ندیمه عمارت p:⁸⁰
ا/ت:چه حرفی بابا...بیا بریم خونه خسته ام..
یه دفعه ای برگشتم سمتش که سینه به سینم شد...ماتش زده بود اما کم نیاورد...
ا/ت:چرا اینجوری میکنی...چته..
دستمو توی جیبم کردم و چشممو ریز کردم...
جیمین:تو بگو چته؟...چرا اینجوری میکنی؟..
اخمی کرد و گفت:چمه؟...چجوری میکنم..
خوب بلد بود با کلمات بازی کنه یا بهتر بگم یاد گرفته بود!...عقب کشیدم و با انگشت اشاره خودم نشون دادم و نیش خندی زدم:تو ..من و برادر خودت میدونی؟...اصلا من عضوی از خانوادتم؟...چرا جوری بر خورد میکنی انگار من نیستم؟...من به درک ..چرا با تهیونگ اینطور رفتار میکنی؟..اون که به اشتباهش پی برد..پشیمونه!
رد کمرنگ لبخند گوشه لبش خود نمایی کرد ..سرشو کج کرد و گفت:پس موضوع اینه؟؟.... بازم تهیونگ؟... بازم مرور گذشته؟.....گفتی پشیمون... پشیمونیش به چه دردم میخوره... زندگی از دست رفتمو و برمیگردونه؟...نه!!!...پس برام مهم نیست..
جیمین:تو چرا انقد سرد شدی....حتی وقتی من و دیدی توی چشمات ذوقی ندیدم...حتی حس یه برادر و ندارم بهت!
ا/ت:چون نبودیم....چرا به خودمون دوروغ بگیم ما نصف عمرمون برادر و خواهر نبودیم...الان میخوایم باشیم؟
توقع شنیدن همچین چیزی و ازش نداشتم...حرفش درست بود پس چرا ناراحتم کرد؟...
ا/ت:این همه سال نبودی...الان یه دفعه میخوای باشی؟...ببینم درد من و میفهمین؟...درد من تنهاییمه که از اول عمرم خِرمو گرفته و پایین نمیاد...دردم توی این بیست ساله که به حرف خیلی کمه ولی وقتی تنها با یه بچه توی مزخرف ترین منطقه کنار یه مشت ارازل و اوباش زندگیش کنی میشه یه عمر بدبختی...دردم از هفت سالگی کلفت شدنه...هفده سالگی برده شدنه خوان داداش...این همه سال نبودی ..هیچکدومتون نبودین...الان یه دفعه میخوایین باشین...درک کنید که بترسم...اره ...میترسم از اینکه وابسته شم و باز تو غیبت بزنه...باز به یه نقشه دیگه از خونه پرت شم بیرون...باز دوباره از نو....من تازه خودم و ساختم... نمیخوام اوار شم!..
حرفش پر از بغض بود...پر از تنهایی و درد...جایی واسه درکش نداشتم..فقط واسه خودم متاسفم بودم....متاسفم بودم که هرچی میگفت عینه حقیقت بود...من کم گذاشتم کم بودم...کسی که مامانم بخاطرش از جونش گذشت و تا زندگی کنه و خوشبخت بشه و همیشه بخنده و پشتش به برادرش گرم باشه و با نبودنم توی زمان مناسب از زندگی سرد کردم...توی تموم این سال ها هدف ام از زندگی این بود همونی بشم که مامانم میخواست حالا شدم نقطه مقابلش!..
چشمام از اشک تار شد...سر پایین انداختم تا اشک چشمو نبینه...با صدایی که از ته چاه میومد فقط تونستم بگم:ببخش....
بغض توی گلوم خفم میکرد...از کنارش گذشتم چون نمیخواستم جلوش فرو بریزم اما بازوم توی دستش قفل شد...
ا/ت:همین ببخش!...باز داری ولم میکنی؟...
با بغض لبخندی زدم و سرشو نزدیک لبم کردم پیشونیش و بوسیدم...
جیمین:ن خواهر کوچولو...حتی اگه تا اخر عمرت از اعتماد به من بترسی دیگ ولت نمیکنم...
دوباره سر پایین انداختم چون روی نگاه کردن به چشماش و نداشتم...روی نگاه کردن به چشمای مامانم نداشتم!.. نفسمو از پی اون بغض لعنتی بیرون دادم و گفتم:باید تنها باشم...شب میام پیشت..
حلقه دستش شل شد و دستش کنارش افتاد...بی معطلی دور شدم و رفتم...بدون اینکه بدونم مقصدم کجاست!
(جونگ کوک)
دست به سینه به جلو خیره شدم و گفتم:خب میشنوم..
تغییر حالت چهرش از چشمام پنهون بود اما صداش همه چیو مشخص میکرد...
تهیونگ:چی.. و..
سمتش برگشتم لبمو با زبون ترَ کردم...:همه چی و اینکه...ا/ت چرا اینطور رفتار کرد....تو چرا یه دفعه اینجوری شدی...جیمین ادرس من و از کجا اورد...بگو چرا شکستی؟
با هر کلمه تن صدام بالا میرفت و این نشون میداد چقد از دست همشون کفریم..
رد لبخند غمگینش به قلبم چنگ انداخت...خسته بود تو چشماش میخوندم که خسته اس...از درد از خلإ..سر انداخت پایین و زمزمه کرد:من واقعا حالم خوب نیست!...........
سکوتش کوتاه بود اما نفس گیر..:ولی با این کنار اومدم،...با اینکه وقتی یکی ازم میپرسه چته...و نمیتونم چیزی بگم! پر از حرفم پر از مشکل...از بچگی یاد گرفتم خودم باشم و خودم...من جانشین بابام بودم... یعنی بچگی نکن.. جوونی نکن... حتی عاشقی...از همه جدا باش حتی توی شادیشون یه قدم باهاشون فاصله داشته باش تا چی بشه!...تا غرورت حفظ بشه...من از بچگی پر شدم از غرور کاذب و حالا افتادم توی وضعیتی که بدون یه دختر نفس زندگیم گرفته شد اما حتی یه عذر خواهی نمیتونم بکنم..چون غرورم نمیزاره..سینم داره میسوزه...نه بخاطر تصادف بخاطر ا/ت..بخاطر سردیش..
اروم تک تک کلماتشو به زبون اورد چون بغض داشت اروم میگفت تا لرزش صداش و نفهم و فهمیدم ...!...اره میشناختم...بهتر از خودش....اما این که وایسم خود خوری کنه خوبه؟
یه دفعه ای برگشتم سمتش که سینه به سینم شد...ماتش زده بود اما کم نیاورد...
ا/ت:چرا اینجوری میکنی...چته..
دستمو توی جیبم کردم و چشممو ریز کردم...
جیمین:تو بگو چته؟...چرا اینجوری میکنی؟..
اخمی کرد و گفت:چمه؟...چجوری میکنم..
خوب بلد بود با کلمات بازی کنه یا بهتر بگم یاد گرفته بود!...عقب کشیدم و با انگشت اشاره خودم نشون دادم و نیش خندی زدم:تو ..من و برادر خودت میدونی؟...اصلا من عضوی از خانوادتم؟...چرا جوری بر خورد میکنی انگار من نیستم؟...من به درک ..چرا با تهیونگ اینطور رفتار میکنی؟..اون که به اشتباهش پی برد..پشیمونه!
رد کمرنگ لبخند گوشه لبش خود نمایی کرد ..سرشو کج کرد و گفت:پس موضوع اینه؟؟.... بازم تهیونگ؟... بازم مرور گذشته؟.....گفتی پشیمون... پشیمونیش به چه دردم میخوره... زندگی از دست رفتمو و برمیگردونه؟...نه!!!...پس برام مهم نیست..
جیمین:تو چرا انقد سرد شدی....حتی وقتی من و دیدی توی چشمات ذوقی ندیدم...حتی حس یه برادر و ندارم بهت!
ا/ت:چون نبودیم....چرا به خودمون دوروغ بگیم ما نصف عمرمون برادر و خواهر نبودیم...الان میخوایم باشیم؟
توقع شنیدن همچین چیزی و ازش نداشتم...حرفش درست بود پس چرا ناراحتم کرد؟...
ا/ت:این همه سال نبودی...الان یه دفعه میخوای باشی؟...ببینم درد من و میفهمین؟...درد من تنهاییمه که از اول عمرم خِرمو گرفته و پایین نمیاد...دردم توی این بیست ساله که به حرف خیلی کمه ولی وقتی تنها با یه بچه توی مزخرف ترین منطقه کنار یه مشت ارازل و اوباش زندگیش کنی میشه یه عمر بدبختی...دردم از هفت سالگی کلفت شدنه...هفده سالگی برده شدنه خوان داداش...این همه سال نبودی ..هیچکدومتون نبودین...الان یه دفعه میخوایین باشین...درک کنید که بترسم...اره ...میترسم از اینکه وابسته شم و باز تو غیبت بزنه...باز به یه نقشه دیگه از خونه پرت شم بیرون...باز دوباره از نو....من تازه خودم و ساختم... نمیخوام اوار شم!..
حرفش پر از بغض بود...پر از تنهایی و درد...جایی واسه درکش نداشتم..فقط واسه خودم متاسفم بودم....متاسفم بودم که هرچی میگفت عینه حقیقت بود...من کم گذاشتم کم بودم...کسی که مامانم بخاطرش از جونش گذشت و تا زندگی کنه و خوشبخت بشه و همیشه بخنده و پشتش به برادرش گرم باشه و با نبودنم توی زمان مناسب از زندگی سرد کردم...توی تموم این سال ها هدف ام از زندگی این بود همونی بشم که مامانم میخواست حالا شدم نقطه مقابلش!..
چشمام از اشک تار شد...سر پایین انداختم تا اشک چشمو نبینه...با صدایی که از ته چاه میومد فقط تونستم بگم:ببخش....
بغض توی گلوم خفم میکرد...از کنارش گذشتم چون نمیخواستم جلوش فرو بریزم اما بازوم توی دستش قفل شد...
ا/ت:همین ببخش!...باز داری ولم میکنی؟...
با بغض لبخندی زدم و سرشو نزدیک لبم کردم پیشونیش و بوسیدم...
جیمین:ن خواهر کوچولو...حتی اگه تا اخر عمرت از اعتماد به من بترسی دیگ ولت نمیکنم...
دوباره سر پایین انداختم چون روی نگاه کردن به چشماش و نداشتم...روی نگاه کردن به چشمای مامانم نداشتم!.. نفسمو از پی اون بغض لعنتی بیرون دادم و گفتم:باید تنها باشم...شب میام پیشت..
حلقه دستش شل شد و دستش کنارش افتاد...بی معطلی دور شدم و رفتم...بدون اینکه بدونم مقصدم کجاست!
(جونگ کوک)
دست به سینه به جلو خیره شدم و گفتم:خب میشنوم..
تغییر حالت چهرش از چشمام پنهون بود اما صداش همه چیو مشخص میکرد...
تهیونگ:چی.. و..
سمتش برگشتم لبمو با زبون ترَ کردم...:همه چی و اینکه...ا/ت چرا اینطور رفتار کرد....تو چرا یه دفعه اینجوری شدی...جیمین ادرس من و از کجا اورد...بگو چرا شکستی؟
با هر کلمه تن صدام بالا میرفت و این نشون میداد چقد از دست همشون کفریم..
رد لبخند غمگینش به قلبم چنگ انداخت...خسته بود تو چشماش میخوندم که خسته اس...از درد از خلإ..سر انداخت پایین و زمزمه کرد:من واقعا حالم خوب نیست!...........
سکوتش کوتاه بود اما نفس گیر..:ولی با این کنار اومدم،...با اینکه وقتی یکی ازم میپرسه چته...و نمیتونم چیزی بگم! پر از حرفم پر از مشکل...از بچگی یاد گرفتم خودم باشم و خودم...من جانشین بابام بودم... یعنی بچگی نکن.. جوونی نکن... حتی عاشقی...از همه جدا باش حتی توی شادیشون یه قدم باهاشون فاصله داشته باش تا چی بشه!...تا غرورت حفظ بشه...من از بچگی پر شدم از غرور کاذب و حالا افتادم توی وضعیتی که بدون یه دختر نفس زندگیم گرفته شد اما حتی یه عذر خواهی نمیتونم بکنم..چون غرورم نمیزاره..سینم داره میسوزه...نه بخاطر تصادف بخاطر ا/ت..بخاطر سردیش..
اروم تک تک کلماتشو به زبون اورد چون بغض داشت اروم میگفت تا لرزش صداش و نفهم و فهمیدم ...!...اره میشناختم...بهتر از خودش....اما این که وایسم خود خوری کنه خوبه؟
۸۴.۲k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.