Part2۷
Part2۷
سویا: ام خوب باشه
یونگی: آفرین دختر خوب حالا یه کم بشین تا کارم تموم شه
سویا: باشه چشم
سویا ویو
یه نیم ساعتی بود که نشسته بودم و منتظر بودم که بریم و خوب اون اصلا انگار نه انگار خیلی مشغول بود منم از جام بلند شدم
سویا: رئیس من میرم
یونگی.....
حواسش نبود منم خودم رفتم بیرون و رفتم خونم انقدر خسته بودم و که با همون لباس ها خودمو پرت کردم روی تخت و سریع خابم برد...
صبح ساعت ۹:۰۰
رسیدم دم شرکت و وارد شدم در اتاق رو زدم و وارد شدم که با قیافه عصبی رئیس رو به رو شدم
یونگی: معلوم هست کدوم گوریی؟(عصبی و داد)
سویا: رئیس...
یونگی: حداقل اون گوشی لعنتی رو جواب بده ( داد)
سویا: شرمنده نشنیدم (اروم)
یونگی:مگه نگفتم خودم میبرمت؟
سویا: دیدم شما خیلی کار دارید منم خودم رفتم
یونگی:بار آخرت باشه
سویا: چشم
یونگی ویو
بهش گفتم بمونه تا خودم ببرمش ولی انقدر سرگرم کارم بودم که متوجه ساعت و رفتنش نشدم وقتی سرم رو بلند کردم دیدم نیست تعجب کردم و کای رو صدا کردم
یونگی: کای...کای
کای: بله قربان
یونگی: سویا کجاست؟
کای: همین چند دقیقه پیش رفتن
یونگی: انگار حرف من براش هیچی نبود
گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ولی جواب نداد وای کارش بیشتر نگرانم میکرد تا صبح نتونستم بخوابم و ذهنم درگیرش بود که نکنه بلایی سرش اومده باشه یا چیزیش شده باشه شاید هزار دفعه بهش زنگ زدم و جواب نداد صبح شده بود من که اصلا از نگرانی خوابم نمیبرد سریع رفتم شرکت خیلی زود بود و هنوز شرکت خالی بود دو ساعتی گذشت وه بالاخره شاهزاده خانم تشریف فرما شدن انقدر عصبی بودم که سرش داد کشیدم و اون تنها آروم جوابم رو میداد و سرش پایین بود از کار خودم پشیمون بودم دوست نداشتم سرش داد بزنم ولی خوب بعضی وقت ها لازمه
.......
ادامه دارد....
سویا: ام خوب باشه
یونگی: آفرین دختر خوب حالا یه کم بشین تا کارم تموم شه
سویا: باشه چشم
سویا ویو
یه نیم ساعتی بود که نشسته بودم و منتظر بودم که بریم و خوب اون اصلا انگار نه انگار خیلی مشغول بود منم از جام بلند شدم
سویا: رئیس من میرم
یونگی.....
حواسش نبود منم خودم رفتم بیرون و رفتم خونم انقدر خسته بودم و که با همون لباس ها خودمو پرت کردم روی تخت و سریع خابم برد...
صبح ساعت ۹:۰۰
رسیدم دم شرکت و وارد شدم در اتاق رو زدم و وارد شدم که با قیافه عصبی رئیس رو به رو شدم
یونگی: معلوم هست کدوم گوریی؟(عصبی و داد)
سویا: رئیس...
یونگی: حداقل اون گوشی لعنتی رو جواب بده ( داد)
سویا: شرمنده نشنیدم (اروم)
یونگی:مگه نگفتم خودم میبرمت؟
سویا: دیدم شما خیلی کار دارید منم خودم رفتم
یونگی:بار آخرت باشه
سویا: چشم
یونگی ویو
بهش گفتم بمونه تا خودم ببرمش ولی انقدر سرگرم کارم بودم که متوجه ساعت و رفتنش نشدم وقتی سرم رو بلند کردم دیدم نیست تعجب کردم و کای رو صدا کردم
یونگی: کای...کای
کای: بله قربان
یونگی: سویا کجاست؟
کای: همین چند دقیقه پیش رفتن
یونگی: انگار حرف من براش هیچی نبود
گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ولی جواب نداد وای کارش بیشتر نگرانم میکرد تا صبح نتونستم بخوابم و ذهنم درگیرش بود که نکنه بلایی سرش اومده باشه یا چیزیش شده باشه شاید هزار دفعه بهش زنگ زدم و جواب نداد صبح شده بود من که اصلا از نگرانی خوابم نمیبرد سریع رفتم شرکت خیلی زود بود و هنوز شرکت خالی بود دو ساعتی گذشت وه بالاخره شاهزاده خانم تشریف فرما شدن انقدر عصبی بودم که سرش داد کشیدم و اون تنها آروم جوابم رو میداد و سرش پایین بود از کار خودم پشیمون بودم دوست نداشتم سرش داد بزنم ولی خوب بعضی وقت ها لازمه
.......
ادامه دارد....
۳۴۴
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.