گرگ سفید من
ادامه پارت ۹
وقتی به خونه رسیدم به محض اینکه درو باز کردم با چهره اخمو و بداخلاق مامان رو به رو شدم : تا الان کجا بودی ؟
به دروغ گفتم پروژه گروهی داشتیم زیاد طول کشید
چهدروغی هم سرهم کردم مامان از همه جا بی خبر هم سرش رو تکون داد و گفت : که اینطور ...باشه برو درسات رو بخون
چه ساده بود ...بعد درآودن کفشام به طرف اتاقم رفتم
____________________________________________________________
یک هفته گذشته بود و من تو این مدت بخاطر مراقبت های مامان نتونستم برم دیدن موچی ، دیگه طاقت دوری و ندیدنش رو نداشتم و دیگه چیزی نمونده بود که به مرز جنون برسم باید حتما میفهمیدم حالش چطوره ؟ از رو تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم خیلی آروم و با دقت در اتاق مامان رو باز کردم با دیدن صورت غرق خوابش که با نور کم ماه روشن شده بود لبخندی زدم ...حالا وقتش بود بعد یک هفته کلنجار رفتم با ترس و دلتنگی و وجدان بلاخره تصمیمم رو گرفتم در اتاق رو بستم و مقابل ساعت روی دیوار ایستادم و ساعت نگاه کردم هر دو عقربه رو شماره ۲ بود پالتوی مشکیم رو پوشیدم و کلاه آبیم و سرم کردم و آروم در خونه رو آروم باز کردم و از خونه خارج شدم
**********
اخرای پاییز بود و هوا بیش از اندازه سرد بود بیرون رفتن تو این هوای سرد اونم نصف شبی کار هیچ دیوونه ای جز خودم نبود چیزی نمونده بود به جنگل برسم که با دیدن چهرهی جذابش و برق چشمای نقرهای رنگش قلبم به تند تند تپیدن افتاد خودش بود همون پسر جذاب که تو نور ماه جذاب تر هم شده بود رو به روی جنگل ایستاده بود و با لبخند بزرگ و چشمای مشتاق بهم خیره شده بود با قدم های آروم پیش رفتم و مقابلش ایستادم معذب بودم چون به ظاهرش عادت نداشتم به چشماش نگاه گردم و با من من پرسیدم اینجا چیکار میکنی ؟
به سختی پرسیدم : موچی ...میدونستی قراره بیام ؟
با حرفم لبخند زیبای روی لبش پر رنگ تر شد و گفت : من توی این هفته زجرآور مدام هر روز هر شب با وجود خطر دیده شدنم تا جلوی جنگل میومدم و پشت درخت ها به انتظار مینشستم و ...امشب ..
برای لحظه ای با نگاه دلتنگی به صورتم خیره شد و ادامه داد : و امشب ..نمیدونم چطور حس کردم که قراره به دیدنم بیای و وقتی واقیت داشتن حسم رو دیدم فهمیدم خدا هنوزم فراموشم نکرده
پسر جذاب رو به روم که اسمشو گذاشته بودم موچی گفت : ا.ت میخوام یه چیزی بهت بگم
- چی ؟!
با غمگینی جواب داد : قبلا بهت گفته بودم که بخواطر غرور زیادم طلسم شدم درسته ؟!
- آره گفته بودی
از چهرهش مشخص بود حرفایی که قراره بزنه زیاد خوشایند نیستن
ادامه دارد
انگاری خیلی زیاد شد خب دیگه فردا بقیش رو میزارم و بابت اینکه جای بدی کات کردم شرمنده
حمایت یادتون نره❤
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
وقتی به خونه رسیدم به محض اینکه درو باز کردم با چهره اخمو و بداخلاق مامان رو به رو شدم : تا الان کجا بودی ؟
به دروغ گفتم پروژه گروهی داشتیم زیاد طول کشید
چهدروغی هم سرهم کردم مامان از همه جا بی خبر هم سرش رو تکون داد و گفت : که اینطور ...باشه برو درسات رو بخون
چه ساده بود ...بعد درآودن کفشام به طرف اتاقم رفتم
____________________________________________________________
یک هفته گذشته بود و من تو این مدت بخاطر مراقبت های مامان نتونستم برم دیدن موچی ، دیگه طاقت دوری و ندیدنش رو نداشتم و دیگه چیزی نمونده بود که به مرز جنون برسم باید حتما میفهمیدم حالش چطوره ؟ از رو تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم خیلی آروم و با دقت در اتاق مامان رو باز کردم با دیدن صورت غرق خوابش که با نور کم ماه روشن شده بود لبخندی زدم ...حالا وقتش بود بعد یک هفته کلنجار رفتم با ترس و دلتنگی و وجدان بلاخره تصمیمم رو گرفتم در اتاق رو بستم و مقابل ساعت روی دیوار ایستادم و ساعت نگاه کردم هر دو عقربه رو شماره ۲ بود پالتوی مشکیم رو پوشیدم و کلاه آبیم و سرم کردم و آروم در خونه رو آروم باز کردم و از خونه خارج شدم
**********
اخرای پاییز بود و هوا بیش از اندازه سرد بود بیرون رفتن تو این هوای سرد اونم نصف شبی کار هیچ دیوونه ای جز خودم نبود چیزی نمونده بود به جنگل برسم که با دیدن چهرهی جذابش و برق چشمای نقرهای رنگش قلبم به تند تند تپیدن افتاد خودش بود همون پسر جذاب که تو نور ماه جذاب تر هم شده بود رو به روی جنگل ایستاده بود و با لبخند بزرگ و چشمای مشتاق بهم خیره شده بود با قدم های آروم پیش رفتم و مقابلش ایستادم معذب بودم چون به ظاهرش عادت نداشتم به چشماش نگاه گردم و با من من پرسیدم اینجا چیکار میکنی ؟
به سختی پرسیدم : موچی ...میدونستی قراره بیام ؟
با حرفم لبخند زیبای روی لبش پر رنگ تر شد و گفت : من توی این هفته زجرآور مدام هر روز هر شب با وجود خطر دیده شدنم تا جلوی جنگل میومدم و پشت درخت ها به انتظار مینشستم و ...امشب ..
برای لحظه ای با نگاه دلتنگی به صورتم خیره شد و ادامه داد : و امشب ..نمیدونم چطور حس کردم که قراره به دیدنم بیای و وقتی واقیت داشتن حسم رو دیدم فهمیدم خدا هنوزم فراموشم نکرده
پسر جذاب رو به روم که اسمشو گذاشته بودم موچی گفت : ا.ت میخوام یه چیزی بهت بگم
- چی ؟!
با غمگینی جواب داد : قبلا بهت گفته بودم که بخواطر غرور زیادم طلسم شدم درسته ؟!
- آره گفته بودی
از چهرهش مشخص بود حرفایی که قراره بزنه زیاد خوشایند نیستن
ادامه دارد
انگاری خیلی زیاد شد خب دیگه فردا بقیش رو میزارم و بابت اینکه جای بدی کات کردم شرمنده
حمایت یادتون نره❤
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
۷.۴k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.