خاطره تلخ..
از قصر بیرون اومد لباس مردم عادی رو پوشیده بود و قاطی جمعیت شده بود
انگار نه انگار همون پرنسیه که همه بهش احترام میزارن و حتی بعضی وقتا ازش میترسن
رسید به جایی که میخواست روی سر در مغازه بزرگ نوشته بود "آهنگری"
+ سلام... ببخشید
دختر ریز اندامی از پشت میز بیرون اومد
-اوه سلام خوش اومدید
با دیدن دخترک خود به خود لبخندی رو صورتش اومد
+ممنون میتونید برام یک شمیر درست کنین؟
- اوه البته
+ ممنون کی باید بیام؟
- فک کنم تا.... هفته ی بعد آماده شه
+ ممنون خدانگهدار
- خدانگهدار
دخترک زبون شیرینی داشت و ریز نقش بود کاملا تواناییه اینکه یک پرنسس بشه رو داشت
موهاش مشکی بود و موج داشت لبخندش مثل آفتاب بود
باورش نمیشد پسرک تازه برای اولین بار دخترکو دید و واقعا به نظرش اون دختر یک اثر هنری بود
در حالی که بین جمعیت راه میرفت به مغازه های اطراف نگاه میکرد مردم خیلی سختی داشتن ولی همه بجز پسر بچه ای که داشت به سمت یک کافه ی کوچک میرفت لبخند میزدند
پسرک با شادی به سمت قلعه رفت
نزدیک قلعه راهه خودشو کج کرد و به سمت خونه درختی ای که خودش ساخته بود رفت لباسشو عوض کرد و محتاطانه وارد قصر شد..
انگار نه انگار همون پرنسیه که همه بهش احترام میزارن و حتی بعضی وقتا ازش میترسن
رسید به جایی که میخواست روی سر در مغازه بزرگ نوشته بود "آهنگری"
+ سلام... ببخشید
دختر ریز اندامی از پشت میز بیرون اومد
-اوه سلام خوش اومدید
با دیدن دخترک خود به خود لبخندی رو صورتش اومد
+ممنون میتونید برام یک شمیر درست کنین؟
- اوه البته
+ ممنون کی باید بیام؟
- فک کنم تا.... هفته ی بعد آماده شه
+ ممنون خدانگهدار
- خدانگهدار
دخترک زبون شیرینی داشت و ریز نقش بود کاملا تواناییه اینکه یک پرنسس بشه رو داشت
موهاش مشکی بود و موج داشت لبخندش مثل آفتاب بود
باورش نمیشد پسرک تازه برای اولین بار دخترکو دید و واقعا به نظرش اون دختر یک اثر هنری بود
در حالی که بین جمعیت راه میرفت به مغازه های اطراف نگاه میکرد مردم خیلی سختی داشتن ولی همه بجز پسر بچه ای که داشت به سمت یک کافه ی کوچک میرفت لبخند میزدند
پسرک با شادی به سمت قلعه رفت
نزدیک قلعه راهه خودشو کج کرد و به سمت خونه درختی ای که خودش ساخته بود رفت لباسشو عوض کرد و محتاطانه وارد قصر شد..
۳.۲k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.