عروسک خانم من
p42
تهیونگ تشکری کرد و آماده شد و سویچشو برداشت واز عمارت زد بیرون و رفت دنبال امیلیا و سوارش کرد
امیلیا: چرا این موقع زنگم زدی؟
ته: باید یه چیزی رو بفهمم
امیلیا: باشه بریم...بریم اول خونه کوک
تهیونگ: اونجا چرا
امیلیا: لباسام اونجاس
تهیونگ لبخندی زد و زیر آب چیزی گفت و به سمت خونه رفت
امیلیا ویو
واییییییییییی ته تههههه چرا بهم زنگ زده این موقع اون اصلا خیلی باهام کاری نداره....اههه امیلیا بسهههه تو ...تو معامله شدی مال کوکی...حق عاشقی نداری
تهیونگ ویو
از مافیا شدن امیلیا که بگذرم...من عاشقشم ولی چون به کوک فروخته شد بود بهش نگاه نمیکردم کنارش نمیرفتم و کمترین محبت بهش میکردم
رسیدن عمارت ته کلید خونه کوک رو داشت پس راحت درو باز کرد و رفتن تو....وارد خونه شدن
امیلیا: همه کلیدی رو داری؟(اروم)
ته: اره خونه منو و کوک نداره که(اروم)
امیلیا سری تکون داد و اروم به بالا رفت و ته هم دنبالش...آهسته در رو باز کرد و وارد اتاق کوک شد و بعد از چند ثانیه امد بیرون
امیلیا: بریم...(اروم)
با دیدن اخمای در هم تهیونگ حرفشو قطع کرد و نگران ازش پرسید..
امیلیا: چی شده ته؟
ته: لباسای تو تو اتاق کوک چیکار میکنن؟مگه خودت اتاق نداری اینجا؟
امیلیا: خب...این لباسا داستان داره...
تهیونگ بیشتر ناراحت شد و دیگه چیزی نگفت و از پله ها پایین رفت...امیلیا با دیدن این صحنه محکم زد تو سرش و رفت دنبالش اما تو خونه نبود...وات چطور یهویی غیب شد؟امیلیا وارد حیاط بزرگ عمارت شد و اروم ته رو صدا زد
امیلیا: تهیونگگگ...تهههه
اما جوابی نگرفت...با نشستن دو تا دست رو شونهاش برگشت و مرد بزرگی دید که توی سیاهی مشخص نبود
امیلیا: تو کی هستی؟...
مرد به امیلیا نزدیکتر شد یه شونشو گرفت اما امیلیا ترسیده جیغی کشید و فرار کرد...امیلیا بدو مرد بدو...
_: هی کجا؟؟؟
امیلیا: جیغغ تو کی هستی چرا داری داری دنبالم میدونی
_: وایسا خب
امیلیا: مگه خرممم جیغغغ
کوک ویو
صدای جیغای نازکی میومد چیشده؟...رفتم تو اتاق جلویی اما ا.ت خواب بود پس این کیه؟
کوک اسلحهاش رو برداشت و دیود تو حیاط عمارت و تهیونگو دید که دنبال یکی بود دیود سمتش و وایسوندش
کوک: هی چیکار میکنی؟
تهیونگ: چمیدونم یکی داره امیلیا رو میدزده فک کنم برو بریم بگیریمش
کوک: املیا؟..کجا ته وایسا...
دوتایی زدن به دو و املیا از اونا میترسد
امیلیا: چرا دوتا شدید؟
کوک: یا خدا دو نفر دنبالشن؟
[فک کنم فهمیدی که اشتباه گرفتن قضیه رو این بدبختا]
ا.ت نیمهوش با صدای مرد و جیغای بلند بیدار شد و گیج رفت دم پنجره ک دید دو نفر دنبال یکین...سریع اسلحشو برداشت و رفت تو حیاط ک یهو امیلیا خورد بهش و بهم نگا کردن
امیلیا: ا.ت؟!
ا.ت: امیلیا؟!اینجا چیکار میکنی
امیلیا بلند شدو...
بخاطر یه عزیز اپ کردم ولی دلم شکست💔۳۰
تهیونگ تشکری کرد و آماده شد و سویچشو برداشت واز عمارت زد بیرون و رفت دنبال امیلیا و سوارش کرد
امیلیا: چرا این موقع زنگم زدی؟
ته: باید یه چیزی رو بفهمم
امیلیا: باشه بریم...بریم اول خونه کوک
تهیونگ: اونجا چرا
امیلیا: لباسام اونجاس
تهیونگ لبخندی زد و زیر آب چیزی گفت و به سمت خونه رفت
امیلیا ویو
واییییییییییی ته تههههه چرا بهم زنگ زده این موقع اون اصلا خیلی باهام کاری نداره....اههه امیلیا بسهههه تو ...تو معامله شدی مال کوکی...حق عاشقی نداری
تهیونگ ویو
از مافیا شدن امیلیا که بگذرم...من عاشقشم ولی چون به کوک فروخته شد بود بهش نگاه نمیکردم کنارش نمیرفتم و کمترین محبت بهش میکردم
رسیدن عمارت ته کلید خونه کوک رو داشت پس راحت درو باز کرد و رفتن تو....وارد خونه شدن
امیلیا: همه کلیدی رو داری؟(اروم)
ته: اره خونه منو و کوک نداره که(اروم)
امیلیا سری تکون داد و اروم به بالا رفت و ته هم دنبالش...آهسته در رو باز کرد و وارد اتاق کوک شد و بعد از چند ثانیه امد بیرون
امیلیا: بریم...(اروم)
با دیدن اخمای در هم تهیونگ حرفشو قطع کرد و نگران ازش پرسید..
امیلیا: چی شده ته؟
ته: لباسای تو تو اتاق کوک چیکار میکنن؟مگه خودت اتاق نداری اینجا؟
امیلیا: خب...این لباسا داستان داره...
تهیونگ بیشتر ناراحت شد و دیگه چیزی نگفت و از پله ها پایین رفت...امیلیا با دیدن این صحنه محکم زد تو سرش و رفت دنبالش اما تو خونه نبود...وات چطور یهویی غیب شد؟امیلیا وارد حیاط بزرگ عمارت شد و اروم ته رو صدا زد
امیلیا: تهیونگگگ...تهههه
اما جوابی نگرفت...با نشستن دو تا دست رو شونهاش برگشت و مرد بزرگی دید که توی سیاهی مشخص نبود
امیلیا: تو کی هستی؟...
مرد به امیلیا نزدیکتر شد یه شونشو گرفت اما امیلیا ترسیده جیغی کشید و فرار کرد...امیلیا بدو مرد بدو...
_: هی کجا؟؟؟
امیلیا: جیغغ تو کی هستی چرا داری داری دنبالم میدونی
_: وایسا خب
امیلیا: مگه خرممم جیغغغ
کوک ویو
صدای جیغای نازکی میومد چیشده؟...رفتم تو اتاق جلویی اما ا.ت خواب بود پس این کیه؟
کوک اسلحهاش رو برداشت و دیود تو حیاط عمارت و تهیونگو دید که دنبال یکی بود دیود سمتش و وایسوندش
کوک: هی چیکار میکنی؟
تهیونگ: چمیدونم یکی داره امیلیا رو میدزده فک کنم برو بریم بگیریمش
کوک: املیا؟..کجا ته وایسا...
دوتایی زدن به دو و املیا از اونا میترسد
امیلیا: چرا دوتا شدید؟
کوک: یا خدا دو نفر دنبالشن؟
[فک کنم فهمیدی که اشتباه گرفتن قضیه رو این بدبختا]
ا.ت نیمهوش با صدای مرد و جیغای بلند بیدار شد و گیج رفت دم پنجره ک دید دو نفر دنبال یکین...سریع اسلحشو برداشت و رفت تو حیاط ک یهو امیلیا خورد بهش و بهم نگا کردن
امیلیا: ا.ت؟!
ا.ت: امیلیا؟!اینجا چیکار میکنی
امیلیا بلند شدو...
بخاطر یه عزیز اپ کردم ولی دلم شکست💔۳۰
۴.۹k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.