پارت چهارم
وقتی دیدم کسی جواب نمیده دوباره گفتم:باشه اشکالی نداره امروز جشن میگیریم..بیاید بیرون
بازم کسی جواب نداد..یعنی چی؟پس کی میخوان مهمونی رو شروع کنن
تا خواستم دوباره صدا بزنم همون پسره بازومو گرفت تو دستاش و گفت:نه دختري و نه مهمونی وجود نداره
من تو رو دزدیدم میفهمی؟
سعی کردم بازومو از تو دستاش در بیارم که موفق هم شدم و راه افتادم
تو اون خونه ي بزرگ تا یه راه خروج پیدا کنم ..خونه ي خیلی بزرگی بود به نظرم یه ویلا بود چون خیلی
بزرگ بود و قسمت هاي زیادیش از چوب بود به هر اتاقی که میرسیدم درشو باز میکردم به بن بست میخوردم
یا حموم بود یا دسشویی یا اتاق فقط یه جایی انگار در خروج بود که همش با چوب پوشیده شده بود و یه
قسمتش که باز بود روش قفل داشت..کم کم داشتم میترسیدم نکنه راست بگه؟اصلا راستم بگه مگه من چیکار
کردم که منو بدزدن؟ولی اگه دزدیده باشه...سعی کردم آروم باشم براي همین دوباره رفتم سمتش و
گفتم:همین الان این در لعنتی رو باز کن!
بدون جواب دادن لیوان توي دستش رو پر کرد چایی و رو بهم گفت:چایی میخوري؟!
با دستم زدم چایی از دستش افتاد و لیوان تو آشپزخونه خورد شد..
چیزي نگفت و من دوباره گفتم:حالا این در لعنتی رو باز کن!
تو یه حرکت ناگهانی دستشو گذاشت رو گلوم و منو چسبوند به دیوار...
رسما داشتم خفه میشدم تقلا میکردم دستشو از گردنم جدا کنم ولی بی فایده بود سرشو به سرم نزدیک کرد و
در گوشم گفت:حالا خوب به یاد بیار تو رفته بودي شنا کنی
خواستم سرفه کنم که بیشتر گلومو فشار داد و گفت:خوب به یاد بیار
داشت یادم میومد راست میگه رفته بودم شنا ولی این از کجا میدونه؟!اها بعدش دیدم خیلی از ساحل دور شدم
رفتم زیر آب...روي آب...زیر آ..
با صداي سرفم فشار دستش کمتر شد و گفت:تو وقتی زیر آب بودي من با اون(با دستش به یه گوشه از خونه
اشاره کرد و ادامه داد)کپسول تو رو بیهوش کردم و به اینجا آوردم فهمیدي؟
دستشو از رو گردنم برداشت..آخییییش انگار یه باري از رو دوشم برداشتن..واقعا حرفی نداشتم بهش بزنم!!فقط
تنها سوالی که به ذهنم رسید رو ازش پرسیدم:چرا این کارو کردي؟
یه نگاه بی تفاوت بهم انداخت و گفت:اونش فکر نمیکنم به تو ربط داشته باشه
بازم کسی جواب نداد..یعنی چی؟پس کی میخوان مهمونی رو شروع کنن
تا خواستم دوباره صدا بزنم همون پسره بازومو گرفت تو دستاش و گفت:نه دختري و نه مهمونی وجود نداره
من تو رو دزدیدم میفهمی؟
سعی کردم بازومو از تو دستاش در بیارم که موفق هم شدم و راه افتادم
تو اون خونه ي بزرگ تا یه راه خروج پیدا کنم ..خونه ي خیلی بزرگی بود به نظرم یه ویلا بود چون خیلی
بزرگ بود و قسمت هاي زیادیش از چوب بود به هر اتاقی که میرسیدم درشو باز میکردم به بن بست میخوردم
یا حموم بود یا دسشویی یا اتاق فقط یه جایی انگار در خروج بود که همش با چوب پوشیده شده بود و یه
قسمتش که باز بود روش قفل داشت..کم کم داشتم میترسیدم نکنه راست بگه؟اصلا راستم بگه مگه من چیکار
کردم که منو بدزدن؟ولی اگه دزدیده باشه...سعی کردم آروم باشم براي همین دوباره رفتم سمتش و
گفتم:همین الان این در لعنتی رو باز کن!
بدون جواب دادن لیوان توي دستش رو پر کرد چایی و رو بهم گفت:چایی میخوري؟!
با دستم زدم چایی از دستش افتاد و لیوان تو آشپزخونه خورد شد..
چیزي نگفت و من دوباره گفتم:حالا این در لعنتی رو باز کن!
تو یه حرکت ناگهانی دستشو گذاشت رو گلوم و منو چسبوند به دیوار...
رسما داشتم خفه میشدم تقلا میکردم دستشو از گردنم جدا کنم ولی بی فایده بود سرشو به سرم نزدیک کرد و
در گوشم گفت:حالا خوب به یاد بیار تو رفته بودي شنا کنی
خواستم سرفه کنم که بیشتر گلومو فشار داد و گفت:خوب به یاد بیار
داشت یادم میومد راست میگه رفته بودم شنا ولی این از کجا میدونه؟!اها بعدش دیدم خیلی از ساحل دور شدم
رفتم زیر آب...روي آب...زیر آ..
با صداي سرفم فشار دستش کمتر شد و گفت:تو وقتی زیر آب بودي من با اون(با دستش به یه گوشه از خونه
اشاره کرد و ادامه داد)کپسول تو رو بیهوش کردم و به اینجا آوردم فهمیدي؟
دستشو از رو گردنم برداشت..آخییییش انگار یه باري از رو دوشم برداشتن..واقعا حرفی نداشتم بهش بزنم!!فقط
تنها سوالی که به ذهنم رسید رو ازش پرسیدم:چرا این کارو کردي؟
یه نگاه بی تفاوت بهم انداخت و گفت:اونش فکر نمیکنم به تو ربط داشته باشه
۱۱.۵k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.