pawn/پارت ۱۸
از زبان تهیونگ:
این دفعه ماشین خودمو آوردم... وقتی رسیدم جلوی ویلا دیدم ا/ت دم در نشسته... گفتم حتما موتورمو آورده...
رفتم سمتش...
از زبان ا/ت:
جلوی در نشسته بودم... وقتی تهیونگ اومد از سر جام پاشدم... تهیونگ با جدیت نگام کرد.. نفس کلافشو بیرون داد... کمی صداش رنگ عصبانیت به خودش گرفت... گفت:
دیروز بهت چی گفتم؟
ا/ت: دیروز... گفتی برو
تهیونگ: و تو چی جواب دادی؟
ا/ت: گفتم باشه
تهیونگ: پس چرا اینجایی؟
ا/ت: چون نگفتم دیگه برنمیگردم... الانم درو باز کن یخ زدم تو این سرما... نیم ساعته منتظرتم...
با این طرز حرف زدنم میخواستم کاری کنم مود تهیونگ عوض بشه... میخواستم کاری کنم کوتاه بیاد...
رفتم پای در ایستادم و منتظر شدم تهیونگ درو باز کنه... اومد و در رو باز کرد... جلوتر از تهیونگ رفتم تو... تهیونگ اومد داخل و به در تکیه داد... بلندتر صدام زد... ا/ت!!... بهت گفتم اینجا نیا!! چرا اومدی؟؟... من که بهت دلیلمو گفتم!...
وقتی اینطوری صحبت کرد دیگه نمیتونستم ساکت بمونم... گفتم: بیماریت برای من اهمیتی نداره... دلم برای یه لحظه دیدنت پر میکشید
تهیونگ: توام میخوای مثل بقیه بهم ترحم کنی... من از ترحم دیگران فرار کردم اومدم اینجا که کسی اطرافم نباشه... مجبورم نکن که حتی اینجام نیام
ا/ت: ترحم؟ اگه میدونستی روز و شبای من چجوری گذشته اونوقت میفهمیدی کی ترحم برانگیزتره
تهیونگ: این حرفا برام مهم نیست... من فقط یه آدم افسرده ی بیمارم که انقد قراره از خونمون تا اینجا بیام و برم که بلاخره یه روزی بمیرم...
به تهیونگ نزدیک شدم... خیلی نزدیک...
رو در روی هم ایستاده بودیم... درحالیکه اشک تو چشمام در حال لغزیدن بود و هر لحظه سرازیر میشد گفتم: تهیونگ... من نمیتونم بیخیال تو بشم... فقط به امید دیدن دوبارت این زندگی کسل کننده رو تحمل کردم... اگه این بارم ردم کنی نمیتونم تضمین کنم که تا فردا زنده بمونم....
از زبان تهیونگ:
تو چشمای قشنگش اشک جمع شده بود... گوشه ی لبش زخم بود... سلول به سلولم برای بغل کردنش و نوازشش بیداد میکرد... اما جلوی خودمو میگرفتم... و این سرکوب وحشتناک بود!...
باز هم به محض دیدن اشکاش خودمو باختم!... منم اشکم در اومد... با عاجزانه ترین لحن ممکن بهش گفتم: ا/ت... من اینجا منتظر مرگم... درسته که هفت سال دوری کشیدیم... ولی یاد گرفتیم بدون هم زندگی کنیم... اگه الان بازم به هم برگردیم و این دفعه مرگ جدامون کنه... آسیبش برای تو جبران ناپذیره!!... تو نابود میشی!!
ا/ت یه دفعه حالتش عوض شد...با آستین لباسش اشکاشو پاک کرد... یه دستمال از جیبش بیرون آورد... اومد نزدیکتر... اشکای منم پاک کرد... لبخندی اومد رو صورتش که اصلا نشانه ی خوبی نبود... حتی منو بیشتر ترسوند... با لحنی که سرشار از آرامش بود گفت: من براش راه حل دارم عزیزم... برای چی منتظر مرگی؟... انتظار آدمو دیوونه میکنه... حداقل منو تو دیگه اینو خوب میفهمیم... حالا برای اینکه تو انتظار مرگو نکشی و منم بعد مردن تو زجر نکشم یه کار خیلی خوب میکنیم!
تهیونگ: منظورت چیه؟...
ا/ت دستمو گرفت و گفت: دنبالم بیا تا بهت بگم...
منو دنبال خودش میکشوند... منم که نمیدونستم قصدش چیه همراهش رفتم...
بی درنگ به سمت دریا میرفت... گفتم: ا/ت چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟... وسط راه دستمو از تو دستش کشیدم تا متوقف بشه... برگشت و با ابروهای درهم کشیده نگاهی به من کرد... و خودش به طرف دریا دوید...فهمیدم قصدش چیه... وقتی دیدم خیلی مصممه دنبالش رفتم... هرچی صداش میزدم سرعتشو تندتر میکرد... رفت داخل آب و همچنان رو به جلو میرفت... تا جاییکه تونستم سرعتمو زیاد کردم... من بخاطر سرطان خیلی ضعیف شدم... انقد توان دویدن ندارم... ولی بخاطر ا/ت همه ی توانمو جمع کردم... منم رفتم تو آب... ولی ا/ت جلوتر بود... حالا دیگه تا کمر داخل آب رفته بود... وقتی نزدیکش شدم از پشت سر سعی کردم دستشو بگیرم نذارم بره... ولی محکم دستمو پس زد... حتی زورم به اونم نمیرسید... چاره ای نداشتم... خودمو رسوندم بهش و بغلش کردم... محکم دستامو دور کمرش حلقه کردم... ا/ت خودشو تکون میداد و میگفت: ولم کن! مگه نمیخواستی بمیری؟ خب بیا انجامش بدیم جفتمون راحت بشیم...
محکم گرفتمش و گفتم: اشتباه کردم عزیزم... ببخش منو... اینکارو نکن... باشه پیشت میمونم... توروخدا فقط برگرد...
ا/ت با صدای بلند توی آب هق هق میکرد و میگفت: من دیگه نمیتونم تو رو رها کنم... اگه منو نمیخوای همین الان بگو...
انقد از کارش ترسیده بودم که تند تند سر و صورتشو میبوسیدم و میگفتم: میخوامت عزیزم... میخوامت زیبای من... دلم برات یه ذره شده بود... بیا برگردیم عقب... بریم تو خونه... مریض میشی....
این دفعه ماشین خودمو آوردم... وقتی رسیدم جلوی ویلا دیدم ا/ت دم در نشسته... گفتم حتما موتورمو آورده...
رفتم سمتش...
از زبان ا/ت:
جلوی در نشسته بودم... وقتی تهیونگ اومد از سر جام پاشدم... تهیونگ با جدیت نگام کرد.. نفس کلافشو بیرون داد... کمی صداش رنگ عصبانیت به خودش گرفت... گفت:
دیروز بهت چی گفتم؟
ا/ت: دیروز... گفتی برو
تهیونگ: و تو چی جواب دادی؟
ا/ت: گفتم باشه
تهیونگ: پس چرا اینجایی؟
ا/ت: چون نگفتم دیگه برنمیگردم... الانم درو باز کن یخ زدم تو این سرما... نیم ساعته منتظرتم...
با این طرز حرف زدنم میخواستم کاری کنم مود تهیونگ عوض بشه... میخواستم کاری کنم کوتاه بیاد...
رفتم پای در ایستادم و منتظر شدم تهیونگ درو باز کنه... اومد و در رو باز کرد... جلوتر از تهیونگ رفتم تو... تهیونگ اومد داخل و به در تکیه داد... بلندتر صدام زد... ا/ت!!... بهت گفتم اینجا نیا!! چرا اومدی؟؟... من که بهت دلیلمو گفتم!...
وقتی اینطوری صحبت کرد دیگه نمیتونستم ساکت بمونم... گفتم: بیماریت برای من اهمیتی نداره... دلم برای یه لحظه دیدنت پر میکشید
تهیونگ: توام میخوای مثل بقیه بهم ترحم کنی... من از ترحم دیگران فرار کردم اومدم اینجا که کسی اطرافم نباشه... مجبورم نکن که حتی اینجام نیام
ا/ت: ترحم؟ اگه میدونستی روز و شبای من چجوری گذشته اونوقت میفهمیدی کی ترحم برانگیزتره
تهیونگ: این حرفا برام مهم نیست... من فقط یه آدم افسرده ی بیمارم که انقد قراره از خونمون تا اینجا بیام و برم که بلاخره یه روزی بمیرم...
به تهیونگ نزدیک شدم... خیلی نزدیک...
رو در روی هم ایستاده بودیم... درحالیکه اشک تو چشمام در حال لغزیدن بود و هر لحظه سرازیر میشد گفتم: تهیونگ... من نمیتونم بیخیال تو بشم... فقط به امید دیدن دوبارت این زندگی کسل کننده رو تحمل کردم... اگه این بارم ردم کنی نمیتونم تضمین کنم که تا فردا زنده بمونم....
از زبان تهیونگ:
تو چشمای قشنگش اشک جمع شده بود... گوشه ی لبش زخم بود... سلول به سلولم برای بغل کردنش و نوازشش بیداد میکرد... اما جلوی خودمو میگرفتم... و این سرکوب وحشتناک بود!...
باز هم به محض دیدن اشکاش خودمو باختم!... منم اشکم در اومد... با عاجزانه ترین لحن ممکن بهش گفتم: ا/ت... من اینجا منتظر مرگم... درسته که هفت سال دوری کشیدیم... ولی یاد گرفتیم بدون هم زندگی کنیم... اگه الان بازم به هم برگردیم و این دفعه مرگ جدامون کنه... آسیبش برای تو جبران ناپذیره!!... تو نابود میشی!!
ا/ت یه دفعه حالتش عوض شد...با آستین لباسش اشکاشو پاک کرد... یه دستمال از جیبش بیرون آورد... اومد نزدیکتر... اشکای منم پاک کرد... لبخندی اومد رو صورتش که اصلا نشانه ی خوبی نبود... حتی منو بیشتر ترسوند... با لحنی که سرشار از آرامش بود گفت: من براش راه حل دارم عزیزم... برای چی منتظر مرگی؟... انتظار آدمو دیوونه میکنه... حداقل منو تو دیگه اینو خوب میفهمیم... حالا برای اینکه تو انتظار مرگو نکشی و منم بعد مردن تو زجر نکشم یه کار خیلی خوب میکنیم!
تهیونگ: منظورت چیه؟...
ا/ت دستمو گرفت و گفت: دنبالم بیا تا بهت بگم...
منو دنبال خودش میکشوند... منم که نمیدونستم قصدش چیه همراهش رفتم...
بی درنگ به سمت دریا میرفت... گفتم: ا/ت چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟... وسط راه دستمو از تو دستش کشیدم تا متوقف بشه... برگشت و با ابروهای درهم کشیده نگاهی به من کرد... و خودش به طرف دریا دوید...فهمیدم قصدش چیه... وقتی دیدم خیلی مصممه دنبالش رفتم... هرچی صداش میزدم سرعتشو تندتر میکرد... رفت داخل آب و همچنان رو به جلو میرفت... تا جاییکه تونستم سرعتمو زیاد کردم... من بخاطر سرطان خیلی ضعیف شدم... انقد توان دویدن ندارم... ولی بخاطر ا/ت همه ی توانمو جمع کردم... منم رفتم تو آب... ولی ا/ت جلوتر بود... حالا دیگه تا کمر داخل آب رفته بود... وقتی نزدیکش شدم از پشت سر سعی کردم دستشو بگیرم نذارم بره... ولی محکم دستمو پس زد... حتی زورم به اونم نمیرسید... چاره ای نداشتم... خودمو رسوندم بهش و بغلش کردم... محکم دستامو دور کمرش حلقه کردم... ا/ت خودشو تکون میداد و میگفت: ولم کن! مگه نمیخواستی بمیری؟ خب بیا انجامش بدیم جفتمون راحت بشیم...
محکم گرفتمش و گفتم: اشتباه کردم عزیزم... ببخش منو... اینکارو نکن... باشه پیشت میمونم... توروخدا فقط برگرد...
ا/ت با صدای بلند توی آب هق هق میکرد و میگفت: من دیگه نمیتونم تو رو رها کنم... اگه منو نمیخوای همین الان بگو...
انقد از کارش ترسیده بودم که تند تند سر و صورتشو میبوسیدم و میگفتم: میخوامت عزیزم... میخوامت زیبای من... دلم برات یه ذره شده بود... بیا برگردیم عقب... بریم تو خونه... مریض میشی....
۲۲.۵k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.