پارت19 فصل3
پارت19 فصل3
وقتی رفتیم اونجا دیدم سانا و جین دارن باهم حرف میزنن
*Sana.pov*
چشمام رو باز کردم و این ور و اونور رو نگاه کردم و یه پسری رو دیدم که خیلی خوشگل بود ازش پرسیدم تو کی هستی که گفت من سوک جینم دوستت
سانا : دوست؟ من مگه دوستی دارم؟
جین: آره تو هفتا دوست یا در واقع برادر داری که میان و باهاشون آشنا میشی
سانا : چرا قیافت برام آشناست ولی یادم نمیاد تورو؟
جین: چون یه اتفاقی افتاد و تو همه چی رو یادت رفت اشکال نداره همین جوری پیش بری یادت میاد همه چی رو تو اراده قویی داری میدونم که میتونی
سانا: هر چی فک میکردم نه اسمم و نه کسی رو یادم نمیومد پس ازش پرسیدم من کیم
جین : تو یه دختر 17 ساله ای که اسمت ساناعه و یه داداش به اسم تهیونگ داری و سال آخره دبیرستانی و یه دوست پسر به اسم جیمین داری تا همینجا میتونم بهت بگم بقیه اش رو خودت باید یادت بیاد
سانا: میشه به همینی که میگی اسمش تهیونگ و جیمین هست بیان پیشم میخوام ببینمشون و یادم بیاد همه چیرو
فقط.... یه لحظه میخوام یه جوری رفتار کنم که انگار همه چی یادمه شاید اینجوری زودتر همه چی رو یادم بیاد همم؟ نظرت چیه؟
جین:خوبه
جین: کمک کردم که روی تخت بشینه و برگشتم دیدم جیمین و تهیونگ دارن میان صداشون کردم و اومدن داخل تا دیدن سانا بهوش اومده اومدن سمتش و سانا باهاشون حرف زد
سانا: س....سلام تهیونگا و سلام جیمینا
تهیونگو جیمین: سانا! تو مارو یادته؟
سانا : نه راستش ولی میخوام همه چی رو به یاد بیارم و برگردم پیشتون
تهیونگ: سانا
سانا: هوم؟
تهیونگ : میتونم بغلت کنم؟
سانا: دستم رو باز کردم و اجازه دادم بغلم کنه
تهیونگ : رفتم تو بغلش و با اینکه ازش بزرگتر بودم ولی بازم مثل یه بچه ۵ ساله رفتار میکردم انگار که تازه مامانم رو پیدا کرده باشم گریه میکردم
سانا: دستم رو دایره وار رو پشتش میکشیدم ولی یه لحظه مکث کردم انگار که یه جرقه ای تو مغزم ترکیده باشه همه چی رو یادم اومد تهیونگ رو از خودم جدا کردم و بهش نگاه کردم
دستم رو رو صورتش گزاشتم و اشکاش رو با شصتم پاک کردم و بهش گفتم
سانا: تهیونگا گریه نکن خوبی؟ بابا که اذیتت نکرد ؟ و بعد جیمین رو نگاه کردم و از اون هم پرسیدم که حالش خوبه یا نه
تهیونگ: خیلی خوشحال بودم که همه چی یادش اومده و خیالم راحت شد و دوباره خودمو تو بغلش جا دادم و بوی عطرش رو به ریه هام فرستادم
جیمین: رفتم پیش دکتر و کار های ترخیص سانا رو انجام دادم
و اومدم پیش سانا دیدم تو اتاق نیستن رفتم تو اتاق پسرا
و دیدم اونجان رفتم و سانا رو محکم بغل کردم و تو بغلم چرخوندمش خیلی میخندید خوشحال بودم دوباره خانوادمون کامل شد و خوشحال بودیم رفتیم خونه و کلی بازی کردیم و خندیدیم شام خوردیم و خوابیدیم!!!
تا پارت بعد بای👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻
وقتی رفتیم اونجا دیدم سانا و جین دارن باهم حرف میزنن
*Sana.pov*
چشمام رو باز کردم و این ور و اونور رو نگاه کردم و یه پسری رو دیدم که خیلی خوشگل بود ازش پرسیدم تو کی هستی که گفت من سوک جینم دوستت
سانا : دوست؟ من مگه دوستی دارم؟
جین: آره تو هفتا دوست یا در واقع برادر داری که میان و باهاشون آشنا میشی
سانا : چرا قیافت برام آشناست ولی یادم نمیاد تورو؟
جین: چون یه اتفاقی افتاد و تو همه چی رو یادت رفت اشکال نداره همین جوری پیش بری یادت میاد همه چی رو تو اراده قویی داری میدونم که میتونی
سانا: هر چی فک میکردم نه اسمم و نه کسی رو یادم نمیومد پس ازش پرسیدم من کیم
جین : تو یه دختر 17 ساله ای که اسمت ساناعه و یه داداش به اسم تهیونگ داری و سال آخره دبیرستانی و یه دوست پسر به اسم جیمین داری تا همینجا میتونم بهت بگم بقیه اش رو خودت باید یادت بیاد
سانا: میشه به همینی که میگی اسمش تهیونگ و جیمین هست بیان پیشم میخوام ببینمشون و یادم بیاد همه چیرو
فقط.... یه لحظه میخوام یه جوری رفتار کنم که انگار همه چی یادمه شاید اینجوری زودتر همه چی رو یادم بیاد همم؟ نظرت چیه؟
جین:خوبه
جین: کمک کردم که روی تخت بشینه و برگشتم دیدم جیمین و تهیونگ دارن میان صداشون کردم و اومدن داخل تا دیدن سانا بهوش اومده اومدن سمتش و سانا باهاشون حرف زد
سانا: س....سلام تهیونگا و سلام جیمینا
تهیونگو جیمین: سانا! تو مارو یادته؟
سانا : نه راستش ولی میخوام همه چی رو به یاد بیارم و برگردم پیشتون
تهیونگ: سانا
سانا: هوم؟
تهیونگ : میتونم بغلت کنم؟
سانا: دستم رو باز کردم و اجازه دادم بغلم کنه
تهیونگ : رفتم تو بغلش و با اینکه ازش بزرگتر بودم ولی بازم مثل یه بچه ۵ ساله رفتار میکردم انگار که تازه مامانم رو پیدا کرده باشم گریه میکردم
سانا: دستم رو دایره وار رو پشتش میکشیدم ولی یه لحظه مکث کردم انگار که یه جرقه ای تو مغزم ترکیده باشه همه چی رو یادم اومد تهیونگ رو از خودم جدا کردم و بهش نگاه کردم
دستم رو رو صورتش گزاشتم و اشکاش رو با شصتم پاک کردم و بهش گفتم
سانا: تهیونگا گریه نکن خوبی؟ بابا که اذیتت نکرد ؟ و بعد جیمین رو نگاه کردم و از اون هم پرسیدم که حالش خوبه یا نه
تهیونگ: خیلی خوشحال بودم که همه چی یادش اومده و خیالم راحت شد و دوباره خودمو تو بغلش جا دادم و بوی عطرش رو به ریه هام فرستادم
جیمین: رفتم پیش دکتر و کار های ترخیص سانا رو انجام دادم
و اومدم پیش سانا دیدم تو اتاق نیستن رفتم تو اتاق پسرا
و دیدم اونجان رفتم و سانا رو محکم بغل کردم و تو بغلم چرخوندمش خیلی میخندید خوشحال بودم دوباره خانوادمون کامل شد و خوشحال بودیم رفتیم خونه و کلی بازی کردیم و خندیدیم شام خوردیم و خوابیدیم!!!
تا پارت بعد بای👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻
۴۸.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.