تکپارتی یونجون
تکپارتی یونجون
نگاهی تو آینه به خودت انداختی همه چیز بینقص بود محو خودت تو آینه شده بودی که یهو گوشیت زنگ خورد بله کسی نبود جز دوست پسرت یا شاید بگم شوهر آیندت چون قرار بود با هم برین خرید برای عروسیتون
ا.ت: سلام
یونجون: سلام عشقم آماده ای؟
ا.ت: آره آمادم دارم میام پایین
یونجون: باشه
تلفن رو قطع کردی و شروع کردی از پلهها به پایین رفتن وقتی یونجون رو دیدی داشت بهت دست تکون میداد سریع رفتی پیشش
"پرش زمانی "
با هم رفتین یک فروشگاه که پر از لباسهای عروس بود اونجا بهت خیلی کمک میکردند که لباسی مناسب برای خودت پیدا کنی همه لباسا خوشگل بودن دونه دونه نگاهشون میکردی ولی هیچ کدوم زیاد مورد پسندت نبود تا که رسیدی به لباس که دقیقاً انگار از رویای تو اومده بود سریع به یکی از کارکنها گفتی
ا.ت: میشه من این لباس رو امتحان کنم؟
کارکن: بله حتما
یونجون که داشت قهوه میخورد و به اطرافش نگاه میکرد که یهو وقتی تو رو دید خون تو رگش منجمد شد چون لباسی که پوشیدی تو رو شبیه فرشتهها کرده بود
ا.ت: چطور شدم؟
یونجون:.....
ا.ت: یونجون
یونجون: ها ببخشید
ا.ت: چطور شدم؟
یونجون: شبیه پرنسس ها شدی
ا.ت: ممنون
یونجون: به نظرم این لباس بهتر از همشونه
ا.ت: به نظرم منم پس اینو بگیریم؟
یونجون: آره عشقم اینو بگیریم
بعد گرفتن لباس عروس نوبت رسید به گرفتن لباس داماد اونم چه دامادی، داریم از یونجون صحبت میکنیما بسی جذابه این بشر
خوب خلاصه ا.ت و یونجون رفتن لباس دوماد هم گرفتن و رفتن سر خونه و زندگیشون😑
لایک کن 🗿
نگاهی تو آینه به خودت انداختی همه چیز بینقص بود محو خودت تو آینه شده بودی که یهو گوشیت زنگ خورد بله کسی نبود جز دوست پسرت یا شاید بگم شوهر آیندت چون قرار بود با هم برین خرید برای عروسیتون
ا.ت: سلام
یونجون: سلام عشقم آماده ای؟
ا.ت: آره آمادم دارم میام پایین
یونجون: باشه
تلفن رو قطع کردی و شروع کردی از پلهها به پایین رفتن وقتی یونجون رو دیدی داشت بهت دست تکون میداد سریع رفتی پیشش
"پرش زمانی "
با هم رفتین یک فروشگاه که پر از لباسهای عروس بود اونجا بهت خیلی کمک میکردند که لباسی مناسب برای خودت پیدا کنی همه لباسا خوشگل بودن دونه دونه نگاهشون میکردی ولی هیچ کدوم زیاد مورد پسندت نبود تا که رسیدی به لباس که دقیقاً انگار از رویای تو اومده بود سریع به یکی از کارکنها گفتی
ا.ت: میشه من این لباس رو امتحان کنم؟
کارکن: بله حتما
یونجون که داشت قهوه میخورد و به اطرافش نگاه میکرد که یهو وقتی تو رو دید خون تو رگش منجمد شد چون لباسی که پوشیدی تو رو شبیه فرشتهها کرده بود
ا.ت: چطور شدم؟
یونجون:.....
ا.ت: یونجون
یونجون: ها ببخشید
ا.ت: چطور شدم؟
یونجون: شبیه پرنسس ها شدی
ا.ت: ممنون
یونجون: به نظرم این لباس بهتر از همشونه
ا.ت: به نظرم منم پس اینو بگیریم؟
یونجون: آره عشقم اینو بگیریم
بعد گرفتن لباس عروس نوبت رسید به گرفتن لباس داماد اونم چه دامادی، داریم از یونجون صحبت میکنیما بسی جذابه این بشر
خوب خلاصه ا.ت و یونجون رفتن لباس دوماد هم گرفتن و رفتن سر خونه و زندگیشون😑
لایک کن 🗿
۹.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.