فیک قرارتصادفی من با عشق زندگیم
«پارت:۱۴»
خیلی عصبی بود و با حرص به من و سی بانگ نگاه میکرد.
پیش خودم گفتم چرا اینجوری نگاه میکنه؟؟
بعد کمی رقص سی بانگ کمرمو گرفت و چسبوندم به خودش.
سی بانگ: میخوام ببوسمت!
بعد سرشو نزدیکم کرد.
دو میلی متر مونده بود که لباش به لبام بخوره چشمامو بسته بودم .
یهو یکی دستمو کشید و منو از بغل سی بانگ بیرون آورد.
قلبم گوب گوب میزد.
تهیونگ بود که داشت از عصبانیت میترکید .
سریع دستمو کشید و منو از سی بانگ دور کرد و برد یه گوشه که هیچکس نبود و تاریک بود.
دستمو از دستش کشیدم و گفتم..
سوآه: رئیس چیکار میکنید؟
تهیونگ: ندیدی؟ اون آشغال خواست ببوستت.
سوآه: خودم میدونم اما ازش خوشم اومده پسر خوبیه.
عصبانی تر شد.
سوآه: رئیس مشکلتون با من چیه؟ چرا همش به من کمک میکنید و روم حساس هستید؟ من یه منشی ساده بیشتر نیستم، شما همیشه رو منشی هاتون اینقدر حساسید؟
تهیونگ: چیزه....
سوآه: چیه ها؟ چیه؟
محکم چسبوندم به دیوار و لباشو محکم کوبید رو لبام.
توی شوک بودم، فکر نمیکردم همچین کاری بکنه، آخه چرا؟؟
احساس خیلی خوبی داشتم که توصیف کردنی نبود، حرکت لباش روی لبام باعث شده بود یخ قلبم آب بشه.
بعد چند ثانیه ازم جدا شد و به صورتم خیره شد.
مات و مبهوت بهش خیره مونده بودم.
تهیونگ: من از همون روزی که دیدمت عاشقت شدم ، از همون ثانیه ای که پات پیچ خورد و افتادی تو بغلم و گل و بهم دادی عاشقت شدم ، اما نمیدونستم چطوری بهت بگم که از دستم ناراحت نشی و ازم دور نشی چون ازم متنفر بودی و این برای من خوب نبود.
همینجوری تو شوک بودم که دیدم سی بانگ اومد طرفم.
سی بانگ: چیشد یهو؟ کجا رفتی؟ این پسره دیگه کیه ها؟
تا اومدم حرف بزنم تهیونگ گفت...
تهیونگ: اون عشق منه، ازش دورباش تا نکشتمت!
سی بانگ رفت طرف یه دختر دیگه .
همه حرفاش توی سرم میپیچید و داشت دیوونم میکرد.
ازش یکم دور شدم که یکی محکم زد پس کلم.
برگشتم دیدم تسا بود.
سوآه: هوی چته روانی؟
تسا: کوری نمیبینی دارم دست تکون میدم برات؟
سوآه: ببخشید ندیدم..
تسا: بیا بریم اونجا
سوآه: باش..
یکم که گذشت حالت تهوع گرفتم و خواستم بیام طبقه پایین ساختمونی که مهمونی بود تا یکم نفس بکشم.
رفتم داخل آسانسور که داشت درش بسته میشد یهو تهیونگ با دو اومد داخل.
یاخدا چشه این!
پشت سرش ده نفر اومدن داخل آسانسور.
جا تنگ بود ناخواسته چسبیدم به تهیونگ.
یه طبقه رفت پایین و بقیه رفتن بیرون و من و تهیونگ بودیم.
ازش فاصله گرفتم.
تهیونگ: بیا بریم خونه.
سوآه: خونه؟ چه خونه ای؟
تهیونگ: خونه من..
سوآه: اصلا فکرشم نکن.
همینجوری که حرف زدیم آسانسور با شدت وایساد که تکون شدیدی خورد افتادم بغل تهیونگ.
ترسیده بودم.
سوآه: چ...چ.....چه خبره اینجا؟؟؟؟ یا خدا کمک کنید کمکککککککککک.....
(نظر😍)
خیلی عصبی بود و با حرص به من و سی بانگ نگاه میکرد.
پیش خودم گفتم چرا اینجوری نگاه میکنه؟؟
بعد کمی رقص سی بانگ کمرمو گرفت و چسبوندم به خودش.
سی بانگ: میخوام ببوسمت!
بعد سرشو نزدیکم کرد.
دو میلی متر مونده بود که لباش به لبام بخوره چشمامو بسته بودم .
یهو یکی دستمو کشید و منو از بغل سی بانگ بیرون آورد.
قلبم گوب گوب میزد.
تهیونگ بود که داشت از عصبانیت میترکید .
سریع دستمو کشید و منو از سی بانگ دور کرد و برد یه گوشه که هیچکس نبود و تاریک بود.
دستمو از دستش کشیدم و گفتم..
سوآه: رئیس چیکار میکنید؟
تهیونگ: ندیدی؟ اون آشغال خواست ببوستت.
سوآه: خودم میدونم اما ازش خوشم اومده پسر خوبیه.
عصبانی تر شد.
سوآه: رئیس مشکلتون با من چیه؟ چرا همش به من کمک میکنید و روم حساس هستید؟ من یه منشی ساده بیشتر نیستم، شما همیشه رو منشی هاتون اینقدر حساسید؟
تهیونگ: چیزه....
سوآه: چیه ها؟ چیه؟
محکم چسبوندم به دیوار و لباشو محکم کوبید رو لبام.
توی شوک بودم، فکر نمیکردم همچین کاری بکنه، آخه چرا؟؟
احساس خیلی خوبی داشتم که توصیف کردنی نبود، حرکت لباش روی لبام باعث شده بود یخ قلبم آب بشه.
بعد چند ثانیه ازم جدا شد و به صورتم خیره شد.
مات و مبهوت بهش خیره مونده بودم.
تهیونگ: من از همون روزی که دیدمت عاشقت شدم ، از همون ثانیه ای که پات پیچ خورد و افتادی تو بغلم و گل و بهم دادی عاشقت شدم ، اما نمیدونستم چطوری بهت بگم که از دستم ناراحت نشی و ازم دور نشی چون ازم متنفر بودی و این برای من خوب نبود.
همینجوری تو شوک بودم که دیدم سی بانگ اومد طرفم.
سی بانگ: چیشد یهو؟ کجا رفتی؟ این پسره دیگه کیه ها؟
تا اومدم حرف بزنم تهیونگ گفت...
تهیونگ: اون عشق منه، ازش دورباش تا نکشتمت!
سی بانگ رفت طرف یه دختر دیگه .
همه حرفاش توی سرم میپیچید و داشت دیوونم میکرد.
ازش یکم دور شدم که یکی محکم زد پس کلم.
برگشتم دیدم تسا بود.
سوآه: هوی چته روانی؟
تسا: کوری نمیبینی دارم دست تکون میدم برات؟
سوآه: ببخشید ندیدم..
تسا: بیا بریم اونجا
سوآه: باش..
یکم که گذشت حالت تهوع گرفتم و خواستم بیام طبقه پایین ساختمونی که مهمونی بود تا یکم نفس بکشم.
رفتم داخل آسانسور که داشت درش بسته میشد یهو تهیونگ با دو اومد داخل.
یاخدا چشه این!
پشت سرش ده نفر اومدن داخل آسانسور.
جا تنگ بود ناخواسته چسبیدم به تهیونگ.
یه طبقه رفت پایین و بقیه رفتن بیرون و من و تهیونگ بودیم.
ازش فاصله گرفتم.
تهیونگ: بیا بریم خونه.
سوآه: خونه؟ چه خونه ای؟
تهیونگ: خونه من..
سوآه: اصلا فکرشم نکن.
همینجوری که حرف زدیم آسانسور با شدت وایساد که تکون شدیدی خورد افتادم بغل تهیونگ.
ترسیده بودم.
سوآه: چ...چ.....چه خبره اینجا؟؟؟؟ یا خدا کمک کنید کمکککککککککک.....
(نظر😍)
۶.۴k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.