فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۵۴
از زبان ا/ت
بالاخره آقا جونگ کوک تشریف آوردن با حرص گفتم : خب حالا میومدین دیگه
گفت : چرا همش میخوای باهام بحث کنی ا/ت
چیزی نگفتم یونته رو دادم بغلش و گفتم : مواظبش باش منم میرم شیرش رو درست کنم
رفتم تو آشپزخونه از همونجا زیر چشمی نگاشون میکردم قربون صدقه یونته میرفت چه پدره خوبی میشد این مرد..چی دارم میگم ایشش
رفتم شیر رو تست کردم خوبه ریختم توی شیشه شیر تکونش دادم رفتم بیرون عجیبه یونته تو بغل جونگ کوک گریه نمیکرد..شیرش رو دادم که صدای زنگ گوشیم اومد رفتم برش داشتم خواهرم داشت تماس تصویری میزد جواب دادم که گفت : سلام ا/ت بهتون خوش میگذره
خنده مصنوعی تحویلش دادم و گفتم : آره مخصوصا با جونگ کوک خیلی
جونگ کوک و یونته رو نشونش دادم که از اونور لینا گفت : ا/ت تا موقعی که ما نیستیم قشنگ با جونگ کوک خلوت کن ، جونگ کوک چون پیشم بود شنید یه خنده تو گلویی کرد لپام قرمز شده بودن گفتم : باشه فعلا...
بعدش قطع کردم
این چه حرفی بود آخه
یونته رو خوابوندیم...من که اصلا دلم نمیخواست جونگ کوک از پیشم تکون بخوره
داشت میرفت که گفتم : جونگ کوک من که خوابم نمی بره پس بمون باهم فیلمی چیزی ببینیم
گفت : خیلی خب منم زیادی خسته نیستم
لبخندی تحویلش دادم و رفتم سمته تلویزیون فیلم گذاشتم نشستیم روی مبل چراغا رو خاموش کردم و فقط هالوژن های بنفش رو روشن کردم
این فیلم چقدر شبیه سرنوشت ماست..پسره دختره رو ول کرد و رفت منم همراه با دختره اشک میریختم
که جونگ کوک صدام کرد برگشتم سمتش دستش رو آورد سمته صورتم و اشکام رو پاک کرد
آروم گفتم : چرا رفتی..من خیلی غصه خوردم خیلی گریه کردم بهم گفتن دیوونه گفتن روانی گفتن اعصبی گفتن افسرده.. اما کسی بهم نگفت عاشق..تنها درده من تو بودی..ولی منو فرستادن به تیمارستان پیشه روانپزشکا
اشک تو چشماش معلوم بود بغلم کرد و گفت : همه چیز درست میشه مثل روزه اولش..بهت قول میدم
بی مَهاوا بغلش کردم...
( صبح)
از زبان ا/ت
با صدای گریه های یونته بیدار شدم وقتی چشمام رو باز کردم بغل جونگ کوک بودم بلند شدم رفتم یونته رو آروم کردم بعد رفتم تو آشپزخونه درحال آماده کردن صبحونه بودم که دستی دوره کمرم پیچید آروم کناره گوشم گفت : صبح بخیر خانومم
آروم لبخند زدم و گفتم : صبح تو هم بخیر آقایی
به کابینت تکیه داد و یه تیکه پنیر انداخت تو دهنش همونطور دست به سینه نگام میکرد میز رو آماده کردم شیره یونته رو دادم بهش
بالاخره آقا جونگ کوک تشریف آوردن با حرص گفتم : خب حالا میومدین دیگه
گفت : چرا همش میخوای باهام بحث کنی ا/ت
چیزی نگفتم یونته رو دادم بغلش و گفتم : مواظبش باش منم میرم شیرش رو درست کنم
رفتم تو آشپزخونه از همونجا زیر چشمی نگاشون میکردم قربون صدقه یونته میرفت چه پدره خوبی میشد این مرد..چی دارم میگم ایشش
رفتم شیر رو تست کردم خوبه ریختم توی شیشه شیر تکونش دادم رفتم بیرون عجیبه یونته تو بغل جونگ کوک گریه نمیکرد..شیرش رو دادم که صدای زنگ گوشیم اومد رفتم برش داشتم خواهرم داشت تماس تصویری میزد جواب دادم که گفت : سلام ا/ت بهتون خوش میگذره
خنده مصنوعی تحویلش دادم و گفتم : آره مخصوصا با جونگ کوک خیلی
جونگ کوک و یونته رو نشونش دادم که از اونور لینا گفت : ا/ت تا موقعی که ما نیستیم قشنگ با جونگ کوک خلوت کن ، جونگ کوک چون پیشم بود شنید یه خنده تو گلویی کرد لپام قرمز شده بودن گفتم : باشه فعلا...
بعدش قطع کردم
این چه حرفی بود آخه
یونته رو خوابوندیم...من که اصلا دلم نمیخواست جونگ کوک از پیشم تکون بخوره
داشت میرفت که گفتم : جونگ کوک من که خوابم نمی بره پس بمون باهم فیلمی چیزی ببینیم
گفت : خیلی خب منم زیادی خسته نیستم
لبخندی تحویلش دادم و رفتم سمته تلویزیون فیلم گذاشتم نشستیم روی مبل چراغا رو خاموش کردم و فقط هالوژن های بنفش رو روشن کردم
این فیلم چقدر شبیه سرنوشت ماست..پسره دختره رو ول کرد و رفت منم همراه با دختره اشک میریختم
که جونگ کوک صدام کرد برگشتم سمتش دستش رو آورد سمته صورتم و اشکام رو پاک کرد
آروم گفتم : چرا رفتی..من خیلی غصه خوردم خیلی گریه کردم بهم گفتن دیوونه گفتن روانی گفتن اعصبی گفتن افسرده.. اما کسی بهم نگفت عاشق..تنها درده من تو بودی..ولی منو فرستادن به تیمارستان پیشه روانپزشکا
اشک تو چشماش معلوم بود بغلم کرد و گفت : همه چیز درست میشه مثل روزه اولش..بهت قول میدم
بی مَهاوا بغلش کردم...
( صبح)
از زبان ا/ت
با صدای گریه های یونته بیدار شدم وقتی چشمام رو باز کردم بغل جونگ کوک بودم بلند شدم رفتم یونته رو آروم کردم بعد رفتم تو آشپزخونه درحال آماده کردن صبحونه بودم که دستی دوره کمرم پیچید آروم کناره گوشم گفت : صبح بخیر خانومم
آروم لبخند زدم و گفتم : صبح تو هم بخیر آقایی
به کابینت تکیه داد و یه تیکه پنیر انداخت تو دهنش همونطور دست به سینه نگام میکرد میز رو آماده کردم شیره یونته رو دادم بهش
۱۰۹.۶k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.