رمان سلطنت بی رحم
رمان سلطنت بی رحم
پارت 4
صبح روزه بعد
آنائل چشمایش را باز کرد بازم هم همان تخت باز هم همان
زیر زمین تاریک و سرد نگاهی به بالا کرد یهو چشمش خورد به سوراخی که بالای تخت اش بود قبلا آنجا شیشه ای بود اما شیشه اش شکسته بود
آنائل با عجله بلند شد
« یعنی حال میتوانم بیرون از اینجا را ببینم
چجوری اون بالا برم آهان فهمیدم »
آنائل رفت سمته چهار پایه ای که گوشه ای زیر زمین بود چهار پایه را برداشت و رویه تخت اش گذاشت
آنائل : بلاخره میتوانم دنیای بیرون را ببینم
آنائل رویه چهار پایه ایستاد رویه ناخن های پایش ایستاد نگاهی به بیرون انداخت هیچی را نمی دید درخته بزرگی جلوی همان سوراخ را گرفته بود اما آنائل به آسمان خیره شد در حیرت مانده بود یعنی اون چیزه زر بزرگ تو آسمان چیه دختری که حتا خورشید و ماه را ندیده بود با خودش
فکر کرده بود که این چیست
« یعنی این چیه منم میتوانم روزی از اینجا خلاص بشم می توانم دنیای بیرون را ببینم»
با ذوق به آفتاب نگاه میکرد با صدای در زود نگاهش را به در داد سوفی وارده زیر زمین شد آنائل را دید زود آماد به سمتش
سوفی : آنائل دخترم بیا پایین
آنائل از رویه چهار پایه آمد پایین و رویه تخت نشست سوفی کنارش نشست و بهش گفت
سوفی : چرا رفتی بالا
آنائل : میشه بگی اونیکه اون بالاست و زرده چیه
سوفی قلبش درد گرفت این زندگیست که کسی حتا آفتاب و ماه را نمی شناسد دیگه طاقتش تاق شده بود و خواست همه چی را به آن دختر بگویید
سوفی : اون اسمش آفتاب هست و تویه آسمانه با اون همه جا روشن میشه و شب تویه آسمان یه چیزه سفیده گرد به اسمه ماه در آسمان میاد اون زیبا ترین چیزی هست که تویه این دنیا موجود است
آنائل با ناراحتی و چشمای پر از غم و درد و پر از اشک گفت
آنائل : من چرا نمیتوانم همه این چیز هارا ببینم چرا مرا در اینجا زندانی کرده آید من کی هستم لطفا بهم بگو
سوفی : دیگه کافیست تو باید همه چیز را بدانی تو شاه دوخت کشور لندن هستی پدرت پادشاه این کشور هست
آنائل : زندست
سوفی : آری پدر و مادرت ملکه و پادشاه هستن و زنده هستند اما از وجود تو خبر ندارن اگر بفهمن تو را میکشن
با شنیدن این حرف ها تیری در قلبش فروع رفت صدای شکستن قلبش را شنید اشک هایش سرازیر شدن یعنی آنقدر بی ارزش بود که حتا مادر و پدرش اون را نخواستن
آنائل : چرا مرا نمیخواهن
سوفی : تو با گناه خواهره بزرگت درگیر شدی تو هیچ تقصیری نداری حال اگر از وجودت پادشاه خبر دار بشن تو را زنده نمیذارن
آنائل در حال گریه کردن به دایه اش سوفی رو کرد
آنائل : ماتیاس کیست من خواهر دارم اینجا چخبره
سوفی : او برادر هست شاهزاده این کشور و خواهرت بزرگتر از برادرت بزرگتر بود اون عاشق کسی شده بود که نباید عاشق میشد بعد از اینکه پادشاه خبر دار شد نذاشت آن دونفر همدیگه را ببیند بعدشم خواهر بزرگت باهاش فرار کرد آبروی پادشاهی لندن رفت بخاطر همین وقتی تو به دنیا آمدی پادشاه به شاهزاده ماتیاس دستور داده بود تا تو را بکشد اما ایشان دلش نیامد و شما را در زیر زمین مخفی کردن و به من گفتن تا تو را بزرگ کنم
آنائل : لطفا تنهام بزار
سوفی : دخترم ناراحت نباش
آنائل با صدای بلند داد زد
آنائل : برو بیرون
سوفی از زیر زمین خارج شد آنائل اشک هایش سرازیر بودن چه کسی میتوانست قلبش را درست کند آیا همچین کسی وجود داشت
آنائل : چه کنم کسی حتا مادر و پدرش او را نخواستن کسی دیگه ای هم مگه میشه اون را دوست داشته باشه
«»«»««»«»«»«»«»«»»
پارت 4
صبح روزه بعد
آنائل چشمایش را باز کرد بازم هم همان تخت باز هم همان
زیر زمین تاریک و سرد نگاهی به بالا کرد یهو چشمش خورد به سوراخی که بالای تخت اش بود قبلا آنجا شیشه ای بود اما شیشه اش شکسته بود
آنائل با عجله بلند شد
« یعنی حال میتوانم بیرون از اینجا را ببینم
چجوری اون بالا برم آهان فهمیدم »
آنائل رفت سمته چهار پایه ای که گوشه ای زیر زمین بود چهار پایه را برداشت و رویه تخت اش گذاشت
آنائل : بلاخره میتوانم دنیای بیرون را ببینم
آنائل رویه چهار پایه ایستاد رویه ناخن های پایش ایستاد نگاهی به بیرون انداخت هیچی را نمی دید درخته بزرگی جلوی همان سوراخ را گرفته بود اما آنائل به آسمان خیره شد در حیرت مانده بود یعنی اون چیزه زر بزرگ تو آسمان چیه دختری که حتا خورشید و ماه را ندیده بود با خودش
فکر کرده بود که این چیست
« یعنی این چیه منم میتوانم روزی از اینجا خلاص بشم می توانم دنیای بیرون را ببینم»
با ذوق به آفتاب نگاه میکرد با صدای در زود نگاهش را به در داد سوفی وارده زیر زمین شد آنائل را دید زود آماد به سمتش
سوفی : آنائل دخترم بیا پایین
آنائل از رویه چهار پایه آمد پایین و رویه تخت نشست سوفی کنارش نشست و بهش گفت
سوفی : چرا رفتی بالا
آنائل : میشه بگی اونیکه اون بالاست و زرده چیه
سوفی قلبش درد گرفت این زندگیست که کسی حتا آفتاب و ماه را نمی شناسد دیگه طاقتش تاق شده بود و خواست همه چی را به آن دختر بگویید
سوفی : اون اسمش آفتاب هست و تویه آسمانه با اون همه جا روشن میشه و شب تویه آسمان یه چیزه سفیده گرد به اسمه ماه در آسمان میاد اون زیبا ترین چیزی هست که تویه این دنیا موجود است
آنائل با ناراحتی و چشمای پر از غم و درد و پر از اشک گفت
آنائل : من چرا نمیتوانم همه این چیز هارا ببینم چرا مرا در اینجا زندانی کرده آید من کی هستم لطفا بهم بگو
سوفی : دیگه کافیست تو باید همه چیز را بدانی تو شاه دوخت کشور لندن هستی پدرت پادشاه این کشور هست
آنائل : زندست
سوفی : آری پدر و مادرت ملکه و پادشاه هستن و زنده هستند اما از وجود تو خبر ندارن اگر بفهمن تو را میکشن
با شنیدن این حرف ها تیری در قلبش فروع رفت صدای شکستن قلبش را شنید اشک هایش سرازیر شدن یعنی آنقدر بی ارزش بود که حتا مادر و پدرش اون را نخواستن
آنائل : چرا مرا نمیخواهن
سوفی : تو با گناه خواهره بزرگت درگیر شدی تو هیچ تقصیری نداری حال اگر از وجودت پادشاه خبر دار بشن تو را زنده نمیذارن
آنائل در حال گریه کردن به دایه اش سوفی رو کرد
آنائل : ماتیاس کیست من خواهر دارم اینجا چخبره
سوفی : او برادر هست شاهزاده این کشور و خواهرت بزرگتر از برادرت بزرگتر بود اون عاشق کسی شده بود که نباید عاشق میشد بعد از اینکه پادشاه خبر دار شد نذاشت آن دونفر همدیگه را ببیند بعدشم خواهر بزرگت باهاش فرار کرد آبروی پادشاهی لندن رفت بخاطر همین وقتی تو به دنیا آمدی پادشاه به شاهزاده ماتیاس دستور داده بود تا تو را بکشد اما ایشان دلش نیامد و شما را در زیر زمین مخفی کردن و به من گفتن تا تو را بزرگ کنم
آنائل : لطفا تنهام بزار
سوفی : دخترم ناراحت نباش
آنائل با صدای بلند داد زد
آنائل : برو بیرون
سوفی از زیر زمین خارج شد آنائل اشک هایش سرازیر بودن چه کسی میتوانست قلبش را درست کند آیا همچین کسی وجود داشت
آنائل : چه کنم کسی حتا مادر و پدرش او را نخواستن کسی دیگه ای هم مگه میشه اون را دوست داشته باشه
«»«»««»«»«»«»«»«»»
۱.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.