نفس زندگی پارت ۷
جولیا : دامیان آنیا شما ها حالتون خوبه
دامیان و آنیا : آره
جولیا : پس چرا
دامیان : قصه ش مفسله
آنیا : دامیان بهتر نیست که استراحت کنی
دامیان : نه من حالم خوبه فقط ی کبودی ساده بود
جولیا : بابای آنیا زدتت
دامیان : اره داشتیم فرار میکردیم که جلومون سبز شد
آنیا : خیلی دامیان رو کتک زد خیلی بد
دامیان آنیا رو تو بغل خودش جا میدی و موهاش رو ناز میکنه
دامیان : انقدر ناراحت نباش دیگه نگاه کن من صحیح و سالمم
آنیا : ولی نزدیک بود منو تنها بزاری .هقق...اگه منو تنها میزاشتی من نمی تونستم طاقت بیارم (با گریه)
دامیان : حالا که زندم گریه نکن دیگه
آنیا : دامیان ....هق..هق...لطفا ازت خواهش کردم دیگه تا یک جا که میخواستی بری منو با خودت ببر چون من بدون تو میمیرم ....هق..هق ( باگریه)
دامیان : از این به بعد هرجاکه خواستم برم تورو با خودم میبرم ..... حالا عشقم گریه نکن عزیزم
آنیا : دامیان عشقممممم ....هق..هق (باگریه)
دامیان : جانم قشنگم
آنیا دامیان رو محکم بغل میکنه و دامیان هم محکم آنیا رو بغل میکنه
جولیا که با دیدن این صحنه عاشقانه گریه اش میگیره و میره بیرون چادر
ذهن جولیا : خوشحالم که این دوتا کبوتر عاشق بهم رسیدن
(شب )
از زبان نویسنده :
شب میشه و همه جا هاشون رو پهن میکنن
و دامیان آنیارو تو بغلش جا میده و باهم میخوابن
(صبح)
دامیان بیدار میشه و آروم بلند میشه و میره دستو صورتش رو بشوره وقتی میاد میبینه که آنیا بیدار شده و انگار منتظر دامیان بوده
آنیا : عشقمکجا بودی
دامیان : رفتم صورتم رو بشورم
دامیان انیارو بلند میکنه و میبرتش که صورتش رو بشوره وقتی برمیگرده
آنیا : دامیان نمیشه بریم سرجامون و منو محکم فشار بدی تو بغلت
دامیان : باشه عشقم
دامیان .............
خماریییییییی😁😁
تا پارت بعد منتظرم باشید
دامیان و آنیا : آره
جولیا : پس چرا
دامیان : قصه ش مفسله
آنیا : دامیان بهتر نیست که استراحت کنی
دامیان : نه من حالم خوبه فقط ی کبودی ساده بود
جولیا : بابای آنیا زدتت
دامیان : اره داشتیم فرار میکردیم که جلومون سبز شد
آنیا : خیلی دامیان رو کتک زد خیلی بد
دامیان آنیا رو تو بغل خودش جا میدی و موهاش رو ناز میکنه
دامیان : انقدر ناراحت نباش دیگه نگاه کن من صحیح و سالمم
آنیا : ولی نزدیک بود منو تنها بزاری .هقق...اگه منو تنها میزاشتی من نمی تونستم طاقت بیارم (با گریه)
دامیان : حالا که زندم گریه نکن دیگه
آنیا : دامیان ....هق..هق...لطفا ازت خواهش کردم دیگه تا یک جا که میخواستی بری منو با خودت ببر چون من بدون تو میمیرم ....هق..هق ( باگریه)
دامیان : از این به بعد هرجاکه خواستم برم تورو با خودم میبرم ..... حالا عشقم گریه نکن عزیزم
آنیا : دامیان عشقممممم ....هق..هق (باگریه)
دامیان : جانم قشنگم
آنیا دامیان رو محکم بغل میکنه و دامیان هم محکم آنیا رو بغل میکنه
جولیا که با دیدن این صحنه عاشقانه گریه اش میگیره و میره بیرون چادر
ذهن جولیا : خوشحالم که این دوتا کبوتر عاشق بهم رسیدن
(شب )
از زبان نویسنده :
شب میشه و همه جا هاشون رو پهن میکنن
و دامیان آنیارو تو بغلش جا میده و باهم میخوابن
(صبح)
دامیان بیدار میشه و آروم بلند میشه و میره دستو صورتش رو بشوره وقتی میاد میبینه که آنیا بیدار شده و انگار منتظر دامیان بوده
آنیا : عشقمکجا بودی
دامیان : رفتم صورتم رو بشورم
دامیان انیارو بلند میکنه و میبرتش که صورتش رو بشوره وقتی برمیگرده
آنیا : دامیان نمیشه بریم سرجامون و منو محکم فشار بدی تو بغلت
دامیان : باشه عشقم
دامیان .............
خماریییییییی😁😁
تا پارت بعد منتظرم باشید
۵۵۳
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.