p: اخر
_ارع درسته کار من بود ولی.....
اخمی کردم و پرسیدم
_ولی؟
_میدونی اخرین باری که هانا ازم یچیزی خواسته کی بوده؟
چیزی نمیگفتم و فقط گوش میکردم به حرفاش
_هیچوقت،ولی اونروز التماس کرد که تورو نکشم من کسیم که باید ازش متنفر باشی من دخترمو که ضعیف ترین روحیه رو داشتو وارد کار مافیا کردم چون که جانشینم اینو نمیخواست و من بدون توجه به احساسات هانا به اجبار اونو رئیس باندم کردم میدونی.....هانا اونموقع داشت برای کنکورش اماده میشد1روز مونده بود تا روز ازمون ولی من هیچوقت نزاشتم اون بره دنبال علاقش میخواست پلیس بشه،آه بگذریم اینارو دارم میگم که ناراحتش نکنی من پدر خوبی براش امیدوارم تو بتونی اون کمبودارو از بین ببری
«پایانفلشبک»
با شنیدن حرفاش توی سکوت عمیقی فرو رفتم،انتظار گفتن همچین حرفایی اونم از زبون بابا غیرقابل باور بود
کوک:دیگ هیجونگو نزدیکت نبینم که قول نمیدم اونموقع قاتل نشم
هانا:ولی قرار ازدواج گذاشتیم
کوک: ی نقشه برا دست به سر کردنش دارم تو بهش فکر نکن
***
اون روز نحس عروسی رسیده بود
ازون طرف همه شاد و خوشحال برامون ارزوی خوشبختی میکردن و ازین طرف من ارزوی مرگِ هرچه سریعتر
مامان اومد و دستامو که از شدت اضطراب میلرزیدن رو گرفت
_همه چی درست میشه عزیزمم نگران هیچی نباش(لبخند)
هانا:امیدوارم
هوفف بلاخره وقت رفتن شده بود با
بابام به سمت جایگاه رفتیم روبه روی اون حرومی قرار گرفته بودم که نگاه به صورتش حالمو بهم میزد
همینکه میخواستن مقدمات عروسیو بگن صدای بلند شخصی باعث شد سالن توی سکوت عمیقی فرو بره
با وارد شدنش به سالن خیالم راحت شد
توی اون کت شلوار بیشتر از همیشه میدرخشید
به هیجونگ نزدیک شد و هلش داد به سمت عقب
کوک:فک نکنم اینجا جای تو باشه
نقشه ای که ازش صحبت میکرد این بود
روز عروسی میومدو به جای هیجونگه عوضی خودمون باهم ازدواج کنیم
و ارع دیگه البته که هیجونگ نمیدونست با این کنار بیاد و قطعا دنبال انتقام میگشت ولی با مدارکی که ازش بدست اوورده بود تا سالها باید توی زندون اب خنک میخورد و این ما بودیم که به خوشبختی میرسیدیم
این بود پایان خوشِ اون عشق مافیایی پلیسیه ما با وجوده تمام روزای بد و خوبش بلاخره به اون خوشبختیی که هرکسی لایقشه رسیدیم یه زندگیه اروم و به دردسر
اخمی کردم و پرسیدم
_ولی؟
_میدونی اخرین باری که هانا ازم یچیزی خواسته کی بوده؟
چیزی نمیگفتم و فقط گوش میکردم به حرفاش
_هیچوقت،ولی اونروز التماس کرد که تورو نکشم من کسیم که باید ازش متنفر باشی من دخترمو که ضعیف ترین روحیه رو داشتو وارد کار مافیا کردم چون که جانشینم اینو نمیخواست و من بدون توجه به احساسات هانا به اجبار اونو رئیس باندم کردم میدونی.....هانا اونموقع داشت برای کنکورش اماده میشد1روز مونده بود تا روز ازمون ولی من هیچوقت نزاشتم اون بره دنبال علاقش میخواست پلیس بشه،آه بگذریم اینارو دارم میگم که ناراحتش نکنی من پدر خوبی براش امیدوارم تو بتونی اون کمبودارو از بین ببری
«پایانفلشبک»
با شنیدن حرفاش توی سکوت عمیقی فرو رفتم،انتظار گفتن همچین حرفایی اونم از زبون بابا غیرقابل باور بود
کوک:دیگ هیجونگو نزدیکت نبینم که قول نمیدم اونموقع قاتل نشم
هانا:ولی قرار ازدواج گذاشتیم
کوک: ی نقشه برا دست به سر کردنش دارم تو بهش فکر نکن
***
اون روز نحس عروسی رسیده بود
ازون طرف همه شاد و خوشحال برامون ارزوی خوشبختی میکردن و ازین طرف من ارزوی مرگِ هرچه سریعتر
مامان اومد و دستامو که از شدت اضطراب میلرزیدن رو گرفت
_همه چی درست میشه عزیزمم نگران هیچی نباش(لبخند)
هانا:امیدوارم
هوفف بلاخره وقت رفتن شده بود با
بابام به سمت جایگاه رفتیم روبه روی اون حرومی قرار گرفته بودم که نگاه به صورتش حالمو بهم میزد
همینکه میخواستن مقدمات عروسیو بگن صدای بلند شخصی باعث شد سالن توی سکوت عمیقی فرو بره
با وارد شدنش به سالن خیالم راحت شد
توی اون کت شلوار بیشتر از همیشه میدرخشید
به هیجونگ نزدیک شد و هلش داد به سمت عقب
کوک:فک نکنم اینجا جای تو باشه
نقشه ای که ازش صحبت میکرد این بود
روز عروسی میومدو به جای هیجونگه عوضی خودمون باهم ازدواج کنیم
و ارع دیگه البته که هیجونگ نمیدونست با این کنار بیاد و قطعا دنبال انتقام میگشت ولی با مدارکی که ازش بدست اوورده بود تا سالها باید توی زندون اب خنک میخورد و این ما بودیم که به خوشبختی میرسیدیم
این بود پایان خوشِ اون عشق مافیایی پلیسیه ما با وجوده تمام روزای بد و خوبش بلاخره به اون خوشبختیی که هرکسی لایقشه رسیدیم یه زندگیه اروم و به دردسر
۶.۸k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.