p¹
از خاب بیدار شدم و به پایین رفتم..
دوباره توی این خراب شده بودم..
همیشه به امید اینکه از خاب بیدار میشم و میبینم همش یه کابوسه میخابم و هنوز زنده ام..
خیلی وقته اینجاعم و تقریبا کلا امیدم رو از دست دادم..
-فلشبكبه۳سالپیش-
نینا«پدر من که گفتم نمیخام باهاش ازدواج کنم!
پدر.ن(پدر نینا)«منم گفتم که،یا ازدواج میکنی یا از خونه من گم میشی بیرون!
نینا«میرم،ولی هیچوقت دنبالم نگردید!!!
پدرم میخاس منو به یه قاتل سریالی بده!
چرا؟ چون تهدیدشون کرده بود که منم میکشه! ولی من کله شق تر از این حرفا بودم..!
یه ساک برداشتم و شروع کردم به چرت و پرت ریختن توش..بعدش شناسنامه و..برداشتم..
الکی الکی پرش کردم و..
نینا«خدافظ!
پدر،ن«من دختری به نام تو ندارم!!
نینا«جهنمم
و از اونجا اومدم بیرون..
یه خراب شده پیدا کردم و همونجا موندم..
باز حداقل یه خونه نصفه خراب شده میتونست کارمو راه بندازه تا یه کار درست حسابی بهم بدن!
ولی هرجا میرفتم،منو قبول نمیکردن..
خب هرچی باشه من کلا ۱۷ سالمه!
هنوز به سن قانونی نرسیدم!
این سری با خودم گفتم بزار کلک بزنم!نه؟!
رفتم و وارد یه کتابخونه شدم..یه ویرمرد که خیلی مهربون بنظر میرسید صاحابش بود..
نینا«سلام وقتتون بخیر
جیهون(پیرمرد)«سلام دخترم
نینا«ببخشید..بخاطر اگهیتون مزاحم شدم..
جیهون«خب..قبوله!
نینا«واقعا؟!پس سن و..
راوی«جیهون نذاشت حرفش تموم بشه که گفت..
جیهون«بهت میاد جوون باشی! و نیاز به پول داشته باشی؛پس من بهت کار میدم تا خرج خودتو در بیاری..
-پایانفلشبك-
الان من دقیق ۳ ساله که اونجا کار میکنم و امروز سالگرد تاسیس کتابخونه اس..
از فبل پول کمی برای تهیه لباس جمع کرده بودم و لباس خریده بودم..
پس،راهی کتابخونه شدم..
رسیدم اونجا که یه عده ادم پیرِ پیر اونجا بودن و یسری ادم جوونِ جوون..
نینا«سلامممم
جیهون«سلام دخترم..
جیهون«خب دوستان میخام توجهتون رو به من بدید..
راوی«که همه برگشتن سمت مرد پیری که میخاست حرف بزنه
جیهون«خب..من میخام که دختری که ۳ ساله اینجا کار میکنه رو..خب..
راوی«زمانی که حرف مرد پیر روی کلمه `که` قطع شد،دستای دخترهم سرد شد..
میترسید که نکنه اخراج بشه!!
دوباره توی این خراب شده بودم..
همیشه به امید اینکه از خاب بیدار میشم و میبینم همش یه کابوسه میخابم و هنوز زنده ام..
خیلی وقته اینجاعم و تقریبا کلا امیدم رو از دست دادم..
-فلشبكبه۳سالپیش-
نینا«پدر من که گفتم نمیخام باهاش ازدواج کنم!
پدر.ن(پدر نینا)«منم گفتم که،یا ازدواج میکنی یا از خونه من گم میشی بیرون!
نینا«میرم،ولی هیچوقت دنبالم نگردید!!!
پدرم میخاس منو به یه قاتل سریالی بده!
چرا؟ چون تهدیدشون کرده بود که منم میکشه! ولی من کله شق تر از این حرفا بودم..!
یه ساک برداشتم و شروع کردم به چرت و پرت ریختن توش..بعدش شناسنامه و..برداشتم..
الکی الکی پرش کردم و..
نینا«خدافظ!
پدر،ن«من دختری به نام تو ندارم!!
نینا«جهنمم
و از اونجا اومدم بیرون..
یه خراب شده پیدا کردم و همونجا موندم..
باز حداقل یه خونه نصفه خراب شده میتونست کارمو راه بندازه تا یه کار درست حسابی بهم بدن!
ولی هرجا میرفتم،منو قبول نمیکردن..
خب هرچی باشه من کلا ۱۷ سالمه!
هنوز به سن قانونی نرسیدم!
این سری با خودم گفتم بزار کلک بزنم!نه؟!
رفتم و وارد یه کتابخونه شدم..یه ویرمرد که خیلی مهربون بنظر میرسید صاحابش بود..
نینا«سلام وقتتون بخیر
جیهون(پیرمرد)«سلام دخترم
نینا«ببخشید..بخاطر اگهیتون مزاحم شدم..
جیهون«خب..قبوله!
نینا«واقعا؟!پس سن و..
راوی«جیهون نذاشت حرفش تموم بشه که گفت..
جیهون«بهت میاد جوون باشی! و نیاز به پول داشته باشی؛پس من بهت کار میدم تا خرج خودتو در بیاری..
-پایانفلشبك-
الان من دقیق ۳ ساله که اونجا کار میکنم و امروز سالگرد تاسیس کتابخونه اس..
از فبل پول کمی برای تهیه لباس جمع کرده بودم و لباس خریده بودم..
پس،راهی کتابخونه شدم..
رسیدم اونجا که یه عده ادم پیرِ پیر اونجا بودن و یسری ادم جوونِ جوون..
نینا«سلامممم
جیهون«سلام دخترم..
جیهون«خب دوستان میخام توجهتون رو به من بدید..
راوی«که همه برگشتن سمت مرد پیری که میخاست حرف بزنه
جیهون«خب..من میخام که دختری که ۳ ساله اینجا کار میکنه رو..خب..
راوی«زمانی که حرف مرد پیر روی کلمه `که` قطع شد،دستای دخترهم سرد شد..
میترسید که نکنه اخراج بشه!!
۲۵.۴k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.