فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆¹⁰
#کوک
به سمت اتاق خودم میرفتم که یکی رو دیدم داره با جعبه هایی که چهار برابر خودش وزن داشتن راه میره. تعادلی نداشت. روبه روی من قرار گرفت که انگار دیگه داشت میوفتاد. یکی از دستامو رو جعبه گذاشتم که سرجاش وایساد. فهمیدم همون دختره ا/تس.
جعبه ها رو دستش گرفتم تا به اتاقش ببرم. ولی اونا واقعا هیج وزنی نداشتن. فقط بیخودی بزرگ بودن که جلوی دیدش رو میگفتن.
اون خیلی دختر ضعیف و کوچولوییه.
قشنگ یه سر و گردن ازم کوتاهتره.
از اتاقش اومد بیرون و درو بستم که با مامان که دست به سینه و با لبخند مسخره و نگاه های ظریف به من نگاه میکرد روبهرو شدم.
_: بله؟(پوکر)
€: اولین بار بود به یکی کمک میکردی.
خیلی پوکر داشتم نگاش میکردم.
_: سه دفعه جلو خودم داشت با مغز میخورد زمین. مجبور شدم. بعدش هم، لازم باشه کمک میکنم. شما ندیدین.
€: 1......
_: باز شروع شد.(کلافه-آروم)
€: دفعهی آخرته جواب منو این طوری میدی. 2 آفرین بهت.
بعد از این حرفش از اونجا رفت. منم سرمو تکون میدادم و به رفتنش نگاه میکردم.
#رامونا
پسرک مغرور به سمت اتاق اولش راه افتاد.
فضای ویلا اونقدر بزرگ بود که برای رفتن به هرجاییش وقت میبرد.
پاهاش به سمت جلو حرکت میکردن.....ولی ذهنش پیش یهنفر جا مونده بود و اونو به عقب میکشوند.
نمیتونست لبخند اون دختر کوچولوی ضعیف و ظریف رو فراموش کنه.
دختری که حتی با نگاه کردن به چشماش میشه فهمید که مسیر خیلی طولانیای از دردها و سختی ها رو طی کرده....
ولی اون غم چشماش نشوندهنده ی اینه که اون دیگه تصمیمی برای زندگیش نداده.
پاهای بینقص و سفید دخترک از پشت دوتا کارتون بزرگی که توی دستاش بود، مثل گل ها توی برف میلرزید.
یا موهای باز دخترک که از لای انگشتاش نوازش میشد. دقیقا عطر موهاش از بهشت میومد.....
پارت بعدی:
۱۵ لایک
۱۵ کامنت
#کوک
به سمت اتاق خودم میرفتم که یکی رو دیدم داره با جعبه هایی که چهار برابر خودش وزن داشتن راه میره. تعادلی نداشت. روبه روی من قرار گرفت که انگار دیگه داشت میوفتاد. یکی از دستامو رو جعبه گذاشتم که سرجاش وایساد. فهمیدم همون دختره ا/تس.
جعبه ها رو دستش گرفتم تا به اتاقش ببرم. ولی اونا واقعا هیج وزنی نداشتن. فقط بیخودی بزرگ بودن که جلوی دیدش رو میگفتن.
اون خیلی دختر ضعیف و کوچولوییه.
قشنگ یه سر و گردن ازم کوتاهتره.
از اتاقش اومد بیرون و درو بستم که با مامان که دست به سینه و با لبخند مسخره و نگاه های ظریف به من نگاه میکرد روبهرو شدم.
_: بله؟(پوکر)
€: اولین بار بود به یکی کمک میکردی.
خیلی پوکر داشتم نگاش میکردم.
_: سه دفعه جلو خودم داشت با مغز میخورد زمین. مجبور شدم. بعدش هم، لازم باشه کمک میکنم. شما ندیدین.
€: 1......
_: باز شروع شد.(کلافه-آروم)
€: دفعهی آخرته جواب منو این طوری میدی. 2 آفرین بهت.
بعد از این حرفش از اونجا رفت. منم سرمو تکون میدادم و به رفتنش نگاه میکردم.
#رامونا
پسرک مغرور به سمت اتاق اولش راه افتاد.
فضای ویلا اونقدر بزرگ بود که برای رفتن به هرجاییش وقت میبرد.
پاهاش به سمت جلو حرکت میکردن.....ولی ذهنش پیش یهنفر جا مونده بود و اونو به عقب میکشوند.
نمیتونست لبخند اون دختر کوچولوی ضعیف و ظریف رو فراموش کنه.
دختری که حتی با نگاه کردن به چشماش میشه فهمید که مسیر خیلی طولانیای از دردها و سختی ها رو طی کرده....
ولی اون غم چشماش نشوندهنده ی اینه که اون دیگه تصمیمی برای زندگیش نداده.
پاهای بینقص و سفید دخترک از پشت دوتا کارتون بزرگی که توی دستاش بود، مثل گل ها توی برف میلرزید.
یا موهای باز دخترک که از لای انگشتاش نوازش میشد. دقیقا عطر موهاش از بهشت میومد.....
پارت بعدی:
۱۵ لایک
۱۵ کامنت
۸.۵k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.