فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۴۴
فردا صبح
از زبان ا/ت
رفتم شرکت همین که نشستم پشته میزم چندتا مرد کت شلوار پوش وارد شرکت شدن یکیشون گفت : رییس شرکت کجاست
لینا گفت : ا..الان صداشون میکنم
رفت و جونگ کوک رو صدا کرد به همراه تهیونگ اومدن
مرد رفت جلوی جونگ کوک و گفت : آقای جئون شرکت شما به دلایلی افت نرخ کرده شما باید بهای زیادی براش بپردازین از امروز هم شرکت قراره بسته بشه
جونگ کوک گفت : این یعنی چی.. چطور ممکنه ؟
همش تقصیره منه که مدارک رو گم کردم..خدا میدونه دسته کی افتاده که همچین کاری کرده
مرد گفت : امروز بعدازظهر چندتا مأمور میفرستم تا شرکت رو تخلیه کنید
اونا رفتن جونگ کوک رو به من کرد و گفت : ا/ت بیا اتاقم
دیگه میخواستم زار بزنم
رفتم اتاقش گفتم : جونگ کوک میتونم توضیح بدم...
که بلند داد زد و گفت : چیو میخوای توضیح بدی..مدارک کجاست ا/ت ؟
سرم پایین بود و نمیدونستم باید چی بگم
داد زد و گفت : جوابم رو بده...همه کارمندا پشته دره شیشهای اتاق جونگ کوک جمع شده بودن از همه خوشحال تر هم تسا بود
اشکام شروع به ریختن کردن
گفت : اون از صمیمی شدنت با جین اینم از مدارک من بهت اعتماد کردم... اعتمادی که به برادرم هم نکردم چطوری تونستی حتما بردی همه اون مدارک ها رو دست جین گذاشتی
سرم رو آوردم بالا و گفتم : نه..من همچین کاری نکردم..میشه..میشه یه لحظه گوش کنی بهم
گفت : چیزی برای گوش دادن نیست
اینو گفت و راهش رو کشید و رفت
خواستم برم دنبالش ولی خواهرم اومد و از دستم گرفت و گفت : ا/ت بهتره تنها باشه
همه کارمندا ناراحت بودن داشتن وسایلاشون رو جمع میکردن همشون از کار بیکار شده بودن
تسا اومد کنارم و گفت : همسر رییس چیکار میکنه
برگشتم بهش چیزی بگم که
گفت : هشش تو در این شرایط نباید حرفی واسه گفتن داشته باشی...شروع به خندیدن کرد و رفت
تقریباً همه رفته بودن فقط تهیونگ و خواهرم بودن... یعنی واقعا جین اینکار رو کرده..نه اون به من آسیب نمیزنه
پس کی...چرا اینکار رو کرده
رفتیم خونه مامانم اینا نشستیم همه چیز رو بهشون گفت خواهرم
تهیونگ گفت : اینطوری که معلومه باید همه چیزمون رو تحویل دولت بدیم
خواهرم گفت : یعنی چی همه چیز ؟
گفت : خونه..ماشین..زمین..کلا هرچی که داریم
گفتم : متاسفم اینا همش تقصیره منه..ازتون معذرت میخوام
تهیونگ گفت : خودتو سرزنش نکن ما همگی باید حواسمون جمع می بود که نکردیم الآنم نمیشه کاری کرد
رفتم تو اتاقم و در رو بستم نشستم پشتش...حالا چیکار کنم چطوری به جونگ کوک توضیح بدم
بلند شدم و رفتم بیرون مامانم گفت : دخترم.. کجا میری
گفتم : باید با جونگ کوک حرف بزنم
تهیونگ گفت : صبر کن منم باهات میام گفتم : نه لازم نیست خودم میرم
رفتم یه تاکسی گرفتم و رفتم سمته خونش
آروم در رو باز کردم و رفتم توی حیاط حس میکردم چشمام چقدر پف کردن اشکام رو پاک کردم آروم آروم رفتم سمته خونه...جونگ کوک نشسته بود روی مبل دستاش رو روی سرش گذاشته بود
رفتم پشته دره شیشهای موندم هنوز متوجه من نبود..در رو باز کردم تا سرش رو آورد بالا منو دید انگار دشمنش رو دیده
گفتم : جونگ..جونگ کوک
گفت : ا/ت از اینجا برو
گفتم : چرا گوش نمیدی بهم
بلند شد و وایستاد جلوم گفت : چیزی که با چشمای خودم هر روز میدیدم رو لازم به گوش دادنش نیست
از زبان نویسنده
تسا هم تو خونه جونگ کوک بود اما تو آشپزخونه بود تا ا/ت نبینتش
از زبان ا/ت
اصلا نمیخواست گوش کنه
گفت : ا/ت نمیخوام دلت رو بشکنم...پس لطفاً از اینجا برو
آروم گفتم : باشه میرم..من میرم
بدو بدو رفتم سمته در میخواستم در رو باز کنم ولی قبلش برگشتم تا یه بار دیگه هم جونگ کوک رو ببینم که با تسا که بغلش کرده بود..و بعد از اینکه ازش جدا شد همو بوسیدن مقابل شدم.... زندگی دیگه هیچ ارزشی نداشت برام این یه بهونه بود که بخواد منو از خودش جدا کنه اشکام شدت گرفت و از اونجا رفتم بیرون تا میتونستم دویدم خیابون خلوت بود هیچکسی نبود تقریباً...ساعت تقریباً ۱۰ شبه
اون همه حرفاش رو بهم زد..چرا باید در مقابل صحنهای که دیدم سکوت کنم و چیزی نگم
( بچه ها تسا خودش جونگ کوک رو بغل کرد و بوسید وگرنه بچم کاری نکرد )
فردا صبح
از زبان ا/ت
تا صبح نتونستم بخوابم فقط روی تختم بهش فکر میکردم...بلند شدم لباس پوشیدم..میخوام برای آخرین بار برم شرکت
رفتم بیرون از اتاق بدون اینکه صبحانه بخورم زدم بیرون از خونه
پیاده تا شرکت رفتم.. شرکتی که قبلاً شلوغ بود همه داخلش ذوق و شوق داشتن الان خالیه
رفتم طبقه بالا چراغ ها خاموش بودن هیچ وسایلی جز میز صندلی ها نبود...به خاطراتمون فکر کردم... صدای پا شنیدم آروم برگشتم که با جونگ کوک رو در رو شدم
تا منو دید برگشت بره
گفتم : صبر کن... نمیخوای به حرفم گوش کنی درست...اما برای با تسا بودن بهانه لازم نبود
از زبان ا/ت
رفتم شرکت همین که نشستم پشته میزم چندتا مرد کت شلوار پوش وارد شرکت شدن یکیشون گفت : رییس شرکت کجاست
لینا گفت : ا..الان صداشون میکنم
رفت و جونگ کوک رو صدا کرد به همراه تهیونگ اومدن
مرد رفت جلوی جونگ کوک و گفت : آقای جئون شرکت شما به دلایلی افت نرخ کرده شما باید بهای زیادی براش بپردازین از امروز هم شرکت قراره بسته بشه
جونگ کوک گفت : این یعنی چی.. چطور ممکنه ؟
همش تقصیره منه که مدارک رو گم کردم..خدا میدونه دسته کی افتاده که همچین کاری کرده
مرد گفت : امروز بعدازظهر چندتا مأمور میفرستم تا شرکت رو تخلیه کنید
اونا رفتن جونگ کوک رو به من کرد و گفت : ا/ت بیا اتاقم
دیگه میخواستم زار بزنم
رفتم اتاقش گفتم : جونگ کوک میتونم توضیح بدم...
که بلند داد زد و گفت : چیو میخوای توضیح بدی..مدارک کجاست ا/ت ؟
سرم پایین بود و نمیدونستم باید چی بگم
داد زد و گفت : جوابم رو بده...همه کارمندا پشته دره شیشهای اتاق جونگ کوک جمع شده بودن از همه خوشحال تر هم تسا بود
اشکام شروع به ریختن کردن
گفت : اون از صمیمی شدنت با جین اینم از مدارک من بهت اعتماد کردم... اعتمادی که به برادرم هم نکردم چطوری تونستی حتما بردی همه اون مدارک ها رو دست جین گذاشتی
سرم رو آوردم بالا و گفتم : نه..من همچین کاری نکردم..میشه..میشه یه لحظه گوش کنی بهم
گفت : چیزی برای گوش دادن نیست
اینو گفت و راهش رو کشید و رفت
خواستم برم دنبالش ولی خواهرم اومد و از دستم گرفت و گفت : ا/ت بهتره تنها باشه
همه کارمندا ناراحت بودن داشتن وسایلاشون رو جمع میکردن همشون از کار بیکار شده بودن
تسا اومد کنارم و گفت : همسر رییس چیکار میکنه
برگشتم بهش چیزی بگم که
گفت : هشش تو در این شرایط نباید حرفی واسه گفتن داشته باشی...شروع به خندیدن کرد و رفت
تقریباً همه رفته بودن فقط تهیونگ و خواهرم بودن... یعنی واقعا جین اینکار رو کرده..نه اون به من آسیب نمیزنه
پس کی...چرا اینکار رو کرده
رفتیم خونه مامانم اینا نشستیم همه چیز رو بهشون گفت خواهرم
تهیونگ گفت : اینطوری که معلومه باید همه چیزمون رو تحویل دولت بدیم
خواهرم گفت : یعنی چی همه چیز ؟
گفت : خونه..ماشین..زمین..کلا هرچی که داریم
گفتم : متاسفم اینا همش تقصیره منه..ازتون معذرت میخوام
تهیونگ گفت : خودتو سرزنش نکن ما همگی باید حواسمون جمع می بود که نکردیم الآنم نمیشه کاری کرد
رفتم تو اتاقم و در رو بستم نشستم پشتش...حالا چیکار کنم چطوری به جونگ کوک توضیح بدم
بلند شدم و رفتم بیرون مامانم گفت : دخترم.. کجا میری
گفتم : باید با جونگ کوک حرف بزنم
تهیونگ گفت : صبر کن منم باهات میام گفتم : نه لازم نیست خودم میرم
رفتم یه تاکسی گرفتم و رفتم سمته خونش
آروم در رو باز کردم و رفتم توی حیاط حس میکردم چشمام چقدر پف کردن اشکام رو پاک کردم آروم آروم رفتم سمته خونه...جونگ کوک نشسته بود روی مبل دستاش رو روی سرش گذاشته بود
رفتم پشته دره شیشهای موندم هنوز متوجه من نبود..در رو باز کردم تا سرش رو آورد بالا منو دید انگار دشمنش رو دیده
گفتم : جونگ..جونگ کوک
گفت : ا/ت از اینجا برو
گفتم : چرا گوش نمیدی بهم
بلند شد و وایستاد جلوم گفت : چیزی که با چشمای خودم هر روز میدیدم رو لازم به گوش دادنش نیست
از زبان نویسنده
تسا هم تو خونه جونگ کوک بود اما تو آشپزخونه بود تا ا/ت نبینتش
از زبان ا/ت
اصلا نمیخواست گوش کنه
گفت : ا/ت نمیخوام دلت رو بشکنم...پس لطفاً از اینجا برو
آروم گفتم : باشه میرم..من میرم
بدو بدو رفتم سمته در میخواستم در رو باز کنم ولی قبلش برگشتم تا یه بار دیگه هم جونگ کوک رو ببینم که با تسا که بغلش کرده بود..و بعد از اینکه ازش جدا شد همو بوسیدن مقابل شدم.... زندگی دیگه هیچ ارزشی نداشت برام این یه بهونه بود که بخواد منو از خودش جدا کنه اشکام شدت گرفت و از اونجا رفتم بیرون تا میتونستم دویدم خیابون خلوت بود هیچکسی نبود تقریباً...ساعت تقریباً ۱۰ شبه
اون همه حرفاش رو بهم زد..چرا باید در مقابل صحنهای که دیدم سکوت کنم و چیزی نگم
( بچه ها تسا خودش جونگ کوک رو بغل کرد و بوسید وگرنه بچم کاری نکرد )
فردا صبح
از زبان ا/ت
تا صبح نتونستم بخوابم فقط روی تختم بهش فکر میکردم...بلند شدم لباس پوشیدم..میخوام برای آخرین بار برم شرکت
رفتم بیرون از اتاق بدون اینکه صبحانه بخورم زدم بیرون از خونه
پیاده تا شرکت رفتم.. شرکتی که قبلاً شلوغ بود همه داخلش ذوق و شوق داشتن الان خالیه
رفتم طبقه بالا چراغ ها خاموش بودن هیچ وسایلی جز میز صندلی ها نبود...به خاطراتمون فکر کردم... صدای پا شنیدم آروم برگشتم که با جونگ کوک رو در رو شدم
تا منو دید برگشت بره
گفتم : صبر کن... نمیخوای به حرفم گوش کنی درست...اما برای با تسا بودن بهانه لازم نبود
۱۰۰.۶k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.