فیک نامی
فیک نامی
وقتی از دستش ناراحت میشی
ویو ات
رو کاناپه نشسته بودم و با اخم و دست ب سینه ب تلویزیون سیاه ک نابود شده بود زل زده بودم اخه ب من چ پسرت تلویزیون و ب چوخ داده اه
فلش بک
داشتم شام درست می کردم که ی دفعه ای صدای وحشتناکی شنیدم فکر کردم برای یون چول اتفاقی افتاده سری دویدم ب سمت پذیرایی ک دیدم نامجون زود تر از من رسیده و با بهت داره ب تلویزیونی ک همین امروز صبح خریده بود نگاه میکنه و منم نگام رفت ب تلویزیون خشکم زد اون...اون دکوری یادگاری مامانم بود با اصبانیت داد زدم
+یون چولللللل... می کشمت
داشتم میرفتم سمتش ک نامجون جلوم رو گرفت و یون چول هم بدو بدو رفت سمت اتاقش (دقت کنید با گریه)
-داری چیکار می کنی
+اون یادگاری مامانمو نابود کرد
-حالا ی دکوری بود دیگه چیزه زیادی نیست لنگش و برات می خرم
+نمی خوام اون بچت باید یاد بگیره چیزی پرت نکنه
-ات بچه بازی درنیار
نامجون رو یون چول خیلی حساسه اونقدر اصبی بودم ک ب کل یادم رفته بود نامجون و پس زدم و رفتم ب اتاق یون چول داشتم داد میزدم و بهش می گفتم این کار اشتباهه ک نامجون اومد مچمو محکم گرفت و کشید سمت اتاقمون
+ول کن..ول کن(داد و گریه)(هعی شفااا)
کنترلم و از دست داده بودم ک احساس کردم ی وره صورتم سوخت اون الان ب من سیلی زد؟(پ ن پ)
-دیوونه ای مگه احمق می ترسه هرچی هم باشه اون بچه ست
و بله رفت 😑
پایان
فلش بک (دقت کنید عه)
خلاصه منم از اتاق پرت کرد بیرونو با پسرش خوابید و منه بدبخت کمرم نصف شد رو کاناپه
نشسته بودم ک ی دفعه ای سمت چپه کاناپه بغل دسته ی مبل دو تا عروسکای دستی ک ی خورده شبیه منو نامجون بود اومد بیرون بله آقا بچه شده
-می خوام براتون داستانه دو عاشق رو تعریف کنم
یون چول اومد و مغلم نشست و خودشون جا کرد بغلم منم مخالفت نکردم با اون موهای فر فریس ک نه ب من نه ب نامی رفته بود سرش و گزاشت رو دلم و با عشق خیره شد ب دستای نامی
-اسمه این خانوم ات و اسمه این آقا نامجونه ک ات اسمشو گزاشت ار ام هنوزم نمی دونم چرا😑
این دوتا همو تو کتاب خونه دیدن
فلش بک
داشتم دونباله کتابه مورده نظرم می گشتم ک ی پسری رو دیدم ک ب نیم رخه صورتش آفتاب می تابید واقعا منظره ی زیبایی بود دختر همین طوری ب اون پسر زل زده بود ک پسر نگاه های سنگین دختر رو حس کرد رو کرد بهش ک دختر سری سرش رو برگردوند پسر فهمید اون بود دختر همین جوری داشت می چرخید ک کتابه مورده نظرش رو پیدا کرد تا دست گزاشت روش رقیبش هم دستش رو گزاشت رو کتابه چشم تو چشم بدون پلک ب هم نگاه می کردن ک ات پلک زد
+اه تو بردی
×هه نکنه دلت این کتابو می خواد
اون دختره بلبل زبون خیلی تمیز و زیبا جوابه رقیبش و می داد
+خو دلم نه ولی نیازش دارم...پسسس بهت ۲ هزار وون می دم بیخیالش شو
×من ۵ هزار وون
وقتی از دستش ناراحت میشی
ویو ات
رو کاناپه نشسته بودم و با اخم و دست ب سینه ب تلویزیون سیاه ک نابود شده بود زل زده بودم اخه ب من چ پسرت تلویزیون و ب چوخ داده اه
فلش بک
داشتم شام درست می کردم که ی دفعه ای صدای وحشتناکی شنیدم فکر کردم برای یون چول اتفاقی افتاده سری دویدم ب سمت پذیرایی ک دیدم نامجون زود تر از من رسیده و با بهت داره ب تلویزیونی ک همین امروز صبح خریده بود نگاه میکنه و منم نگام رفت ب تلویزیون خشکم زد اون...اون دکوری یادگاری مامانم بود با اصبانیت داد زدم
+یون چولللللل... می کشمت
داشتم میرفتم سمتش ک نامجون جلوم رو گرفت و یون چول هم بدو بدو رفت سمت اتاقش (دقت کنید با گریه)
-داری چیکار می کنی
+اون یادگاری مامانمو نابود کرد
-حالا ی دکوری بود دیگه چیزه زیادی نیست لنگش و برات می خرم
+نمی خوام اون بچت باید یاد بگیره چیزی پرت نکنه
-ات بچه بازی درنیار
نامجون رو یون چول خیلی حساسه اونقدر اصبی بودم ک ب کل یادم رفته بود نامجون و پس زدم و رفتم ب اتاق یون چول داشتم داد میزدم و بهش می گفتم این کار اشتباهه ک نامجون اومد مچمو محکم گرفت و کشید سمت اتاقمون
+ول کن..ول کن(داد و گریه)(هعی شفااا)
کنترلم و از دست داده بودم ک احساس کردم ی وره صورتم سوخت اون الان ب من سیلی زد؟(پ ن پ)
-دیوونه ای مگه احمق می ترسه هرچی هم باشه اون بچه ست
و بله رفت 😑
پایان
فلش بک (دقت کنید عه)
خلاصه منم از اتاق پرت کرد بیرونو با پسرش خوابید و منه بدبخت کمرم نصف شد رو کاناپه
نشسته بودم ک ی دفعه ای سمت چپه کاناپه بغل دسته ی مبل دو تا عروسکای دستی ک ی خورده شبیه منو نامجون بود اومد بیرون بله آقا بچه شده
-می خوام براتون داستانه دو عاشق رو تعریف کنم
یون چول اومد و مغلم نشست و خودشون جا کرد بغلم منم مخالفت نکردم با اون موهای فر فریس ک نه ب من نه ب نامی رفته بود سرش و گزاشت رو دلم و با عشق خیره شد ب دستای نامی
-اسمه این خانوم ات و اسمه این آقا نامجونه ک ات اسمشو گزاشت ار ام هنوزم نمی دونم چرا😑
این دوتا همو تو کتاب خونه دیدن
فلش بک
داشتم دونباله کتابه مورده نظرم می گشتم ک ی پسری رو دیدم ک ب نیم رخه صورتش آفتاب می تابید واقعا منظره ی زیبایی بود دختر همین طوری ب اون پسر زل زده بود ک پسر نگاه های سنگین دختر رو حس کرد رو کرد بهش ک دختر سری سرش رو برگردوند پسر فهمید اون بود دختر همین جوری داشت می چرخید ک کتابه مورده نظرش رو پیدا کرد تا دست گزاشت روش رقیبش هم دستش رو گزاشت رو کتابه چشم تو چشم بدون پلک ب هم نگاه می کردن ک ات پلک زد
+اه تو بردی
×هه نکنه دلت این کتابو می خواد
اون دختره بلبل زبون خیلی تمیز و زیبا جوابه رقیبش و می داد
+خو دلم نه ولی نیازش دارم...پسسس بهت ۲ هزار وون می دم بیخیالش شو
×من ۵ هزار وون
۱۵.۰k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.