فیک نفرین عشق
«پارت:۳»
خسته خودمو روی تخت پرت کردم و با همون حوله و موهای خیس روی تخت دراز کشیدم.
در باز شدو مامان لبخندی بهم زد و به زور قلاده ی بنی رو دستش گرفت و با گفتن شب بخیری در اتاقو بست.
خیلی خسته بودم و سعی کردم افکار درهم و برهممو کنار بزنم تا بتونم هرچه زودتر بخوابم،تو خواب و بیداری احساس تشنگی شدید کردم و باعث شد از خواب بیدار بشم و گلوی خشک شدم منو وادار به چند سرفه کرد،با فکر به اینکه اگه مامان بیدار بود و منو میدید بخاطر این سرفه ها و موهای خیسی که بدون خشک کردنشون خوابیدم کلی غر میزد که مریض شدم خندیدم و با بدنی گرفته از روی تخت بلند شدمو رفتم سمت در که توی تاریکی جسمی رو کنار دیوار حس کردم با فکر به اینکه بنی باز شیطونی کرده و اومده تو اتاقم بیخیال شونه ای بالا انداختمو از پله ها اومدم پایین.
چرخی دورم زدمو چشمامو تو تاریکی ریز کردمو با دیدن آشپز خونه به سمتش رفتم،در یخچالو باز کردمو بطری شیشه ای آب و برداشتم و یه نفس سر کشیدم.
بطری و گذاشتم روی میزو راه اومده رو برگشتم که پله ی دومو بالا نرفته بنی و روی تشک مخصوصش کنار نرده های راه پله دیدم،لبخندی زدمو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.
ناخوداگاه باز چشمم به جسم کنار دیوار افتاد و باز لبخندی بهش زدم که یهو برق از سرم پرید و لبخند رو لبم ماسید.
مگه...مگه بنی الان طبقه ی پایین نبود؟!پس ...پس اگه اون بنی نیست چیه؟
خشک شده زل زدم بهش و عقب عقب رفتم سمت کلید چراغ و حس کردم نفساش تند تر شد یهو روشنش کردم و با کمال تعجب چیزی اونجا نبود.
دستی روی چشمام کشیدم، احتمالا از شدت خستگی و خوابالودگی توهم زدم.
چراغو خاموش کردمو با همون موهای نم دار و حوله رفتم زیر پتو...
(لایک و کامنت فراموش نشه!حتی شما دوست عزیز)
خسته خودمو روی تخت پرت کردم و با همون حوله و موهای خیس روی تخت دراز کشیدم.
در باز شدو مامان لبخندی بهم زد و به زور قلاده ی بنی رو دستش گرفت و با گفتن شب بخیری در اتاقو بست.
خیلی خسته بودم و سعی کردم افکار درهم و برهممو کنار بزنم تا بتونم هرچه زودتر بخوابم،تو خواب و بیداری احساس تشنگی شدید کردم و باعث شد از خواب بیدار بشم و گلوی خشک شدم منو وادار به چند سرفه کرد،با فکر به اینکه اگه مامان بیدار بود و منو میدید بخاطر این سرفه ها و موهای خیسی که بدون خشک کردنشون خوابیدم کلی غر میزد که مریض شدم خندیدم و با بدنی گرفته از روی تخت بلند شدمو رفتم سمت در که توی تاریکی جسمی رو کنار دیوار حس کردم با فکر به اینکه بنی باز شیطونی کرده و اومده تو اتاقم بیخیال شونه ای بالا انداختمو از پله ها اومدم پایین.
چرخی دورم زدمو چشمامو تو تاریکی ریز کردمو با دیدن آشپز خونه به سمتش رفتم،در یخچالو باز کردمو بطری شیشه ای آب و برداشتم و یه نفس سر کشیدم.
بطری و گذاشتم روی میزو راه اومده رو برگشتم که پله ی دومو بالا نرفته بنی و روی تشک مخصوصش کنار نرده های راه پله دیدم،لبخندی زدمو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.
ناخوداگاه باز چشمم به جسم کنار دیوار افتاد و باز لبخندی بهش زدم که یهو برق از سرم پرید و لبخند رو لبم ماسید.
مگه...مگه بنی الان طبقه ی پایین نبود؟!پس ...پس اگه اون بنی نیست چیه؟
خشک شده زل زدم بهش و عقب عقب رفتم سمت کلید چراغ و حس کردم نفساش تند تر شد یهو روشنش کردم و با کمال تعجب چیزی اونجا نبود.
دستی روی چشمام کشیدم، احتمالا از شدت خستگی و خوابالودگی توهم زدم.
چراغو خاموش کردمو با همون موهای نم دار و حوله رفتم زیر پتو...
(لایک و کامنت فراموش نشه!حتی شما دوست عزیز)
۱۳.۲k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.