نقاب
نقاب
P¹¹
_________
شب گذشته،عمارت جانگ،۱۲ شب.
دوری صندلی خالی میچرخید و میچرخید،این کارش باعث میشد تا ترس و دلهره بیشتر سراغش رو بگیره با صورت خیس از عرق اونم تو فصل سرما،و دستای که میلرزیدن،برای هزارمین بار التماس میکرد ولی مهم بود!
نه،براش مهم نبود،چون اون سنگ دل بود،و حتی ذرهای ترحم تو وجودش وجود نداشت که بخواد از اون استفاده کنه.
زمانش رسیده بود،۱۲ شب،دقیقا زمانی بود که همه تو خواب و کابوس و رویا غرق بودند.
چَکُش رو برداشت روی پا زمین نشست،اگه به صورتش نگاه میکرد خیلی سریع متوجه پوزخند که رو صورتش نمايان بود میشدی.
دستای طرف رو که الانم از التماس کردن دست برنداشته بود،رو از هم جدا کرد،یکی از دستاش رو روی زمین گذاشت و بعد از نشونه رفتن،درست روی استخوان انگشت اشارهاش زد،با جیغ که طرف از درد کشید،قهقهه زد و با خوشحالی گفت
جیهوپ:با همین دستت بود مگه نه.
مرد که از درد فقط اشکمیرخت،و با ضربه جیهوپ به دنیای دیگری بود،به فکر اینکه ممکنه فقط یهضربه تنبیه این کارش باشه،خوشحال بود و این ذرهای از دردش رو کم میکرد،ولی خواب و خیال چیزی وحشتناک بود!اونم زمانیکه جلو قاتلروانیِ قرار بگیری که التماس کردن،اشکریختن،فقط ازت یه دلقک میسازه و بس.
سه انگشت باقیماندهاش رو یجا روی زمین گذاشت،و دوباره محکمتر از قبل لهش کرد.
دست مرد رو که همهی استخواناش شکسته بود بالا آورد، و به انگلشت شستش اشاره کرد.
جیهوپ:اینو ميزارم تا بیفهمی رئیست چقدر دل رحمه،گمشو
بلند شد و به سمت میز گوشه اتاق رفت چکش رو گذاشت خودش رو به بیرون کشید.
وارد اتاق تاریک که فقط و فقط نورمهتاب بود که از پنجرهها میتابد،و اتاق رو روشن میکرد.
لیوان ویسکی رو میز رو برداشت،سر کشید،دوباره براش ریخت،و دوباره سر کشید،این براش کافی نبود،باطری رو برداشت،بدون لحظهی صبر کردن یجا سر کشید،انگار اون ویسکی تلخ نبود،چون ذرهای نتونسته بود غمش رو از بین ببره،بلکه بدتر شده بود،با دیدن شخصی که دیگر اونو نمیشناخت....
غلط املایی بود معذرت 💫🤍
شرطا همون شرط فیک ناخواستهاست البته باید هردو فیک شرطاشون برسه تا بزارم،یکی برسه هیچکدوم رو نمیزارم.
P¹¹
_________
شب گذشته،عمارت جانگ،۱۲ شب.
دوری صندلی خالی میچرخید و میچرخید،این کارش باعث میشد تا ترس و دلهره بیشتر سراغش رو بگیره با صورت خیس از عرق اونم تو فصل سرما،و دستای که میلرزیدن،برای هزارمین بار التماس میکرد ولی مهم بود!
نه،براش مهم نبود،چون اون سنگ دل بود،و حتی ذرهای ترحم تو وجودش وجود نداشت که بخواد از اون استفاده کنه.
زمانش رسیده بود،۱۲ شب،دقیقا زمانی بود که همه تو خواب و کابوس و رویا غرق بودند.
چَکُش رو برداشت روی پا زمین نشست،اگه به صورتش نگاه میکرد خیلی سریع متوجه پوزخند که رو صورتش نمايان بود میشدی.
دستای طرف رو که الانم از التماس کردن دست برنداشته بود،رو از هم جدا کرد،یکی از دستاش رو روی زمین گذاشت و بعد از نشونه رفتن،درست روی استخوان انگشت اشارهاش زد،با جیغ که طرف از درد کشید،قهقهه زد و با خوشحالی گفت
جیهوپ:با همین دستت بود مگه نه.
مرد که از درد فقط اشکمیرخت،و با ضربه جیهوپ به دنیای دیگری بود،به فکر اینکه ممکنه فقط یهضربه تنبیه این کارش باشه،خوشحال بود و این ذرهای از دردش رو کم میکرد،ولی خواب و خیال چیزی وحشتناک بود!اونم زمانیکه جلو قاتلروانیِ قرار بگیری که التماس کردن،اشکریختن،فقط ازت یه دلقک میسازه و بس.
سه انگشت باقیماندهاش رو یجا روی زمین گذاشت،و دوباره محکمتر از قبل لهش کرد.
دست مرد رو که همهی استخواناش شکسته بود بالا آورد، و به انگلشت شستش اشاره کرد.
جیهوپ:اینو ميزارم تا بیفهمی رئیست چقدر دل رحمه،گمشو
بلند شد و به سمت میز گوشه اتاق رفت چکش رو گذاشت خودش رو به بیرون کشید.
وارد اتاق تاریک که فقط و فقط نورمهتاب بود که از پنجرهها میتابد،و اتاق رو روشن میکرد.
لیوان ویسکی رو میز رو برداشت،سر کشید،دوباره براش ریخت،و دوباره سر کشید،این براش کافی نبود،باطری رو برداشت،بدون لحظهی صبر کردن یجا سر کشید،انگار اون ویسکی تلخ نبود،چون ذرهای نتونسته بود غمش رو از بین ببره،بلکه بدتر شده بود،با دیدن شخصی که دیگر اونو نمیشناخت....
غلط املایی بود معذرت 💫🤍
شرطا همون شرط فیک ناخواستهاست البته باید هردو فیک شرطاشون برسه تا بزارم،یکی برسه هیچکدوم رو نمیزارم.
۲.۴k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.