Korean war
PART⁵³
جیمین نفس عمیقی کشید و دستش را مشت کرد، چند بار به در ضربه زد اما صدایی نشنید ، بعد چند از دقیقه دوباره در زد اما باز هم صدایی نشنید ، نگران شد ، در را باز کرد که با اتاق خالی مواجه شد ، از بس ذهنش درگیر بود که کاملا فراموش کرده بود ژنرال مین در قسمت آموزش نیرو های ویژه هست ، با دستش به پیشونی اش ضربه زد ، در اتاق را بست و رفت
.
.
.
¥ اوو ژنرال پارک خوشحالم اینجا میبینمتون
یونگی با لبخند و آغوشی گرم از جیمین استقبال کرد
& متشکرم ژنرال مین ، منم از دیدنتون خوشحالم
بعد از احوال پرسی گرم و صمیمی شان هر دو نشستند
¥ چیشد به اینجا سری زدید؟
ژنرال مین همزمان که فنجون های قهوه را آورد با لبخند از جیمین پرسید، جیمین کمی مضطرب بود ، با اینکه با ژنرال مین دوست و همکار چند ساله هستند اما باز هم کمی برای صحبت های امروز نگران بود ، سعی کرد لرزش صداش مشخص نباشه
& باید راجع به موضوعی باهاتون حرف بزنم
¥ اتفاقی افتاده ؟
یونگی متوجه مضطرب بودن شخص رو به رویش شد ، از روی صندلی بلند شد و کنار جیمین نشست ، سعی کرد با گرفتن دست جیمین محیط را صمیمی تر کند ، جیمین نفس عمیقی کشید
& راستش موضوع مربوط به صمیمیترین دوست شما و صمیمی ترین دوست منه
¥ لطفا بیشتر بگید، اتفاقی افتاده؟
& شما جئون جونگ کوک رو میشناسید؟
¥ کسی هم هست مگه اونو نشناسه؟ پسر شیطون ، مهربون و دردسرساز البته که همیشه دردسرهاش فقط به خودش آسیب میزنه
جیمین از حرفای یونگی خندید ، گویا کوک با شیطنت هایش حسابی معروف شده ،
& موضوع راجع به کوک و فرمانده هست
یونگی باشنیدن کلمه فرمانده شروع به سرفه کردن کرد ، جیمین نگران شد ، سریع فنجون قهوه را به یونگی داد
¥ خوبم خوبم ، خب ادامه بدید
& حس میکنم رابطه کوک و فرمانده فقط در حد رابطه سرباز و مافوقش نیست ، فکر کنم باهم دوست شدن
¥ درسته حتی شاید کمی از دوست، صمیمی تر ، پس شماهم از اون شب خبر دارید
& کدوم شب؟
¥ همون شبی که همسر تون فوت کرده بودن
& اتفاقی افتاده اون شب؟
¥ تهیونگ تمام مدت کنار کوک بود
& م..من خبر نداشتم
¥ خب پس حتما از نگرانی های تهیونگ برای کوک هم بی اطلاعید
& چی؟
¥ زمانی که کوک پیش من آموزش میدید ، تهیونگ خیلی بابت سخت گیری های من برای کوک نگران بود
& اوه فکر کنم جواب سوالم رو پیدا کردم ، خیلی ممنونم
¥ چیشد؟
& بهتون میگم، من باید برم ، بازم ممنونم
جیمین نفس عمیقی کشید و دستش را مشت کرد، چند بار به در ضربه زد اما صدایی نشنید ، بعد چند از دقیقه دوباره در زد اما باز هم صدایی نشنید ، نگران شد ، در را باز کرد که با اتاق خالی مواجه شد ، از بس ذهنش درگیر بود که کاملا فراموش کرده بود ژنرال مین در قسمت آموزش نیرو های ویژه هست ، با دستش به پیشونی اش ضربه زد ، در اتاق را بست و رفت
.
.
.
¥ اوو ژنرال پارک خوشحالم اینجا میبینمتون
یونگی با لبخند و آغوشی گرم از جیمین استقبال کرد
& متشکرم ژنرال مین ، منم از دیدنتون خوشحالم
بعد از احوال پرسی گرم و صمیمی شان هر دو نشستند
¥ چیشد به اینجا سری زدید؟
ژنرال مین همزمان که فنجون های قهوه را آورد با لبخند از جیمین پرسید، جیمین کمی مضطرب بود ، با اینکه با ژنرال مین دوست و همکار چند ساله هستند اما باز هم کمی برای صحبت های امروز نگران بود ، سعی کرد لرزش صداش مشخص نباشه
& باید راجع به موضوعی باهاتون حرف بزنم
¥ اتفاقی افتاده ؟
یونگی متوجه مضطرب بودن شخص رو به رویش شد ، از روی صندلی بلند شد و کنار جیمین نشست ، سعی کرد با گرفتن دست جیمین محیط را صمیمی تر کند ، جیمین نفس عمیقی کشید
& راستش موضوع مربوط به صمیمیترین دوست شما و صمیمی ترین دوست منه
¥ لطفا بیشتر بگید، اتفاقی افتاده؟
& شما جئون جونگ کوک رو میشناسید؟
¥ کسی هم هست مگه اونو نشناسه؟ پسر شیطون ، مهربون و دردسرساز البته که همیشه دردسرهاش فقط به خودش آسیب میزنه
جیمین از حرفای یونگی خندید ، گویا کوک با شیطنت هایش حسابی معروف شده ،
& موضوع راجع به کوک و فرمانده هست
یونگی باشنیدن کلمه فرمانده شروع به سرفه کردن کرد ، جیمین نگران شد ، سریع فنجون قهوه را به یونگی داد
¥ خوبم خوبم ، خب ادامه بدید
& حس میکنم رابطه کوک و فرمانده فقط در حد رابطه سرباز و مافوقش نیست ، فکر کنم باهم دوست شدن
¥ درسته حتی شاید کمی از دوست، صمیمی تر ، پس شماهم از اون شب خبر دارید
& کدوم شب؟
¥ همون شبی که همسر تون فوت کرده بودن
& اتفاقی افتاده اون شب؟
¥ تهیونگ تمام مدت کنار کوک بود
& م..من خبر نداشتم
¥ خب پس حتما از نگرانی های تهیونگ برای کوک هم بی اطلاعید
& چی؟
¥ زمانی که کوک پیش من آموزش میدید ، تهیونگ خیلی بابت سخت گیری های من برای کوک نگران بود
& اوه فکر کنم جواب سوالم رو پیدا کردم ، خیلی ممنونم
¥ چیشد؟
& بهتون میگم، من باید برم ، بازم ممنونم
۶۱۳
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.