زمان یخ زده
زمان یخ زده
part ⁹
♡این فیک شیپ نیست!♡
هیوناوک بلند شد و رفت تو اتاق منم از خونه رفتم بیرون که دم در تهیونگ اومد پیشم
ته: یانگهی میخوام یه چیزی بهت بگم
یانگهی: بگو
ته: حالا که این پسره با ما زندگی میکنه حق نداری زیاد باهاش صمیمی باشی و پیشش باشی!
یانگهی: چشم برادر غیرتی من! خودم عقلم میرسه چیکار کنم چیکار نکنم نمیخواد بهم بگی!
و بعد از اون رفتم
رفتم پیش مینسو تا یکم باهاش حرف بزنم
یانگهی: مینسو، میخوام یه چیزی رو بهت بگم! به کسی نگی ها!
مینسو: بگو به کسی نمیگم
یانگهی: چند وقت پیش یه پسره هی میومد پیشم و باهام حرف میزد اما من خیلی باهاش بد بودم
مینسو: حتما حالا عاشقش شدی؟
یانگهی: نه. الان فهمیدم که....اون پسر...عالیجناب سوکجین هست
که مینسو از تعجب سرفش گرفت و بعد از اون گفت:
مینسو: داری شوخی میکنی دیگه؟!
یانگهی: متاسفانه .... این شوخی نیست!
مینسو: دختر اگه بگیرنت حتما میکشنت!
یانگهی: اما تو روز جشن منو بردن پیش عالیجناب سوکجین اما گفت مشکلی نداره.
مینسو: وای یانگهی! همیشه یه دسته گلی به آب میدی!
یانگهی: نکنه مشکلی برام پیش بیاد؟
مینسو: نمیدونم. امیدوارم پیش نیاد
یانگهی داداشم گفته تا قبل ساعت ⁶ باید خونه باشم. ببخشید اما باید برم
یانگهی: باشه برو.
مینسو رفت و من تنها شدم
مثل همیشه رفتم کنار دریاچه
فصل بهار بود و درخت ها شکوفه های سفید و صورتی کرده بودن. به خاطر همینه که عاشق این فصل هستم. چون .... توی این فصل دریاچه خیلی زیباست!
بیشتر تایم های استراحتم رو کنار دریاچه میگذروندم.
و امروز هم مثل بقیهی روز ها من اینجا نشستم.
ته: یانگهی.....اینجایی؟
خیلی دنبالت گشتم. اون موقع تاحالا اینجا بودی؟
یانگهی: نه. اول پیش مینسو بودم ولی اون رفت و بعدش من اومدم اینجا
تهیونگ آروم کنارم نشست و بهم گفت:
ته: فک کنم اینجا رو خیلی دوست داشته باشی ..... چون بیشتر مواقع اینجایی
یانگهی: آره. اینجا خیلی قشنگه. مخصوصا توی بهار.
ته: آره. درخت ها شکوفه میدن و فضا خیلی رویایی میشه. اما بهتره دیگه بریم. هوا سرده مریض میشی ها!
یانگهی: باشه. بریم
بعد از اون رفتیم خونه.
به مامان توی کارهای خونه کمک کردم. و غذا رو آماده کردیم که بابا و تهمین و اون پسره شوگا هم اومد
و شروع کردیم به خوردن غذا.
میونگی: شوگا اتاق تهمین و تهیونگ رو برات آماده کردم شب رو اونجا بخواب
تهمین و تهیونگ، شما دوتا هم توی اتاق هیوناوک و یانگهی بخوابید
شوگا: ازتون ممنونم خانم کیم.
مشغول غذا خوردن بودیم که تهمین گفت:
تهمین: راستی شوگا .... فامیلی تو چیه؟
شوگا: فامیلیم؟
اون پسره .......
این پارت جالب نشد ببخشید
ولی از پارت های بعدی قراره جالب تر و عاشقانه باشه♡
لایک و کامنتتون؟
#تابع_قوانین_ویسگون
part ⁹
♡این فیک شیپ نیست!♡
هیوناوک بلند شد و رفت تو اتاق منم از خونه رفتم بیرون که دم در تهیونگ اومد پیشم
ته: یانگهی میخوام یه چیزی بهت بگم
یانگهی: بگو
ته: حالا که این پسره با ما زندگی میکنه حق نداری زیاد باهاش صمیمی باشی و پیشش باشی!
یانگهی: چشم برادر غیرتی من! خودم عقلم میرسه چیکار کنم چیکار نکنم نمیخواد بهم بگی!
و بعد از اون رفتم
رفتم پیش مینسو تا یکم باهاش حرف بزنم
یانگهی: مینسو، میخوام یه چیزی رو بهت بگم! به کسی نگی ها!
مینسو: بگو به کسی نمیگم
یانگهی: چند وقت پیش یه پسره هی میومد پیشم و باهام حرف میزد اما من خیلی باهاش بد بودم
مینسو: حتما حالا عاشقش شدی؟
یانگهی: نه. الان فهمیدم که....اون پسر...عالیجناب سوکجین هست
که مینسو از تعجب سرفش گرفت و بعد از اون گفت:
مینسو: داری شوخی میکنی دیگه؟!
یانگهی: متاسفانه .... این شوخی نیست!
مینسو: دختر اگه بگیرنت حتما میکشنت!
یانگهی: اما تو روز جشن منو بردن پیش عالیجناب سوکجین اما گفت مشکلی نداره.
مینسو: وای یانگهی! همیشه یه دسته گلی به آب میدی!
یانگهی: نکنه مشکلی برام پیش بیاد؟
مینسو: نمیدونم. امیدوارم پیش نیاد
یانگهی داداشم گفته تا قبل ساعت ⁶ باید خونه باشم. ببخشید اما باید برم
یانگهی: باشه برو.
مینسو رفت و من تنها شدم
مثل همیشه رفتم کنار دریاچه
فصل بهار بود و درخت ها شکوفه های سفید و صورتی کرده بودن. به خاطر همینه که عاشق این فصل هستم. چون .... توی این فصل دریاچه خیلی زیباست!
بیشتر تایم های استراحتم رو کنار دریاچه میگذروندم.
و امروز هم مثل بقیهی روز ها من اینجا نشستم.
ته: یانگهی.....اینجایی؟
خیلی دنبالت گشتم. اون موقع تاحالا اینجا بودی؟
یانگهی: نه. اول پیش مینسو بودم ولی اون رفت و بعدش من اومدم اینجا
تهیونگ آروم کنارم نشست و بهم گفت:
ته: فک کنم اینجا رو خیلی دوست داشته باشی ..... چون بیشتر مواقع اینجایی
یانگهی: آره. اینجا خیلی قشنگه. مخصوصا توی بهار.
ته: آره. درخت ها شکوفه میدن و فضا خیلی رویایی میشه. اما بهتره دیگه بریم. هوا سرده مریض میشی ها!
یانگهی: باشه. بریم
بعد از اون رفتیم خونه.
به مامان توی کارهای خونه کمک کردم. و غذا رو آماده کردیم که بابا و تهمین و اون پسره شوگا هم اومد
و شروع کردیم به خوردن غذا.
میونگی: شوگا اتاق تهمین و تهیونگ رو برات آماده کردم شب رو اونجا بخواب
تهمین و تهیونگ، شما دوتا هم توی اتاق هیوناوک و یانگهی بخوابید
شوگا: ازتون ممنونم خانم کیم.
مشغول غذا خوردن بودیم که تهمین گفت:
تهمین: راستی شوگا .... فامیلی تو چیه؟
شوگا: فامیلیم؟
اون پسره .......
این پارت جالب نشد ببخشید
ولی از پارت های بعدی قراره جالب تر و عاشقانه باشه♡
لایک و کامنتتون؟
#تابع_قوانین_ویسگون
۱۴.۹k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.