پارت ۴۷ (برادر خونده)
از زبان سورا: روی صندلی تو راهرو نشسته بودم امروزم بالاخره تموم شد و من بالاخره تونستم کاری که خانم لی گفته بودو انجامش بدم درست حدس زده بودم عکاسی امروز از بی تی اس بود به صفحه گوشیم نگاه کردم خیلی خوب حالا که کارم تموم شده باید برم خونه با صدای اشنای یکی سرمو بلند کردم جونگ کوک بود با تعجب نگاش کردم و گفتم:میخوای بری خونه مامانت جونگ کوک:اره مشکلیه _نه بازم با من میای نکنه جونگ کوک پوزخند زدو گفت:متاسفاته راهمون یکیه چیزی نگفتمو از جام بلند شدم جونگ کوک پشت سرم راه افتاد ولی با فاصله یکم دورتر از من وقتی از کمپانی خارج شدم از دور هیونینگ کایو دیدم اونم مثله اینکه منو دید چون داشت نزدیکم میومد چهره اش خوشحال بود با لبخند اومد نزدیکمو گفت : سلام داری میری
_سلام اره کارم تموم شد کای:خوبه اوممم میخواستم امروز باهات بیام _عاا چرا کای:همینجوری دلم خواست _مطمئنی کای :اره صبر کن اون جونگ کوک سونبه به دستش که داشت به جونگ کوک اشاره میکرد نگاه کردمو گفتم :اره خودشه چطور کای :هیچی با صدای جونگ کوک که گفت:سورا چرا نمیری برگشتم به پشت سرم که با صورتم به لباسش برخورد کردم جونگ کوک دستاشو دورم حلقه کرد قلبم به تپش افتاده بود نمیدونم چرا ولی داشت منفجر میشد سریع خودمو عقب کشیدمو با تعجب بهش نگاه کردم چشم تو چشم بودیم ولی حرفی برای گفتن نداشتم با حرف کای که گفت :سلام سریع از بغلش جدا شدم کاس لبخند زدو دستاشو به سمت کای برد و سلام داد جونگ کوک:سلام تو اینجا چیکار میکنی کای:هیچی فقد با ایشون کار داشتم جونگ کوک :منظورت سوراست دیگه کای:سورا رو میشناسی با لحن تند روبه کای گفتم :اره یه جورایی برادرمه کای لبخند زدو روبه من گفت:سورا چرا نگفتی برادرته جونگ کوک با اخم نگام کردو گفت:نخیر من برادرش نیستم کای :پس چی _عاا وللش کای بعدن بهت توضیح میدم بیا بریم کای:اره راستی جونگ کوک تو هم باما میای جونگ کوک:اوهوم معلومه تودلم داشتم به زمین و زمان فحش میدادم این چه شانسیه خدایا بیا منو نجات بده چرا هردوشون دارن با من میان مغزم هنگیده بود با قدم های اروم شروع به حرکت کردم کای کنارم درست سمت چپم راه میرفت جونگ کوکم سمت راستم با کای خیلی حرف زدم اون خیلی باحاله کاراش خنده داره و واقعن ادمو میخندونه ولی یه چیزی رو واضح حس می کردم نگاه های جدی و عصبی جونگ کوک، خیلی بد بود
کای :راستی سورا امروز چطور بود _خیلی خوب بود کای :منظورم عکاسی بود تونستی _اره تونستم از پسش بربیام جونگ کوک:تو مگه هر عکاسی نداشتی چطور با اخم بهش نگاه کردمو گفتم:نخیر هر روز نداشتم امروز خانوم لی بهم این اجازه رو داد 😐😐 جونگ کوک خندید و گفت:خوب من چی میدونستم عزیزم باید از قبل بهم میگفتی دهنم از تعجب باز مونده بود اون چی گفت عزیزم دارم خواب میبینم نه یکی بیاد منو بیدار کنه کای: عااا به هر حال سورا من می دونستم تو میتونی چون باهوشی لبخند زدمو گفتم:ممنون جونگ کوک بلند زد زیر خنده و گفت:باهوش مطمئنی 😂 از حرفی که زده بود حرصم گرفته بود جدی بهش نگاه کردمو اونم خندشو جمع کردو گفت:راست میگم دیگه کای:عاااا هیونگ اون واقعا دختر باهوشیه چرا اینجوری بهش میگی جونگ کوک:من که فکر نمیکنم حرفش رو مخ بود بلند سرش داد زدمو گفتم _به من چه که تو فکر نمیکنی خیلی رو مخی جونگ کوک کای :سورا اروم باش خوب نیست داد بزنی جونگ کوک پوزخند زدو گفت:من رو مخم جالبه _اره رو مخی خیلی با قدم های تند و سریع ازشون دور شدم کای دنبالم اومد و نگران گفت:چرا اینقدر تند میری سورا _میخوام زود برسم خونه کای:ولی نه دیگه اینقدر تند خسته میشی _نه چیزی نمیشه من عادت دارم اینو گفتمو دوباره شروع به دویدن کردم که کای دوباره با اعتراض گفت کای:تو عادت داری من که ندارم صب کن سرجام همونجا موندم تا کای بیاد
_سلام اره کارم تموم شد کای:خوبه اوممم میخواستم امروز باهات بیام _عاا چرا کای:همینجوری دلم خواست _مطمئنی کای :اره صبر کن اون جونگ کوک سونبه به دستش که داشت به جونگ کوک اشاره میکرد نگاه کردمو گفتم :اره خودشه چطور کای :هیچی با صدای جونگ کوک که گفت:سورا چرا نمیری برگشتم به پشت سرم که با صورتم به لباسش برخورد کردم جونگ کوک دستاشو دورم حلقه کرد قلبم به تپش افتاده بود نمیدونم چرا ولی داشت منفجر میشد سریع خودمو عقب کشیدمو با تعجب بهش نگاه کردم چشم تو چشم بودیم ولی حرفی برای گفتن نداشتم با حرف کای که گفت :سلام سریع از بغلش جدا شدم کاس لبخند زدو دستاشو به سمت کای برد و سلام داد جونگ کوک:سلام تو اینجا چیکار میکنی کای:هیچی فقد با ایشون کار داشتم جونگ کوک :منظورت سوراست دیگه کای:سورا رو میشناسی با لحن تند روبه کای گفتم :اره یه جورایی برادرمه کای لبخند زدو روبه من گفت:سورا چرا نگفتی برادرته جونگ کوک با اخم نگام کردو گفت:نخیر من برادرش نیستم کای :پس چی _عاا وللش کای بعدن بهت توضیح میدم بیا بریم کای:اره راستی جونگ کوک تو هم باما میای جونگ کوک:اوهوم معلومه تودلم داشتم به زمین و زمان فحش میدادم این چه شانسیه خدایا بیا منو نجات بده چرا هردوشون دارن با من میان مغزم هنگیده بود با قدم های اروم شروع به حرکت کردم کای کنارم درست سمت چپم راه میرفت جونگ کوکم سمت راستم با کای خیلی حرف زدم اون خیلی باحاله کاراش خنده داره و واقعن ادمو میخندونه ولی یه چیزی رو واضح حس می کردم نگاه های جدی و عصبی جونگ کوک، خیلی بد بود
کای :راستی سورا امروز چطور بود _خیلی خوب بود کای :منظورم عکاسی بود تونستی _اره تونستم از پسش بربیام جونگ کوک:تو مگه هر عکاسی نداشتی چطور با اخم بهش نگاه کردمو گفتم:نخیر هر روز نداشتم امروز خانوم لی بهم این اجازه رو داد 😐😐 جونگ کوک خندید و گفت:خوب من چی میدونستم عزیزم باید از قبل بهم میگفتی دهنم از تعجب باز مونده بود اون چی گفت عزیزم دارم خواب میبینم نه یکی بیاد منو بیدار کنه کای: عااا به هر حال سورا من می دونستم تو میتونی چون باهوشی لبخند زدمو گفتم:ممنون جونگ کوک بلند زد زیر خنده و گفت:باهوش مطمئنی 😂 از حرفی که زده بود حرصم گرفته بود جدی بهش نگاه کردمو اونم خندشو جمع کردو گفت:راست میگم دیگه کای:عاااا هیونگ اون واقعا دختر باهوشیه چرا اینجوری بهش میگی جونگ کوک:من که فکر نمیکنم حرفش رو مخ بود بلند سرش داد زدمو گفتم _به من چه که تو فکر نمیکنی خیلی رو مخی جونگ کوک کای :سورا اروم باش خوب نیست داد بزنی جونگ کوک پوزخند زدو گفت:من رو مخم جالبه _اره رو مخی خیلی با قدم های تند و سریع ازشون دور شدم کای دنبالم اومد و نگران گفت:چرا اینقدر تند میری سورا _میخوام زود برسم خونه کای:ولی نه دیگه اینقدر تند خسته میشی _نه چیزی نمیشه من عادت دارم اینو گفتمو دوباره شروع به دویدن کردم که کای دوباره با اعتراض گفت کای:تو عادت داری من که ندارم صب کن سرجام همونجا موندم تا کای بیاد
۱۴۱.۹k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.