"تهمینه"
"تهمینه"
قسمت دوم
پدر وقتی کبودی سرو دستم را دید کمی
باورم کرد.
رفتم سراغ مادرم تا ببینم چه شد؟ کِی میرود خانه شان که دیدم از پشت پنجره دارد حیاط را نگاه میکند.
نزدکیش رفتم و دیدم محو تماشای دختر است که دور حوض نشسته و دارد به گلها آب میدهد و گیسوی بلندش هی از اینور به آنور تاب میخورد.
داشتم نگاهش میکردم که مادرم ضربه ی اول را زد و گفت
دست از یللی تللی بردار...من این چنین عروسی کنار حوض حیاط میخواهم!
هر چقدر بیشتر نگاهش میکردم به این نتیجه میرسیدم که خدا هر چه در چنته داشته برای خلق چهره ای این دختر رو کرده است.
چشم و ابروی مشکی و گیسوی صاف و یکدستش را انگار نقاشی کرده بودند و
لبخند از لبانش نمی افتاد و با مادرم بدجور گرم گرفته بود.
آفتاب تازه داشت در می آمد که به اصرار پدرم همراهش رفتم تا صحیح و سالم به پدر مادرش تحویلش دهم و تمام قصه را برایشان تعریف کنم.
در راه که به سمت خانه شان میرفتیم بدون اینکه حرفی بزند مدام نگاهم میکرد،
از دیشب یک تشکر خشک و خالی هم نکرده بود که فلانی ممنون جانم را نجات دادی... فقط نگاهم میکرد..یعنی زل میزد ..نگاه که نه!
جلوی خانه که رسیدیم دیدم حدسم درست بوده و این دختر از قشر ثروتمندان است!
داشتم حرف میزدم که من باید شما را به پدر مادرتان تحویل دهم و اینها که گفت لحظه ای سرت را پایین بیاور...
با تعجب حرفم را قطع کردم و نزدیکتر رفتم که بر روی زخم صورتم دست کشید و گفت بمیرم الهی...اما نگران نباش ...چشمان تو انقدر گیراست که هیچ کس متوجه زخم صورتت نمیشود...
گفت و خداحافظی کرد.
اصلا حرف هایم یادم رفت...گیج و گنگ به خانه برگشتم.
از فردا هم حرف، حرف مادرم شد و یللی تللی را کنار گذاشتم و کارم این شده بود که هر روز میرفتم دم در خانه شان می ایستادم و تا دانشگاه همراهی اش میکردم که مبادا کسی مزاحم اش شود.
در همان دوره یک روز که مریض بودم و نتوانستم بروم جلوی در خانه شان تا همراهی اش کنم دیدم درب خانه را میزنند...خودش بود.. گفت امروز چرا نیامدی؟ نگرانت شدم.
من احمق فکر میکردم در این مدت نمیداند که هر روز دنبالش راه می افتم اما میدانست
میدانست که چه عرض کنم منتظرم بوده.
تا آن روز طعم انتظار کسی را برایم نچشیده بودم و فهمیدن این موضوع دیگر جایی برای تردید نگذاشت...
باز هم حرف حرف مادرم بود و باید برای دلبری کنار حوض حیاط خانه اش عروس می آوردم....
پارت 2
#علی_سلطانی
قسمت دوم
پدر وقتی کبودی سرو دستم را دید کمی
باورم کرد.
رفتم سراغ مادرم تا ببینم چه شد؟ کِی میرود خانه شان که دیدم از پشت پنجره دارد حیاط را نگاه میکند.
نزدکیش رفتم و دیدم محو تماشای دختر است که دور حوض نشسته و دارد به گلها آب میدهد و گیسوی بلندش هی از اینور به آنور تاب میخورد.
داشتم نگاهش میکردم که مادرم ضربه ی اول را زد و گفت
دست از یللی تللی بردار...من این چنین عروسی کنار حوض حیاط میخواهم!
هر چقدر بیشتر نگاهش میکردم به این نتیجه میرسیدم که خدا هر چه در چنته داشته برای خلق چهره ای این دختر رو کرده است.
چشم و ابروی مشکی و گیسوی صاف و یکدستش را انگار نقاشی کرده بودند و
لبخند از لبانش نمی افتاد و با مادرم بدجور گرم گرفته بود.
آفتاب تازه داشت در می آمد که به اصرار پدرم همراهش رفتم تا صحیح و سالم به پدر مادرش تحویلش دهم و تمام قصه را برایشان تعریف کنم.
در راه که به سمت خانه شان میرفتیم بدون اینکه حرفی بزند مدام نگاهم میکرد،
از دیشب یک تشکر خشک و خالی هم نکرده بود که فلانی ممنون جانم را نجات دادی... فقط نگاهم میکرد..یعنی زل میزد ..نگاه که نه!
جلوی خانه که رسیدیم دیدم حدسم درست بوده و این دختر از قشر ثروتمندان است!
داشتم حرف میزدم که من باید شما را به پدر مادرتان تحویل دهم و اینها که گفت لحظه ای سرت را پایین بیاور...
با تعجب حرفم را قطع کردم و نزدیکتر رفتم که بر روی زخم صورتم دست کشید و گفت بمیرم الهی...اما نگران نباش ...چشمان تو انقدر گیراست که هیچ کس متوجه زخم صورتت نمیشود...
گفت و خداحافظی کرد.
اصلا حرف هایم یادم رفت...گیج و گنگ به خانه برگشتم.
از فردا هم حرف، حرف مادرم شد و یللی تللی را کنار گذاشتم و کارم این شده بود که هر روز میرفتم دم در خانه شان می ایستادم و تا دانشگاه همراهی اش میکردم که مبادا کسی مزاحم اش شود.
در همان دوره یک روز که مریض بودم و نتوانستم بروم جلوی در خانه شان تا همراهی اش کنم دیدم درب خانه را میزنند...خودش بود.. گفت امروز چرا نیامدی؟ نگرانت شدم.
من احمق فکر میکردم در این مدت نمیداند که هر روز دنبالش راه می افتم اما میدانست
میدانست که چه عرض کنم منتظرم بوده.
تا آن روز طعم انتظار کسی را برایم نچشیده بودم و فهمیدن این موضوع دیگر جایی برای تردید نگذاشت...
باز هم حرف حرف مادرم بود و باید برای دلبری کنار حوض حیاط خانه اش عروس می آوردم....
پارت 2
#علی_سلطانی
۲.۶k
۱۱ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.