★چند پارتی★
★چند پارتی★
#تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی
pirt: 6
یوری: پاشو برو تو اتاق لباستو عوض کن بریم پایین
جونگکوک: باش
جونگکوک رفت تو اتاق لباسشو عوض کنه،لباشو عوض کرد و رفتیم پایین به مهمانی ادامه دادیم
صبح شد
صبح شد رفتم پایین صبحونه درست کنم سنآ اومد و باهمدیگه صبحونه درست کردیم جونگکوک و جین بیدار شدن رفتن سره میز نشتن و شروع کردن به صبحونه خوردن
وقتی صبحونه خوردم رفتم توی اتاق و به مامانو بابام فکر میکردم چرا نامه ای که براشون نوشتم نخوند چرا جواب نمیدن
۱ هفته بعد
یک هفته گذشت و هنوز هیچ خبری از نامه ی مامانو بابام نبود،رفتم توی اتاق خیلی جلوی همه گریه خودمو نگه داشتم و در اخر گریه کردم،یکی در زد بهش گفتم 👇🏻
یوری: کیه؟
...:(تق تق)
یوری:(توی ذهنش میگفت: نکنه همون مرده باشه که دنبالم میگشت)
از ترس نمیدونستم چی کار کنم گوشیم رو برداشتم به جونگکوک زنگ زدم گفتم👇🏻
یوری: الو جونگکوک (ترس)
جونگکوک: یوری چی شد (نگران)
یوری: جونگکوک یکی داره در میزنه نمیدونم کیه بهش میگم کیه جواب نمیده همینجوری داره در میزنه
جونگکوک: همونجا وایسا الان خودمو میرسونم
یوری: باشه
خیلی ترسیدم یکی درو باز کرد دیدم جونگکوکه بهم گفت 👇🏻
جونگکوک: یوری خوبی
یوری: خوبم کسی پشت در نبود
جونگکوک: اره بود ولی نتونستم بگیرمش
یوری: جونگکوک بخدا من خیلی میترسم
جونگکوک: از هیچی نترس
یوری: خیله خب باشه
شب شد
شب شد جونگکوک برام یه لباس گذاشت نوشته بود👇🏻
(یوری یه لباس برات گرفتم به مناسبت روز مافیا برای همین برات یه لباس گرفتم اومد وارم راضی باشی)
★پچها یادم رفت لباسو براتون بزارم الان برم دنبال لباس بگردم و سریع پارت بعدی رو میزارم★
#جونگکوک #فیک_از_جونگکوک #بی_تی_اس #فیک #داستان
#تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی
pirt: 6
یوری: پاشو برو تو اتاق لباستو عوض کن بریم پایین
جونگکوک: باش
جونگکوک رفت تو اتاق لباسشو عوض کنه،لباشو عوض کرد و رفتیم پایین به مهمانی ادامه دادیم
صبح شد
صبح شد رفتم پایین صبحونه درست کنم سنآ اومد و باهمدیگه صبحونه درست کردیم جونگکوک و جین بیدار شدن رفتن سره میز نشتن و شروع کردن به صبحونه خوردن
وقتی صبحونه خوردم رفتم توی اتاق و به مامانو بابام فکر میکردم چرا نامه ای که براشون نوشتم نخوند چرا جواب نمیدن
۱ هفته بعد
یک هفته گذشت و هنوز هیچ خبری از نامه ی مامانو بابام نبود،رفتم توی اتاق خیلی جلوی همه گریه خودمو نگه داشتم و در اخر گریه کردم،یکی در زد بهش گفتم 👇🏻
یوری: کیه؟
...:(تق تق)
یوری:(توی ذهنش میگفت: نکنه همون مرده باشه که دنبالم میگشت)
از ترس نمیدونستم چی کار کنم گوشیم رو برداشتم به جونگکوک زنگ زدم گفتم👇🏻
یوری: الو جونگکوک (ترس)
جونگکوک: یوری چی شد (نگران)
یوری: جونگکوک یکی داره در میزنه نمیدونم کیه بهش میگم کیه جواب نمیده همینجوری داره در میزنه
جونگکوک: همونجا وایسا الان خودمو میرسونم
یوری: باشه
خیلی ترسیدم یکی درو باز کرد دیدم جونگکوکه بهم گفت 👇🏻
جونگکوک: یوری خوبی
یوری: خوبم کسی پشت در نبود
جونگکوک: اره بود ولی نتونستم بگیرمش
یوری: جونگکوک بخدا من خیلی میترسم
جونگکوک: از هیچی نترس
یوری: خیله خب باشه
شب شد
شب شد جونگکوک برام یه لباس گذاشت نوشته بود👇🏻
(یوری یه لباس برات گرفتم به مناسبت روز مافیا برای همین برات یه لباس گرفتم اومد وارم راضی باشی)
★پچها یادم رفت لباسو براتون بزارم الان برم دنبال لباس بگردم و سریع پارت بعدی رو میزارم★
#جونگکوک #فیک_از_جونگکوک #بی_تی_اس #فیک #داستان
۱۲.۸k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.