دیدار شبانه با او ۲... پارت ۳
مادر جیمین=اون... هق.. اون..
پرستار وارد اتاق شد
پرستار= اقای پارک لطفا تشریف بیارید بخش
پدر جیمین=بله حتما...
پرستار=و شما خانم پارک لطفا. شما هم تشریف بیارید... ام.. اقای دکتر باید مطلبی رو به شما بگن..
مادر جیمین نگاهی به پسرش کرد... از چشمای پسرش میتونست بفهمه که داره درد میکشه.... میدونست چقدر سخته که نمیتونه حقیقت رو بدونه... اگه میدونست خیلی عوض میشد.... از دنیا نا امید میشد ولی چاره چی بود؟ شاید باید بهش میگفتن.... اگه خودش میفهمید همین یه ذره اهمیتی خانوادش براش داشتن از بین میرفت...
پرستار = اقای پارک لطفا صبر کنین تا دکتر بیان... کار مهمی باهاتون دارن
پارک= باش...
پرستار رفت...
مادر جیمین= باید بهش بگیم.... نمیشه.. اینجوری نمیشه...
پارک= میدونی چی میگی؟ اگه بهش بگیم کسی که دوستش داره میمیره.. میفهمی؟
مادر جیمین= ولی اون الان داره خودش از درون نابود میشه... نمیشه اینجوری ولش کنیم.. اون پسرته... یادت رفته؟!
پارک= نم.....(دکتر اومد)
دکتر= سلام اقای پارک... خواستم بیاید اینجا تا درباره موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.... درباره خانم ات... ام.. وضع کمرش بده... به دلیل تصادفی که داشتن به خاطر اینکه تصادف با پشت ماشین بوده و ایشون هم صندلی پشت بودن.. متاسفانه اسیب جدی به کمرشون وارد شده...
پارک= خب.. الان ما باید چیکار کنیم؟
دکتر= خب بهتره که وقتی به هوش میاد افرادی پیشش باشن و بهش امید بدن که زودتر خوب میشه... اینجوری روند بهبود قطعا سریعتر پیش میره...
مثلا پسرتون میتونه خیلی کمک کنه که خانوم ات زودتر بهبود پیدا کنه..
پدر جیمین= ولی نمیشه...
دکتر= میشه بپرسم چرا؟
پدر جیمین = ما همین امشب کره رو ترک میکنیم.... هماهنگ میکنم تا هزینه استراحت و بهبود خانم ات کاملا پرداخت بشه...
دکتر= ولی اخه اقای پارک...
پدر جیمین= همین که گفتم....
پدر جیمین گوشیش رو در اورد و به کسی زنگ زد...
- اره سه تا بلیت.... همین امشب.. مقصد هم که خودت میدونی...
تلفن رو قطع کرد..
پدر جیمین = بهتره شما هم وارد این بازی نشین...
هرکی وارد این بازی بشه حتما یه چیز مهمی رو توی زندگیش از دست میده... فعلا
پرستار وارد اتاق شد
پرستار= اقای پارک لطفا تشریف بیارید بخش
پدر جیمین=بله حتما...
پرستار=و شما خانم پارک لطفا. شما هم تشریف بیارید... ام.. اقای دکتر باید مطلبی رو به شما بگن..
مادر جیمین نگاهی به پسرش کرد... از چشمای پسرش میتونست بفهمه که داره درد میکشه.... میدونست چقدر سخته که نمیتونه حقیقت رو بدونه... اگه میدونست خیلی عوض میشد.... از دنیا نا امید میشد ولی چاره چی بود؟ شاید باید بهش میگفتن.... اگه خودش میفهمید همین یه ذره اهمیتی خانوادش براش داشتن از بین میرفت...
پرستار = اقای پارک لطفا صبر کنین تا دکتر بیان... کار مهمی باهاتون دارن
پارک= باش...
پرستار رفت...
مادر جیمین= باید بهش بگیم.... نمیشه.. اینجوری نمیشه...
پارک= میدونی چی میگی؟ اگه بهش بگیم کسی که دوستش داره میمیره.. میفهمی؟
مادر جیمین= ولی اون الان داره خودش از درون نابود میشه... نمیشه اینجوری ولش کنیم.. اون پسرته... یادت رفته؟!
پارک= نم.....(دکتر اومد)
دکتر= سلام اقای پارک... خواستم بیاید اینجا تا درباره موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.... درباره خانم ات... ام.. وضع کمرش بده... به دلیل تصادفی که داشتن به خاطر اینکه تصادف با پشت ماشین بوده و ایشون هم صندلی پشت بودن.. متاسفانه اسیب جدی به کمرشون وارد شده...
پارک= خب.. الان ما باید چیکار کنیم؟
دکتر= خب بهتره که وقتی به هوش میاد افرادی پیشش باشن و بهش امید بدن که زودتر خوب میشه... اینجوری روند بهبود قطعا سریعتر پیش میره...
مثلا پسرتون میتونه خیلی کمک کنه که خانوم ات زودتر بهبود پیدا کنه..
پدر جیمین= ولی نمیشه...
دکتر= میشه بپرسم چرا؟
پدر جیمین = ما همین امشب کره رو ترک میکنیم.... هماهنگ میکنم تا هزینه استراحت و بهبود خانم ات کاملا پرداخت بشه...
دکتر= ولی اخه اقای پارک...
پدر جیمین= همین که گفتم....
پدر جیمین گوشیش رو در اورد و به کسی زنگ زد...
- اره سه تا بلیت.... همین امشب.. مقصد هم که خودت میدونی...
تلفن رو قطع کرد..
پدر جیمین = بهتره شما هم وارد این بازی نشین...
هرکی وارد این بازی بشه حتما یه چیز مهمی رو توی زندگیش از دست میده... فعلا
۸.۴k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.