🍷پارت شانزدهم 🍷
((از مدرسه تا عشق♥️)) ((پارت16))
من:وااا بردیا:چیه؟ من:بگو دوستمه اصلا راستشو بگو بگو اومده کتابشو ببره اصلا چرا انقدر حساسن؟ بردیا:اع خوب گند کاریم زیاد بوده من:یعنی خاک بردیا:هووی من:حالتو ندارم کتابمو بده برم دستمو دراز کردم گفتم:یالا بردیا:میای بریم که من کتابتو بدم؟ من:هیچ جا من نمیام خودت میری میاری بردیا:اهوی تو که نمیتونی اینجا واسی اگه یه نفر ببینه تو رو من بد بخت میشم نه تو من:به من ربطی نداره گمشو بیار بردیا:اصلا کتابو نمیدم کتاب خودمه زورم زیاده من:اینجوریاست؟ بردیا:اینجوریاس مشکلیه؟ رومو برگدوندم گفتم نه ولی منم فردا میگم بردیا خوانشون از من ۶ تا گل خورده😝😝 گفتمو داشتم میرفتم بردیا بدو بدو منو گرفتو گفت باشه باشه چرا عصبی میشی بیا باهام میریم میارم من:چرا الان دلم واست داره میسوزه؟ باش بیا بریم بردیا:فقط یواشکی میرما من:باشه من فقط کتابو میخوام همین بردیا دستمو گرفت من:داری چیکار میکنی؟ بردیا:ردت میکنم من:ها؟ بردیا:بابا داریم یواشکی میرما تو هم که اینجارو بلد نیسی من بایدببرمت دستتو گرفتم دستمو کشیدم کنار گفتم لازم نکرده من خووم میام بردیا: باش منو بردیا یواشکی رفتیم تو خونشون خونشون خیلی بزرگ بود همه چیشونم مثل الماس داشت میدرخشید بردیا:کجایی؟ بیا دیگه من:باش باش اومدم داشتیم از پله ها بالا میرفتیم که یه دفعه مامان بردیا اومد داشت از پله ها پایین می اومد ما وسط پله ها داشتیم بالا میرفتیم که با صدای پای مامانش فهمیدم که داره یه نفر میاد رو به بردیا کردم آروم گفتم چیکار کنیم؟ بردیا دستمو گرفتم بدو بدو از پله ها رفتیم پایین پایین پله یه اتاق بود ما رفتیم تو اتاق انگار حموم بود مامانش داشت از پله ها می اومد پایین اومد طبقه ما در اتاق وا کرد بدو بدو فرار کردیم تو وان حموم رفتیم توش خوابیدیم قائم شدیم زیر لباسا مامان بردیا رفت یه کرم برداشت زد به صورتش همین که داشت کرمو میزد آهنگ میخوند میگفت :عشق منه بردیا جون منه بردیا پسر منه بردیا بمیرم واسش بردیا بازور جلو خندمو گرفتم بردیا هم زد تو سرش گفت:اووف دست خودم نبود یه دفعه سکسکه ام گرفت همش سکسکه میکردم بردیا دستشو گذاشت رو دهنم اما مامان بردیا صدامو انگار شنیده بود داشت به وان حموم قدم قدم نزدیک میشد همش خدا خدا میکردم که بره ما رو نبینه همین که داشت نزدیک میشد منم آروم آروم یه بردیا نزدیک می شدم مامانش میخواست لباس ها رو بکشه کنار که یه دفعه یوی اومد تو تاق گفت:خانوم شما اینجاید آقای صادقی اومدن مامان بردیا: جدی؟ بدو بدو از اتاق رفت بیرون یه دفعه نگاهم به بردیا افتاد اونم داشت منو نگاه میکرد یه نگاه به خودم انداختم دیدم بغل بردیا توی وان حموم با خودم گفتم:من چمه اینجا چیکار میکنم چرا یه جوری شدم؟
من:وااا بردیا:چیه؟ من:بگو دوستمه اصلا راستشو بگو بگو اومده کتابشو ببره اصلا چرا انقدر حساسن؟ بردیا:اع خوب گند کاریم زیاد بوده من:یعنی خاک بردیا:هووی من:حالتو ندارم کتابمو بده برم دستمو دراز کردم گفتم:یالا بردیا:میای بریم که من کتابتو بدم؟ من:هیچ جا من نمیام خودت میری میاری بردیا:اهوی تو که نمیتونی اینجا واسی اگه یه نفر ببینه تو رو من بد بخت میشم نه تو من:به من ربطی نداره گمشو بیار بردیا:اصلا کتابو نمیدم کتاب خودمه زورم زیاده من:اینجوریاست؟ بردیا:اینجوریاس مشکلیه؟ رومو برگدوندم گفتم نه ولی منم فردا میگم بردیا خوانشون از من ۶ تا گل خورده😝😝 گفتمو داشتم میرفتم بردیا بدو بدو منو گرفتو گفت باشه باشه چرا عصبی میشی بیا باهام میریم میارم من:چرا الان دلم واست داره میسوزه؟ باش بیا بریم بردیا:فقط یواشکی میرما من:باشه من فقط کتابو میخوام همین بردیا دستمو گرفت من:داری چیکار میکنی؟ بردیا:ردت میکنم من:ها؟ بردیا:بابا داریم یواشکی میرما تو هم که اینجارو بلد نیسی من بایدببرمت دستتو گرفتم دستمو کشیدم کنار گفتم لازم نکرده من خووم میام بردیا: باش منو بردیا یواشکی رفتیم تو خونشون خونشون خیلی بزرگ بود همه چیشونم مثل الماس داشت میدرخشید بردیا:کجایی؟ بیا دیگه من:باش باش اومدم داشتیم از پله ها بالا میرفتیم که یه دفعه مامان بردیا اومد داشت از پله ها پایین می اومد ما وسط پله ها داشتیم بالا میرفتیم که با صدای پای مامانش فهمیدم که داره یه نفر میاد رو به بردیا کردم آروم گفتم چیکار کنیم؟ بردیا دستمو گرفتم بدو بدو از پله ها رفتیم پایین پایین پله یه اتاق بود ما رفتیم تو اتاق انگار حموم بود مامانش داشت از پله ها می اومد پایین اومد طبقه ما در اتاق وا کرد بدو بدو فرار کردیم تو وان حموم رفتیم توش خوابیدیم قائم شدیم زیر لباسا مامان بردیا رفت یه کرم برداشت زد به صورتش همین که داشت کرمو میزد آهنگ میخوند میگفت :عشق منه بردیا جون منه بردیا پسر منه بردیا بمیرم واسش بردیا بازور جلو خندمو گرفتم بردیا هم زد تو سرش گفت:اووف دست خودم نبود یه دفعه سکسکه ام گرفت همش سکسکه میکردم بردیا دستشو گذاشت رو دهنم اما مامان بردیا صدامو انگار شنیده بود داشت به وان حموم قدم قدم نزدیک میشد همش خدا خدا میکردم که بره ما رو نبینه همین که داشت نزدیک میشد منم آروم آروم یه بردیا نزدیک می شدم مامانش میخواست لباس ها رو بکشه کنار که یه دفعه یوی اومد تو تاق گفت:خانوم شما اینجاید آقای صادقی اومدن مامان بردیا: جدی؟ بدو بدو از اتاق رفت بیرون یه دفعه نگاهم به بردیا افتاد اونم داشت منو نگاه میکرد یه نگاه به خودم انداختم دیدم بغل بردیا توی وان حموم با خودم گفتم:من چمه اینجا چیکار میکنم چرا یه جوری شدم؟
۳.۰k
۱۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.