پارت : 1
آهی از سر نا امیدی کشیدم که جیا پرسید: هه نا شی چی شوده؟؟ هر گازی که به مرغ سوخاری میزنی یه آهی هم بعدش میکشی...مگه بابات چی بهت گفت که اینجوری هی آه میکشی
یه قلپ از آبجو خوردم گفتم: دارم ازدواج میکنم..
جیا وقتی این شنید آبجو تو دهنش رو تف کرد بیرون که کلش تو صورت منه بدبخت خالی شد.
سریع گفت: چی؟..داری شوخی میکنی نه؟؟
یه دستمال کاغذی ورداشتم و صورتم رو پاک کردم گفتم: نه ...من الان جدی ام.(پوکر)
با قیافه تعجب زدش گفت: پس واسه ی همین که پدرت بعد سه سال بهت زنگ زد گفت بری پیشش....حالا تو قبول کردی؟؟
گفتم: قبول کردم
از روی صندلی بلند شد و داد زد: تو دیونه شدی....
بعد داد جیا همه به ما دوتا نگاه کردند. نشست دوباره با صدادی آروم گفت: تو چیکار کردی؟؟؟ چرا قبول کردی؟؟؟
آهی کشیدم گفتم: چاره ای دیگه ندارم....شرکت بابام داره ورشکسته میشه
جیا اومد نزدیک تر گفت: دختره دیونه آخی کی بابات دلش به حال تو سوخته که تو دلت به حال اون میسوزه..
به ساعت گوشم نگاه کردم گفتم: بابام که دست خودش نبوده باهام اینجوری رفتار میکنه بخاطر افسردگی بعد مرگ مامانمه.....تو پول مرغ سوخاری رو حساب کن....
کیفم رو ورداشتم رفتم بیرون.... به سمت خونه حرکت کردم
بعد مرگ مامانم بابام رفتارش باهم عوض شد انگار که من تو این دنیا وجود ندارم دیگه منو دوست نداشت...اما من اون دوست داشتم و دارم بخاطر همین که قبول کردم ازدواج کنم.
از پشت سرم صدای جیا اومد: هه نا واستا تا منم بیام
واستادم و به پشت سرم نگاهم کردم جیا داشت میدوید...نفس نفس زنان گفت: چقدر سریع راه میری....
بعد حرکت کردیم به سمت خونه
من و جیا تو یه خونه دو خواب باهم زندگی میکنیم
-میگم پسر کیه؟ شغلش چیه؟تا حالا دیدیش؟ اسمش چیه؟؟ قرار کی ازدواج کنی؟؟؟
+نمیدونم کیه شغلش چیه تا حالا ندیدمش فقط میدونم اسمش کیم تهیونگ.....قرار فرداهمدیگه رو ببینیم...
-چی؟؟؟ میخوای با کسی ازدواج کنی که تا حالا ندیدش.... میدونستم دیونه ای ولی نمیدونستم در این حد...
دیگه حرفی بینمو رد و بدل نشد.
بعد از 5 مین به آپارتمان رسیدیم
خیلی خسته بودم در این حد که اصلا نفهمیدم چه جوری به اتاق خودم رسیدم..
روی تختم دراز کشید و به این فکر میکردم که چه گناهی انجام دادم که مجبورم به جای خواهر ناتنی ام ازدواج کنم
ادامه دارد....
یه قلپ از آبجو خوردم گفتم: دارم ازدواج میکنم..
جیا وقتی این شنید آبجو تو دهنش رو تف کرد بیرون که کلش تو صورت منه بدبخت خالی شد.
سریع گفت: چی؟..داری شوخی میکنی نه؟؟
یه دستمال کاغذی ورداشتم و صورتم رو پاک کردم گفتم: نه ...من الان جدی ام.(پوکر)
با قیافه تعجب زدش گفت: پس واسه ی همین که پدرت بعد سه سال بهت زنگ زد گفت بری پیشش....حالا تو قبول کردی؟؟
گفتم: قبول کردم
از روی صندلی بلند شد و داد زد: تو دیونه شدی....
بعد داد جیا همه به ما دوتا نگاه کردند. نشست دوباره با صدادی آروم گفت: تو چیکار کردی؟؟؟ چرا قبول کردی؟؟؟
آهی کشیدم گفتم: چاره ای دیگه ندارم....شرکت بابام داره ورشکسته میشه
جیا اومد نزدیک تر گفت: دختره دیونه آخی کی بابات دلش به حال تو سوخته که تو دلت به حال اون میسوزه..
به ساعت گوشم نگاه کردم گفتم: بابام که دست خودش نبوده باهام اینجوری رفتار میکنه بخاطر افسردگی بعد مرگ مامانمه.....تو پول مرغ سوخاری رو حساب کن....
کیفم رو ورداشتم رفتم بیرون.... به سمت خونه حرکت کردم
بعد مرگ مامانم بابام رفتارش باهم عوض شد انگار که من تو این دنیا وجود ندارم دیگه منو دوست نداشت...اما من اون دوست داشتم و دارم بخاطر همین که قبول کردم ازدواج کنم.
از پشت سرم صدای جیا اومد: هه نا واستا تا منم بیام
واستادم و به پشت سرم نگاهم کردم جیا داشت میدوید...نفس نفس زنان گفت: چقدر سریع راه میری....
بعد حرکت کردیم به سمت خونه
من و جیا تو یه خونه دو خواب باهم زندگی میکنیم
-میگم پسر کیه؟ شغلش چیه؟تا حالا دیدیش؟ اسمش چیه؟؟ قرار کی ازدواج کنی؟؟؟
+نمیدونم کیه شغلش چیه تا حالا ندیدمش فقط میدونم اسمش کیم تهیونگ.....قرار فرداهمدیگه رو ببینیم...
-چی؟؟؟ میخوای با کسی ازدواج کنی که تا حالا ندیدش.... میدونستم دیونه ای ولی نمیدونستم در این حد...
دیگه حرفی بینمو رد و بدل نشد.
بعد از 5 مین به آپارتمان رسیدیم
خیلی خسته بودم در این حد که اصلا نفهمیدم چه جوری به اتاق خودم رسیدم..
روی تختم دراز کشید و به این فکر میکردم که چه گناهی انجام دادم که مجبورم به جای خواهر ناتنی ام ازدواج کنم
ادامه دارد....
۲.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.