فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) فصل دوم پارت۲
از زبان ا/ت
وقتی رفتم داخل همه شوکه شده بودن تهیونگ خیلی عصبی روی تخت پادشاهی نشسته بود شمشیر رو انداختم و گفتم : دلیل اینکه منو میبرن زندان چیه
وزیر گفت : شما به جرم مسمومیت ملکه مادر باید اینکار رو بکنین گفتم : من از شما نپرسیدم از امپراتور پرسیدم
روبه تهیونگ کردم و گفتم : چرا
تهیونگ با اعصبانیت تمام گفت : بخاطر همون دلیلی که وزیر گفت
گفتم : مدرک داری که من این کار رو کردم جونگ کوک اومد روبه روم و گفت : ملکه دیروز اتاق شما گشته شد و همون سمی ملکه مادر باهاش مسموم شده پیدا شد و همینطور این سم داخل چایی ریخته شده بود که شما به ملکه مادر هدیه کردین
خشم و نفرت همراه با اشکی که خود به خود تو چشمام بود گفتم : من این کار رو نکردم من نکردم
گفتم : امپراتور شما .....شما واقعاً...به من اعتماد ندارین
تهیونگ داد زد و گفت : ببرینش
با این حرفش خنجر فرو کرد به قلبم این.....این چه کاری بود 🥺💔
بردنم به زندان نشستم یه گوشه و آروم اشک میریختم طوری که نفس کم میاوردم
یه چند دقیقه بعد جونگ کوک اومد و آروم صدام کرد برگشتم سمتش و گفت : ا/ت حالت خوبه گفتم : تو هم فکر میکنی.....من اینکار رو کردم یکم بهم نگاه کرد و گفت : نه من بهت اعتماد دارم مطمئنم تقصیره تو نیست اما امپراتور الان خیلی اعصبانی هستن
گفتم : چه بلایی سرم میاد... اعدامم میکنن
با یه نگاهه ناراحتی بهم گفت : ا/ت اگر مادربزرگم بمیره... صددرصد اعدامت میکنن اما من همه تلاشم رو میکنم همچین اتفاقی نیوفته
گفتم : ممنون که حداقل تو به من ایمان داری
رفت و باز من تنها موندم
( فردا صبح )
از زبان ا/ت
با صدای نگهبان از خواب بیدار شدم مثل اینکه هوا بارونیه یکی از نگهبان ها گفت : ملکه امپراتور دستور دادن به مدت یک هفته جلوی اقامتگاه ملکه مادر بنشینید بدون خوردن آب و غذا گفتم : عجب.....واسه کاری که نکردم هم باید حساب پس بدم.....هع چه سرنوشتی
رفتم و لباسام رو عوض کردم هرچی انگشتر و زیورآلات داشتم در آوردم یه لباس سفید پوشیدم و موهامم باز کردم رفتم جلوی اقامتگاه ملکه مادر بارونه شدیدی می بارید منی که تاحالا اینقدر حقیر نشده بودم دارم لِه میشم مطمئنن اگر پدرم بفهمه با یه جنگ کاره تهیونگ رو با کشورش تموم میکنه اما... نمیخوام آسیبی بهشون برسه
زیره بارون نشسته بودم و فقط دعا میکردم
از زبان تهیونگ
رفتم سمته اقامتگاه ملکه مادر که ا/ت رو دیدم با دیدنش که زیره بارون داره خیس میشه قلبم درد گرفت میخواستم برم و محکم بغلش کنم اما.....اون باید تاوان پس بده
حاله مادربزرگم خیلی بده اگر اون بمیره همه چیز تمومه
( یک هفته بعد)
از زبان ا/ت
دیگه نایی واسه نشستن ندارم دیگه نمیتونم همین حرفا رو توی ذهنم می چرخوندم که از هوش رفتم
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی اتاقمم و هیچکس......
وقتی رفتم داخل همه شوکه شده بودن تهیونگ خیلی عصبی روی تخت پادشاهی نشسته بود شمشیر رو انداختم و گفتم : دلیل اینکه منو میبرن زندان چیه
وزیر گفت : شما به جرم مسمومیت ملکه مادر باید اینکار رو بکنین گفتم : من از شما نپرسیدم از امپراتور پرسیدم
روبه تهیونگ کردم و گفتم : چرا
تهیونگ با اعصبانیت تمام گفت : بخاطر همون دلیلی که وزیر گفت
گفتم : مدرک داری که من این کار رو کردم جونگ کوک اومد روبه روم و گفت : ملکه دیروز اتاق شما گشته شد و همون سمی ملکه مادر باهاش مسموم شده پیدا شد و همینطور این سم داخل چایی ریخته شده بود که شما به ملکه مادر هدیه کردین
خشم و نفرت همراه با اشکی که خود به خود تو چشمام بود گفتم : من این کار رو نکردم من نکردم
گفتم : امپراتور شما .....شما واقعاً...به من اعتماد ندارین
تهیونگ داد زد و گفت : ببرینش
با این حرفش خنجر فرو کرد به قلبم این.....این چه کاری بود 🥺💔
بردنم به زندان نشستم یه گوشه و آروم اشک میریختم طوری که نفس کم میاوردم
یه چند دقیقه بعد جونگ کوک اومد و آروم صدام کرد برگشتم سمتش و گفت : ا/ت حالت خوبه گفتم : تو هم فکر میکنی.....من اینکار رو کردم یکم بهم نگاه کرد و گفت : نه من بهت اعتماد دارم مطمئنم تقصیره تو نیست اما امپراتور الان خیلی اعصبانی هستن
گفتم : چه بلایی سرم میاد... اعدامم میکنن
با یه نگاهه ناراحتی بهم گفت : ا/ت اگر مادربزرگم بمیره... صددرصد اعدامت میکنن اما من همه تلاشم رو میکنم همچین اتفاقی نیوفته
گفتم : ممنون که حداقل تو به من ایمان داری
رفت و باز من تنها موندم
( فردا صبح )
از زبان ا/ت
با صدای نگهبان از خواب بیدار شدم مثل اینکه هوا بارونیه یکی از نگهبان ها گفت : ملکه امپراتور دستور دادن به مدت یک هفته جلوی اقامتگاه ملکه مادر بنشینید بدون خوردن آب و غذا گفتم : عجب.....واسه کاری که نکردم هم باید حساب پس بدم.....هع چه سرنوشتی
رفتم و لباسام رو عوض کردم هرچی انگشتر و زیورآلات داشتم در آوردم یه لباس سفید پوشیدم و موهامم باز کردم رفتم جلوی اقامتگاه ملکه مادر بارونه شدیدی می بارید منی که تاحالا اینقدر حقیر نشده بودم دارم لِه میشم مطمئنن اگر پدرم بفهمه با یه جنگ کاره تهیونگ رو با کشورش تموم میکنه اما... نمیخوام آسیبی بهشون برسه
زیره بارون نشسته بودم و فقط دعا میکردم
از زبان تهیونگ
رفتم سمته اقامتگاه ملکه مادر که ا/ت رو دیدم با دیدنش که زیره بارون داره خیس میشه قلبم درد گرفت میخواستم برم و محکم بغلش کنم اما.....اون باید تاوان پس بده
حاله مادربزرگم خیلی بده اگر اون بمیره همه چیز تمومه
( یک هفته بعد)
از زبان ا/ت
دیگه نایی واسه نشستن ندارم دیگه نمیتونم همین حرفا رو توی ذهنم می چرخوندم که از هوش رفتم
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی اتاقمم و هیچکس......
۶۹.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.