فیک ۳شاتی جیمین شات۱
رفتم سمتش و داد زدم:بسهههه...این همه بلا سرم آوردی نمیخوای نمامش کنی؟.جیمین:هه معلوم هست چی میگی؟...تموم کردنه این عشق چیزیه ک میخوای؟.(داد)اروم گفتم:اگه دوستم داشتی این بلا هارو سرم نمیاوردی چ عشقی ک باعث بدبختیتبشه...اسمه اینو عشق میزاری؟اصن میدونی ت این ۳سال ک باهام آشنا شدی و بزور باهام ازدواج کردی چ بلاهایی ک سرم اوردی؟.اعصابش خورد تر شد و دستی بموهاش کشید و گفت:مگه برات سختم بوده؟.چی این الان نمیدونه چ بلاهایی سرم اورد؟بلند گفتم:ب نظرت دوری از خانواده و حتی وقتی بابامو ۲سال ندیدم و مرد...صقط جنین ت سنه کم و گرفتنه افسردگی و خونه نشینی و ترک تحصیل(ارزویه ۸۰ درصدمونه)سخت نیست؟همه این بلاها از وقتی ک ت اومدی ت زندگیم برام پیش اومد...جیمین من الان ۱۷ سالمه...یعنی از ۱۴ سالگیم ب زور بام ازدواج کردی...ت خودت ۲۷ سالته...بسه.جیمین:اون بچه اگه زنده میموند ت میمردی راشل مرگ اون بچه بهتر از تبود.من:هه...بهتر ک بمیرم...جدا از اون حاضر بودم بمیرم ولی بچم زنده بمونه(ع ای زرای مادرانه:/).رفتم ت اتاق و درو قفل کردم***ربع ساعته ک ت اتاقم هیچ صدای ازم در نیومده ک جیمین انگار نگران شد اومد دم در و در زد و گفت:راشل...خوبی؟.من:گمشو.جیمین:برات غذای مورده علاقتو گرفتما.ن ن ن من خر نمیشم نننن.من:نمیخوام...سیرم.جیمین:تازه کیک و بستنی و کلی خوراکی مورده علاقتو گرفتم.اب دهنمو قورت دادمو گفتم:خر نمیشم.جیمین:باشه میرم.من:حده اقل از زیر در پاستیل و بیسکوییتا رو بده.صدای خندش اومد ک گفت:باید بیای بیرون.داد زدم:یاااا اذیتم نکن.با خنده گفت:بسه...بیا بیرون.من:جهنم برو نخواستم اصن...ایش(ساعت ۲شب)گشنم شد از ۷عصر تا الان هیچی نخوردم ای ریدم کفمغزت جیمین اومدی وسوسم کردی رفتی.درو باز کردم و اروم پابر چین پابر چین رفتم سمت یخچال و پیتزا و چنتا خوراکی کش رفتم داشتم پیتزا گرم میکردم ک از پنجره صدا اومد اول بیخیال شدم و خوراکیارو برداشتم رفتم ت اتاق داشتم پیتزا میخوردم ک صدا ها بیشتر شد سریع پیتزامو خوردم و رفتم زیر پتو***۵ دقیقس از ترس خوابم نمیبره صداها هم بیشتر میشه وات انگار یکی داره میاد سمت اتاقم...خدا کنه جیمین باشه...ن اگه بفهمه بیدارم میکشتم؟پس بهتره دزدی چیزی بیاد.دره اتاقم باز شد و چراق اتاقم روشن گفت:هنوز بیداری؟.چی جیمین بود هیچی نگفتم و یواشکی از زیر پتو نگاش کردم ک با تلو تلو خوردن اومد روتخت نشت و گفت:خواهش میکنم بیدار نباش.مست بود یهو بغلم کرد و گفت:ببخشید...و...ولی مجبورم.داشت گریه میکرد چی شده بلند شدم و گفتم:بیدارم.تعجب کرده بود....
فق کامنت بزارین بد نیساا
فق کامنت بزارین بد نیساا
۱۱.۲k
۲۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.