فن فیک تهیونگ به نام : چرا من
به چشم هایش نگاه کردم؛حتی در آن تاریکی،باز هم میدرخشید...
تا به خودم امدم قطره اشکی مانند مروارید از روی گونه هایم به پایین غلتید...
(چه شد که کارم به اینجا کشید؟)اگر تنها مانند یک دختر خوب رفتار میکردم و در کار های ان مرد تشنه به خون دخالت نمیکردم،هرگز چنین نمیشد.
این پایانش است؟همه چیز تمام شد؟...
*************************************
با صدای قدم هایی اشفته بر روی زمین چشمانم را باز کردم.اشعه افتاب به صورتم برخورد میکرد و من را در اغوش گرمش می فشرد...
هنوز چشمانم به روشنایی عادت نکرده بود.چشمانم را تنگ کردم تا بهتر بتوانم فضای اطرافم را ببینم...بالاخره ان ها را شناختم؛برادر و خواهر دوقولویم بودند نیک و کارولین...
کارولین و نیک به سرعت مانند بادیگارد هایی کوچک در سمت راست و چپ من نشستند و محکم دست هایم را در بغلشان فشردند و بعد با همدیگر ریز ریز خندیدند...هر دوی انها را بغل کردم و یکی یکی روی پیشانی هایشان بوسه ای زدم.ما یک خانواده سه نفره هستیم؛ من یعنی ا.ت و نیک و کارولین...مادرم روزی بدون هیچ حرفی ما دا ترک کرد و بعد پدرم یک روز هنگامی که داشتم با نیک و کارولین در حیاط بازی میکردم پدرم خودش را در حمام دار زد...ان روز سخت ترین روز زندگیم بود؛اگر پلیس پدرم را پیدا میکرد ما را به یتیم خانه میبرد و ممکن بود ما از هم جدا شویم...ما هیچ فامیلی نداریم که بخواهد سرپرستیمان را قبول کند.پس من باید از این خانواده ی کوچکی که برایم مانده بود محافظت میکردم...پس به خانه ای متروکه که بالای تپه ای بود پناه اوردم...خدا را شکر که ان خانه چندان هم اواره نبود و هنوز امکان سکونت در ان وجود داشت...و پس از ان من برای خودم شغلی دست و پا کردم و یک حقوق بخور و نمیر می گرفتم.امروز هم باید میرفتم سر کار...کارولین و نیک را از توی بغلم کنار زدم و با خنده رو به کارولین گفتم:《امروز صبحونه چی داریم خانم سر اشپز؟》کارولین لبخندی بزرگ زد و با افتخار گفت:《امروز پنکیک درست کردم با شیر عسل.》دستم را روی شکمم گذاشتم و صدایم را کلفت کزدم و گفتم:《یام یام الان میام همشو میخورممم.》و نیک و کارولین با خنده و جیغ از اتاق بیرون رفتند.به سمت کمدم رفتم و لباس کارم را انتخواب کردم و مو های پر کلاغیم را دم اسبی بستم...
سریع صبحانه خوردم و با ان رو فسقلی های شیطون خداحافظی کردم و راهیه محل کارم شدم.
من یک ادم کش هستم؛بعد از فرارمون من تو یکی از بازار های سیاه در محفل ادمکشی ثبت نام کردم. من خیلی تمرین کردم و بعد از ۶ سال حالا من یک ادم کشه حرفه ای هستم...) بعد از انکه رسیدم به سمت تابلوی اعلانات رفتم و بعد از دقایقی گشتن قیمتی باور نکردنی جلوی چشمانم ظاهر شد...۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ برای فردی به نام تهیونگ...
ادامه بدم؟و ببخشید تهیونگ نبود.زودی میاد😂
تا به خودم امدم قطره اشکی مانند مروارید از روی گونه هایم به پایین غلتید...
(چه شد که کارم به اینجا کشید؟)اگر تنها مانند یک دختر خوب رفتار میکردم و در کار های ان مرد تشنه به خون دخالت نمیکردم،هرگز چنین نمیشد.
این پایانش است؟همه چیز تمام شد؟...
*************************************
با صدای قدم هایی اشفته بر روی زمین چشمانم را باز کردم.اشعه افتاب به صورتم برخورد میکرد و من را در اغوش گرمش می فشرد...
هنوز چشمانم به روشنایی عادت نکرده بود.چشمانم را تنگ کردم تا بهتر بتوانم فضای اطرافم را ببینم...بالاخره ان ها را شناختم؛برادر و خواهر دوقولویم بودند نیک و کارولین...
کارولین و نیک به سرعت مانند بادیگارد هایی کوچک در سمت راست و چپ من نشستند و محکم دست هایم را در بغلشان فشردند و بعد با همدیگر ریز ریز خندیدند...هر دوی انها را بغل کردم و یکی یکی روی پیشانی هایشان بوسه ای زدم.ما یک خانواده سه نفره هستیم؛ من یعنی ا.ت و نیک و کارولین...مادرم روزی بدون هیچ حرفی ما دا ترک کرد و بعد پدرم یک روز هنگامی که داشتم با نیک و کارولین در حیاط بازی میکردم پدرم خودش را در حمام دار زد...ان روز سخت ترین روز زندگیم بود؛اگر پلیس پدرم را پیدا میکرد ما را به یتیم خانه میبرد و ممکن بود ما از هم جدا شویم...ما هیچ فامیلی نداریم که بخواهد سرپرستیمان را قبول کند.پس من باید از این خانواده ی کوچکی که برایم مانده بود محافظت میکردم...پس به خانه ای متروکه که بالای تپه ای بود پناه اوردم...خدا را شکر که ان خانه چندان هم اواره نبود و هنوز امکان سکونت در ان وجود داشت...و پس از ان من برای خودم شغلی دست و پا کردم و یک حقوق بخور و نمیر می گرفتم.امروز هم باید میرفتم سر کار...کارولین و نیک را از توی بغلم کنار زدم و با خنده رو به کارولین گفتم:《امروز صبحونه چی داریم خانم سر اشپز؟》کارولین لبخندی بزرگ زد و با افتخار گفت:《امروز پنکیک درست کردم با شیر عسل.》دستم را روی شکمم گذاشتم و صدایم را کلفت کزدم و گفتم:《یام یام الان میام همشو میخورممم.》و نیک و کارولین با خنده و جیغ از اتاق بیرون رفتند.به سمت کمدم رفتم و لباس کارم را انتخواب کردم و مو های پر کلاغیم را دم اسبی بستم...
سریع صبحانه خوردم و با ان رو فسقلی های شیطون خداحافظی کردم و راهیه محل کارم شدم.
من یک ادم کش هستم؛بعد از فرارمون من تو یکی از بازار های سیاه در محفل ادمکشی ثبت نام کردم. من خیلی تمرین کردم و بعد از ۶ سال حالا من یک ادم کشه حرفه ای هستم...) بعد از انکه رسیدم به سمت تابلوی اعلانات رفتم و بعد از دقایقی گشتن قیمتی باور نکردنی جلوی چشمانم ظاهر شد...۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ برای فردی به نام تهیونگ...
ادامه بدم؟و ببخشید تهیونگ نبود.زودی میاد😂
۶.۳k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.