سمتش گرفت
پوزخندش یه لحظه هم کنار نمیرفت
@ خیلی وقت پیش باید همچین کاری میکردم..
قبل از اینکه اجازه بده یونایی که در حال گریه کردن بود التماس کنه صدای شلیک بود که توی بیابون پیچید.
عام گایز راستش نمیدونم اصلا کسی میخونه .. یا اصلا کسی خوشش میاد یا نه .. پس یه اعلام حضوری بکنید
چون تا ۸ پارت نوشتم ولی اگه به نظر کسی داستان خوب بیاد آپ میکنم
دختر آروم اشک میریخت و روی زمین نشسته بود
مینهو سمتش دوید و کنارش نشست
-حالت خوبه؟
سوآ سرش رو بالا آورد ، الان مینهو و جونگکوک میتونستند زخم گوشه ی لبشو ببینند
دختر همونطور که گریه میکرد به جونگکوک نگاه کرد
+مامان ..
-مامان چیشد؟
+اون مامانو برد
هر سه نفر به سمت در بزرگ باغ عمارت که باز بود برگشتند
جونگکوک به عنوان بزرگترین بچه ی اون جمع گیج شده بود ، اصلا چیکار میتونست بکنه؟ یه پسر بچه ۸ ساله چی از دستش بر میاد تا در برابر بابای دیوونش انجام بده؟
حرفی نزد و فقط دوید داخل عمارت
مینهو خم شد و دست سوآ رو گرفت
-بلند شو بریم داخل
دختر آروم بلند شد که چشم مینهو تازه به زخم روی زانوش افتاد
-سوآ ... پات ..
کمک کرد و سوآ رو برد داخل عمارت..
-مامااان .. مامان سوآ زخمی شدهه
مادرش رو پیدا نکرد در عوض خدمتکاری که به اندازه مامانش هواشو داشت بازم به دادش رسید
~مینهویاا چیشده پسرم؟
-آجوما سوآ .. سوآ زخمی شده
~همینجا بمونید تا جعبه کمک های اولیه رو بیارم .. پسرم مراقبش باش ، براش صندلی بیار تا بشینه
---
نفس نفس میزد .. سه طبقه ی عمارت رو بدون لحظه ای مکث دویده بود و الان پشت در اتاق آقای لی بود ..
گرچه از نظر جونگکوک همشون یه مشت عوضی به فکر پول بودند ولی الان جون مادرش احتمالا در خطر بود ، معلوم نیود چی تو سر کیم هیون وو میگذره ..
چند ثانیه مکث کرد تا نفس تازه کنه و بعد تقه ای به در زد
صدای تیز مرد از پشت در اومد که گفت بیا داخل
به سرعت در رو باز کرد و وارد اتاق شد
=عمو ..
: تو اینجا چیکار میکنی بچه؟ برگرد دنبال بازیت ..
=عمو کمک .. ما..مادرم
: بازم دارن دعوا میکنن ؟
بغض پسر بچه تبدیل به اشک شد و شروع کرد به گریه کردن
= هیون وو .. هیون وو از عمارت بردش بیرون
کانگ مین که نگرانی پسر رو دید و از دیوونگی شریکش خبر داشت از اتاق بیرون اومد تا کاری انجام بده
: خیلی خب .. میفرستم دنبالشون ..
---
خون جلوی چشماشو گرفته بود .. این دفعه نمیتونست خودشو کنترل کنه .. ولی حق با کی بود؟
یونا فقط نمیخواست بچه هاش مثل شوهری که به زور باهاش ازدواج کرده بود بشن نمیخواست دختر ۵ سالش از همین سن برای همچین کثافت کاریایی آموزش ببینه
ولی هیون وو؟ تو وجود اون مرد خبری از محبت پدرانه نبود تنها چیزی که میخواست تبدیل کردن بچه های خودش به قاتل های سریالی حرفه ای بود تا ازشون برای تمیز کردن گند کاریای خودش و باندش استفاده کنه ..
ماشین به شدت ترمز کرد مرد که چشماش قرمز شده بود و کاملا عصبی بود از ماشین پیاده شد و در سمت یونا رو هم باز کرد از ماشین بیرون کشیدش
وسط یه بیابون بی آب و علف دور از شهر و خالی از سکنه
تنها جسمی که بجز ماشین بین اون همه خاک وجود داشت تابلویی بود که فاصله ی اونا با سئول رو تعیین میکرد ... اونا چند کیلومتر خارج از شهر بودند و اون قسمت از جاده حتی رهگذری هم نداشت!
مقابل هم قرار گرفتند
هیون وو اسلحه رو از توی کتش در آورد و سمتش گرفت
پوزخندش یه لحظه هم کنار نمیرفت
@ خیلی وقت پیش باید همچین کاری میکردم..
قبل از اینکه اجازه بده یونایی که در حال گریه کردن بود التماس کنه صدای شلیک بود که توی بیابون پیچید.
عام گایز راستش نمیدونم اصلا کسی میخونه .. یا اصلا کسی خوشش میاد یا نه .. پس یه اعلام حضوری بکنید
چون تا ۸ پارت نوشتم ولی اگه به نظر کسی داستان خوب بیاد آپ میکنم
۶.۲k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.