عشق نفرین شده
پارت اول
عشق نفرین شده
موقعیت: جنگل خ.ون خوار ( مکانی نف.رین شده )
درد شدیدی داشت،یک سره گریه می کرد
فقط هشت سالش بود انتظار دیگه نباید ازش داشت
ولی خب اونا یه مشت هیولا بودن
و هر جور که می تونستن بهش ضربه میزدن تا وارد بدنش بشن
گریه اون اثری روشون نداشت
التماسشون می کرد ولش کنن ولی فایده ای نداشت
چی بهتر از بدن پاک و ضعیف یه بچه!
کم کم داشت نا امید می شد.... ولی
یهو چند تا از اون اهریمن ها نقش بر زمین شدن وقتی افتادن تیری از پشت،وسط سرشون فرو رفته بود و خون کثیفشون می ریخت بیرون
بقیه هم جونشون رو بیشتر از غذا دوست داشتن و خیلی سریع فرار کردن
دید از بالای درخت یه خانم جوان پرید پایین
وقتی بلند شد
دوتا بال بزرگ و سفیدش رو باز کرد
اون خیره کننده بود!
چشماش آبی بود بود
موهاش طلایی روشن بود
و لباسش ....... مثل اشراف زاده ها بود!
آروم اومد سمتش
حضورش آرومش کرد....... گریش قطع شد
- تو ..... چی هستی؟( با لکنت)
اون نگاهش کرد و بعد نشست رو زمین
+ راستش نمی دونم .... مردم چیز های زیادی به ما میگن .... پری .... فرشته .... الهه و خب چیزای دیگه
بستگی داره تو من رو چجوری ببینی
یکم فکر کرد: عامم ... یه ... آها فهمیدم ( با خوشحالی) یه نجات دهنده
نجات دهنده آروم خندید
+ آره به نظرم خوبه..... به نظرم موندن تو این مکان خوب نیست نظرت چیه باهام بیای مادینا؟ (اسم شخصیت اصلی)
- تو ..... اسم من رو از کجا می دونی؟
+ نگران نباش .... به زودی جواب همه ی سوال هات و میگیری و اینکه
می دونم ترسیدی و بهم اعتماد نداری ولی باید بریم
اون نمی دونست ولی مادینا
با اینکه مادینا نمی شناختش ترجیح می داد باهاش بره تا اینکه توی این مکان بمونه......
مادینا بلند شد و دست نجات دهنده رو گرفت وقتی داشتن می رفتن مادینا دوتا فرشته که صورت هاشون پوشیده بود رو دید که داشتن دوتا جس.د رو با خودشون می بردن
اونا .... ج.سد پدر مادرش بودن
فلش بک
- عزیزم زیاد دور نشو(مادر مادینا)
+ باشه
مادینا قدم زنان تو جنگل راه می رفت که یهو دید خو.نی خیلی سرخ روی زمین جاری شده
اون جذب خو.ن شده بود و اون رو دنبال می کرد
- مادینااا
× مادیناااا ..... کجا رفت این دختر( پدرش )
مادینا بد جوری جذب خ.ون شده بود در حدی که نفهمید تو تاریکی جنگل ناپدید شده
رسید به جایی که خو.ن ازش میومد
-از توی زمین؟
یهو صدایی اومد : دوست داری دلیلش رو بدونی؟
+ اوه خدای من
× چی شده؟
+ اون توی جنگل خ.ون خواره ( با ترس و لرزش )
مادر و پدر مادینا با تمام سرعتشون به سمت مادینا رفتن
بدن بی جون دخترشون رو توی بغل اون عو.ضی ها دیدن
اونا حمله رو شروع کردن
ولی ..... برای از بین بردن اونا فقط یه حرکت لازم بود
هردو درجا جونشون رو از دست دادن.....
پایان فلش بک
خشکش زده بود سر جاش وایستاده بود و تکون نمی خورد
نجات دهنده که متوجه وضعیت مادینا شد گفت:
+لازم نیست ناراحت باشی اونا جاشون خوبه
با صدایی پر از غم گفت:
- مطمئنی؟
+می تونم بهت قول بدم و می دونی که یه نجات دهنده نمی تونه قول الکی بده
نجات دهنده بغلش کرد و دستش رو کشید روی چشماش
انگار اتفاقی نیوفتاده بود ( این کار باعث میشه چیز بدی که دیده رو یادش بره یا براش عادی باشه)
یکم تو جنگل راه رفتن تا اینکه رسیدن به چند تا اسب
اسب ها معمولی نبودن،خیلی خوشگلتر از حد عادی
وقتی حرکت می کردن پشت سرشون گل و بوته در میومد
+خوشگلن نه؟
-آره،خیلی
مادینا از نجات دهنده پرسید : حالا یعنی اسمی نداری به جز چیزی که مردم میگن؟
+خب ... چرا اسمم متاترون
( فرشته ای که انسان بوده ولی به خاطر پرهیزکاری خدا پادشاه فرشتگان کردتش و این فرشته محافظ و مربی بچه هاس . به بچه هایی که در روابط اجتماعی قوی نیستن رو کمکشون می کنه.البته اینجا قضیه پادشاه کنسله)
-اسم قشنگیه
+ ممنون
متاترون مادینا رو گذاشت روی اسب و خودش پشتش نشست
وقتی مطمئن شد جاش خوبه حرکت کرد
بعد از حدود ی ساعت به مقصد رسیدن،مادینا خوابش برده بود
+ هی رفیق کوچولو وقتشه بیدار بشی
- اممم بزار بخوابم
+هرجور راحتی
یکم چشماش رو باز کرد
چیزی که می دید رو باور نمی کرد
سرسبز ترین جایی که تو کل عمرش دیده بود
آبشار از بین صخره ها می یومد و به چند رود تقسیم می شد که دور یک
قلعه زیبا حلقه می زدن ...... شبیه قصر توی داستانا بود
اونجا انرژی مثبت خاصی به مادینا می داد
احتمالا این همون بهشتیه که مردم دربارش حرف می زدن
ولی ...... این خیلی قشنگ تره ...
+ به خونه خوش اومدی مادینا........
عام راستش این اولین فن فیکم نیست و خب بیشتر برای دوستام می نوشتم حدود ۵ ماه
پس امیدوارم لذت ببرید🙃
عشق نفرین شده
موقعیت: جنگل خ.ون خوار ( مکانی نف.رین شده )
درد شدیدی داشت،یک سره گریه می کرد
فقط هشت سالش بود انتظار دیگه نباید ازش داشت
ولی خب اونا یه مشت هیولا بودن
و هر جور که می تونستن بهش ضربه میزدن تا وارد بدنش بشن
گریه اون اثری روشون نداشت
التماسشون می کرد ولش کنن ولی فایده ای نداشت
چی بهتر از بدن پاک و ضعیف یه بچه!
کم کم داشت نا امید می شد.... ولی
یهو چند تا از اون اهریمن ها نقش بر زمین شدن وقتی افتادن تیری از پشت،وسط سرشون فرو رفته بود و خون کثیفشون می ریخت بیرون
بقیه هم جونشون رو بیشتر از غذا دوست داشتن و خیلی سریع فرار کردن
دید از بالای درخت یه خانم جوان پرید پایین
وقتی بلند شد
دوتا بال بزرگ و سفیدش رو باز کرد
اون خیره کننده بود!
چشماش آبی بود بود
موهاش طلایی روشن بود
و لباسش ....... مثل اشراف زاده ها بود!
آروم اومد سمتش
حضورش آرومش کرد....... گریش قطع شد
- تو ..... چی هستی؟( با لکنت)
اون نگاهش کرد و بعد نشست رو زمین
+ راستش نمی دونم .... مردم چیز های زیادی به ما میگن .... پری .... فرشته .... الهه و خب چیزای دیگه
بستگی داره تو من رو چجوری ببینی
یکم فکر کرد: عامم ... یه ... آها فهمیدم ( با خوشحالی) یه نجات دهنده
نجات دهنده آروم خندید
+ آره به نظرم خوبه..... به نظرم موندن تو این مکان خوب نیست نظرت چیه باهام بیای مادینا؟ (اسم شخصیت اصلی)
- تو ..... اسم من رو از کجا می دونی؟
+ نگران نباش .... به زودی جواب همه ی سوال هات و میگیری و اینکه
می دونم ترسیدی و بهم اعتماد نداری ولی باید بریم
اون نمی دونست ولی مادینا
با اینکه مادینا نمی شناختش ترجیح می داد باهاش بره تا اینکه توی این مکان بمونه......
مادینا بلند شد و دست نجات دهنده رو گرفت وقتی داشتن می رفتن مادینا دوتا فرشته که صورت هاشون پوشیده بود رو دید که داشتن دوتا جس.د رو با خودشون می بردن
اونا .... ج.سد پدر مادرش بودن
فلش بک
- عزیزم زیاد دور نشو(مادر مادینا)
+ باشه
مادینا قدم زنان تو جنگل راه می رفت که یهو دید خو.نی خیلی سرخ روی زمین جاری شده
اون جذب خو.ن شده بود و اون رو دنبال می کرد
- مادینااا
× مادیناااا ..... کجا رفت این دختر( پدرش )
مادینا بد جوری جذب خ.ون شده بود در حدی که نفهمید تو تاریکی جنگل ناپدید شده
رسید به جایی که خو.ن ازش میومد
-از توی زمین؟
یهو صدایی اومد : دوست داری دلیلش رو بدونی؟
+ اوه خدای من
× چی شده؟
+ اون توی جنگل خ.ون خواره ( با ترس و لرزش )
مادر و پدر مادینا با تمام سرعتشون به سمت مادینا رفتن
بدن بی جون دخترشون رو توی بغل اون عو.ضی ها دیدن
اونا حمله رو شروع کردن
ولی ..... برای از بین بردن اونا فقط یه حرکت لازم بود
هردو درجا جونشون رو از دست دادن.....
پایان فلش بک
خشکش زده بود سر جاش وایستاده بود و تکون نمی خورد
نجات دهنده که متوجه وضعیت مادینا شد گفت:
+لازم نیست ناراحت باشی اونا جاشون خوبه
با صدایی پر از غم گفت:
- مطمئنی؟
+می تونم بهت قول بدم و می دونی که یه نجات دهنده نمی تونه قول الکی بده
نجات دهنده بغلش کرد و دستش رو کشید روی چشماش
انگار اتفاقی نیوفتاده بود ( این کار باعث میشه چیز بدی که دیده رو یادش بره یا براش عادی باشه)
یکم تو جنگل راه رفتن تا اینکه رسیدن به چند تا اسب
اسب ها معمولی نبودن،خیلی خوشگلتر از حد عادی
وقتی حرکت می کردن پشت سرشون گل و بوته در میومد
+خوشگلن نه؟
-آره،خیلی
مادینا از نجات دهنده پرسید : حالا یعنی اسمی نداری به جز چیزی که مردم میگن؟
+خب ... چرا اسمم متاترون
( فرشته ای که انسان بوده ولی به خاطر پرهیزکاری خدا پادشاه فرشتگان کردتش و این فرشته محافظ و مربی بچه هاس . به بچه هایی که در روابط اجتماعی قوی نیستن رو کمکشون می کنه.البته اینجا قضیه پادشاه کنسله)
-اسم قشنگیه
+ ممنون
متاترون مادینا رو گذاشت روی اسب و خودش پشتش نشست
وقتی مطمئن شد جاش خوبه حرکت کرد
بعد از حدود ی ساعت به مقصد رسیدن،مادینا خوابش برده بود
+ هی رفیق کوچولو وقتشه بیدار بشی
- اممم بزار بخوابم
+هرجور راحتی
یکم چشماش رو باز کرد
چیزی که می دید رو باور نمی کرد
سرسبز ترین جایی که تو کل عمرش دیده بود
آبشار از بین صخره ها می یومد و به چند رود تقسیم می شد که دور یک
قلعه زیبا حلقه می زدن ...... شبیه قصر توی داستانا بود
اونجا انرژی مثبت خاصی به مادینا می داد
احتمالا این همون بهشتیه که مردم دربارش حرف می زدن
ولی ...... این خیلی قشنگ تره ...
+ به خونه خوش اومدی مادینا........
عام راستش این اولین فن فیکم نیست و خب بیشتر برای دوستام می نوشتم حدود ۵ ماه
پس امیدوارم لذت ببرید🙃
۱۰.۹k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.