️مراسم عقد قاسم بن الحسن
️مراسم #عقد_قاسم بن الحسن
✔ ️اولین و آخرین دیدار قاسم و نوعروس
قاسم اجازه ی حرب نیافته به خیمه درآمد و به اندوه و الم سر به زانوی غم نهاده دید که برادران امام حسین (علیه السلام) تهیه ی اسباب جنگ مینمودند و عازم میدان قتال بودند، الم او زیاده شد و آغاز گریه و ناله نمود تا که خاطرش آمد که پدر بزرگوارش تعویذی بر بازوی او بسته و به او وصیّت نموده بود که: ای قاسم! در وقتی که الم و مصیبت بینهایت و درد و محنت بیحد و غایت بر تو غلبه کند، این تعویذ را باز کن و بخوان و به آنچه نوشته است عمل کن.
قاسم با خود گفت: تا من خود را شناخته ام به چنین مصیبت و المی گرفتار نشده ام، و اگر بعد از این حیات باقی باشد به چنین محنت و غمی مبتلا نخواهد شد، پس گویا این زمان وقت باز کردن تعویذ است.
پس آن تعویذ را گشود، چون او را ملاحظه نمود، دید حضرت امام حسن(علیه السلام) به خطّ مبارک خود نوشته است که : ای قاسم! ای نور دیده و ای فرزند پسندیده! وصیت میکنم تو را که چون برادرم حسین را در دشت کربلا بی کس و تنها ببینی و او را اسیر کوفیان بی وفا و شامیان بی شرم و حیا بیابی زینهار که سر خود را در قدم او اندازی و جان خود را در راه او دربازی، و هر چند عمّت تو را از حرب ممانعت نماید باید تو در الحاح افزایی و مبالغه نمایی تا اجازه یابی و خون خود را در راه او بریزی.
ای قاسم! ای فرزند پدر!
پس چون قاسم بر مضمون تعویذ اطلاع یافت از غایت فرح و انبساط از جای جست و به خدمت عمّ بزرگوار آمد و آن نامه ای که رقم شهادت آن مظلوم بود به دست عمّ خود داد، آن سرور شهیدان و امام غریبان چون آن وصیت نامه را خواند آه سوزناک از نهاد خود برکشید و زار زار بنالید و اشک حسرت از دیدگان بارید و به آواز حزین فرمود:ای جان عم! این وصیتی است که برادرم به تو نموده است درباره ی من می خواهی به عمل آوری، مرا نیز درباره ی تو وصیتی نموده است و میخواهم آن را به جا آورم، و وصیت او به من آن است که فاطمه دختر من که پدرت خود او را نامزد نموده است به عقد تو درآورم و به تو دهم، بیا تا ساعتی به خیمه رویم و در طیّ این مقدّمه کوشیم.
پس دست قاسم را گرفت و به اندرون خیمه برد، و برادران خود عباس و عون را طلبید، و عقد فاطمه را برای قاسم مهر شهادت بستند، و زینب را فرمود که جامه های حضرت امام حسن را حاضر کرد، و جامه ی فاخری به قاسم پوشانیدند و حضرت به دست مبارک خود درّاعه ی امام حسن(علیه السلام) را به او پوشانید و عمّامه ی وی را بر سر او بست.
پس دست فاطمه را گرفت و فرمود: این است امانتی از تو که پدرت به من سپرده بود.
چون مادر قاسم از این قضیّه اطلاع یافت سیلاب اشک از دیده بارید و زار زار نالید و از جا درآمد و انشاء آه و فغان کرد و به خدمت امام حسین شتافت و به زبان حال به آن مظلوم کربلا خطاب کرد و می گفت:
اما قاسم مظلوم دست عروس را گرفته به خیمه رفت، گاهی در روی عروس مینگریست و گاهی سر در پیش افکنده میگریست، ناگاه از لشکر مخالف آواز برآمد که:
آیا دیگر مبارزی از لشکر حسین باقی مانده است؟
چون قاسم این صدا را شنید دست عروس را رها کرد و مصمّم حرب شد و عازم معرکه ی جدال گردید، عروس دامن او را به هر دو دست گرفت و گفت: ای قاسم! چه خیال در سر داری و مرا در این دشت غربت به که میگذاری؟
مرا میگذاری کجا میروی؟
قاسم چون این سخنان را شنید آه از نهاد او برآمد و زار زار گریست و گفت : ای نور د یده، بدان که پدرت در این صحرای کربلا که وادی محنت و بلا است غریب و بیکس مانده است و یاران و موالیان او همه کشته شدند و بی معین و یاور، تنها و بی مددکار است و شرط هواداری نیست که من خون خود را در راه او نریزم و از جدال دشمنان او گریزم، پس دامن مرا رها کن و قبل از اینکه از غم و غصّه بمیرم خون خود را در معرکه ی کارزار بریزم، و بدان که عروسی و دامادی من و تو به قیامت افتاد.
عروس که این را شنید آهی از دل برآورد که به جای اشک از چشم مستمعان خون برآورد، و زمین بر خود طپید و آسمان بر خود لرزید و جگر عالمیان بسوخت.
پس عروس گفت: ای قاسم! هرگاه عروسی ما به قیامت افتاد بگو فردای قیامت تو را کجا یابم و به چه نشان بشناسم؟
گفت: ای نور دیده و ای سرور سینه ی غم رسیده! مرا در روز محشر در نزد جدّ و پدرم طلب نمای و مرا به این آستین دریده بشناس؛ پس دست فرا کرد و سر آستین خود را بدرید.
فغان و ناله از سرادقات عترت طاهرات برآمد و حضرت شاه شهیدان آمد و او را در بر گرفت و فرمود : ای قاسم ! ای جان عم! به پای خود به گورستان به این هیئت نتوان رفت؛ پس لباس او را به شکل کفن بر او پوشانید و گریبانش را چاک زد و هر دو سر دستارش را بر رویش فکند و شمشیر خود را به دست او داد و گفت: ای جان عم! برو که عمّت هم از عقب میرسد.
📚 معالی السبطین: ج۱_ص۴۵۱.
✔ ️اولین و آخرین دیدار قاسم و نوعروس
قاسم اجازه ی حرب نیافته به خیمه درآمد و به اندوه و الم سر به زانوی غم نهاده دید که برادران امام حسین (علیه السلام) تهیه ی اسباب جنگ مینمودند و عازم میدان قتال بودند، الم او زیاده شد و آغاز گریه و ناله نمود تا که خاطرش آمد که پدر بزرگوارش تعویذی بر بازوی او بسته و به او وصیّت نموده بود که: ای قاسم! در وقتی که الم و مصیبت بینهایت و درد و محنت بیحد و غایت بر تو غلبه کند، این تعویذ را باز کن و بخوان و به آنچه نوشته است عمل کن.
قاسم با خود گفت: تا من خود را شناخته ام به چنین مصیبت و المی گرفتار نشده ام، و اگر بعد از این حیات باقی باشد به چنین محنت و غمی مبتلا نخواهد شد، پس گویا این زمان وقت باز کردن تعویذ است.
پس آن تعویذ را گشود، چون او را ملاحظه نمود، دید حضرت امام حسن(علیه السلام) به خطّ مبارک خود نوشته است که : ای قاسم! ای نور دیده و ای فرزند پسندیده! وصیت میکنم تو را که چون برادرم حسین را در دشت کربلا بی کس و تنها ببینی و او را اسیر کوفیان بی وفا و شامیان بی شرم و حیا بیابی زینهار که سر خود را در قدم او اندازی و جان خود را در راه او دربازی، و هر چند عمّت تو را از حرب ممانعت نماید باید تو در الحاح افزایی و مبالغه نمایی تا اجازه یابی و خون خود را در راه او بریزی.
ای قاسم! ای فرزند پدر!
پس چون قاسم بر مضمون تعویذ اطلاع یافت از غایت فرح و انبساط از جای جست و به خدمت عمّ بزرگوار آمد و آن نامه ای که رقم شهادت آن مظلوم بود به دست عمّ خود داد، آن سرور شهیدان و امام غریبان چون آن وصیت نامه را خواند آه سوزناک از نهاد خود برکشید و زار زار بنالید و اشک حسرت از دیدگان بارید و به آواز حزین فرمود:ای جان عم! این وصیتی است که برادرم به تو نموده است درباره ی من می خواهی به عمل آوری، مرا نیز درباره ی تو وصیتی نموده است و میخواهم آن را به جا آورم، و وصیت او به من آن است که فاطمه دختر من که پدرت خود او را نامزد نموده است به عقد تو درآورم و به تو دهم، بیا تا ساعتی به خیمه رویم و در طیّ این مقدّمه کوشیم.
پس دست قاسم را گرفت و به اندرون خیمه برد، و برادران خود عباس و عون را طلبید، و عقد فاطمه را برای قاسم مهر شهادت بستند، و زینب را فرمود که جامه های حضرت امام حسن را حاضر کرد، و جامه ی فاخری به قاسم پوشانیدند و حضرت به دست مبارک خود درّاعه ی امام حسن(علیه السلام) را به او پوشانید و عمّامه ی وی را بر سر او بست.
پس دست فاطمه را گرفت و فرمود: این است امانتی از تو که پدرت به من سپرده بود.
چون مادر قاسم از این قضیّه اطلاع یافت سیلاب اشک از دیده بارید و زار زار نالید و از جا درآمد و انشاء آه و فغان کرد و به خدمت امام حسین شتافت و به زبان حال به آن مظلوم کربلا خطاب کرد و می گفت:
اما قاسم مظلوم دست عروس را گرفته به خیمه رفت، گاهی در روی عروس مینگریست و گاهی سر در پیش افکنده میگریست، ناگاه از لشکر مخالف آواز برآمد که:
آیا دیگر مبارزی از لشکر حسین باقی مانده است؟
چون قاسم این صدا را شنید دست عروس را رها کرد و مصمّم حرب شد و عازم معرکه ی جدال گردید، عروس دامن او را به هر دو دست گرفت و گفت: ای قاسم! چه خیال در سر داری و مرا در این دشت غربت به که میگذاری؟
مرا میگذاری کجا میروی؟
قاسم چون این سخنان را شنید آه از نهاد او برآمد و زار زار گریست و گفت : ای نور د یده، بدان که پدرت در این صحرای کربلا که وادی محنت و بلا است غریب و بیکس مانده است و یاران و موالیان او همه کشته شدند و بی معین و یاور، تنها و بی مددکار است و شرط هواداری نیست که من خون خود را در راه او نریزم و از جدال دشمنان او گریزم، پس دامن مرا رها کن و قبل از اینکه از غم و غصّه بمیرم خون خود را در معرکه ی کارزار بریزم، و بدان که عروسی و دامادی من و تو به قیامت افتاد.
عروس که این را شنید آهی از دل برآورد که به جای اشک از چشم مستمعان خون برآورد، و زمین بر خود طپید و آسمان بر خود لرزید و جگر عالمیان بسوخت.
پس عروس گفت: ای قاسم! هرگاه عروسی ما به قیامت افتاد بگو فردای قیامت تو را کجا یابم و به چه نشان بشناسم؟
گفت: ای نور دیده و ای سرور سینه ی غم رسیده! مرا در روز محشر در نزد جدّ و پدرم طلب نمای و مرا به این آستین دریده بشناس؛ پس دست فرا کرد و سر آستین خود را بدرید.
فغان و ناله از سرادقات عترت طاهرات برآمد و حضرت شاه شهیدان آمد و او را در بر گرفت و فرمود : ای قاسم ! ای جان عم! به پای خود به گورستان به این هیئت نتوان رفت؛ پس لباس او را به شکل کفن بر او پوشانید و گریبانش را چاک زد و هر دو سر دستارش را بر رویش فکند و شمشیر خود را به دست او داد و گفت: ای جان عم! برو که عمّت هم از عقب میرسد.
📚 معالی السبطین: ج۱_ص۴۵۱.
۳.۱k
۰۴ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.