فیک نفرین عشق
«پارت:۸»
وحشت؟ اره من وحشت کرده بودم!..
تقلا میکردم که ولم کنه اما نه تنها اینکارو نکرد بلکه منو همراه خودش به گوشه دیوار که غرق در تاریکی بود میکشید.
وقتی توی تاریکی پنهان شدیم خواستم دستشو گاز بگیرم تا بتونم جیغ بکشم اما همون موقع صدای نگهبان غول پیکری که با چراغ قوه توی محوطه میگشت و با صدای بلند میگفت کسی اینجاست متوقفم کرد.
همون لحظه نزدیک گوشم زمزمه وار لب زد..
×مگه نمیدونی نباید تا پایان مهمونی از سالن بیرون بیای؟میدونی اگه نگهبان اینجا میدیدت چی میشد؟
برگشتم و تو تاریکی به برق چشای روشنش خیره شدم.
×دستمو برمیدارم اما صدایی ازت درنیاد!
سر تکون دادم، دستشو برداشت.
لب زدم..
+تو کی هستی؟
یه جایی بین گردن و گوشم زمزمه وار گفت...
×یکی از اعضای این عمارت.
مو به تنم سیخ شد..
+شرمنده، من از قوانین چیزی نمیدونم
×یاد میگیری
دستمو گرفت و کشید سمت در و سریع رفتیم داخل.
هر دو نفس نفس میزدیم و تازه اون موقع بود که صورتشو دیدم.
چشایی شبیه به همون مرد یخی داشت و هیکل درشت و موهای مشکی که خیره بهم بود،پس احتمالا با هم فامیل باشن.
بازم دستمو کشید و بی سر و صدا داخل سالن مهمونی شدیم که با حجم زیادی از جمعیت در حال رقص رو به رو شدیم.
برای اولین بار بود که وجود جمعیت پراکنده باعث شد یکم خیالم از بابت غیبتم راحت باشه....
×خیلی خب من دیگه میرم خوش بگذره بهت دخترجون.
لبخندی زدم و تشکر کردم،و دیدم که از کنار دیوار مسیر و طی کرد و صندلی بغل همون مرد یخی نشست.
نفسمو فوت کردمو قبل از اینکه باز یه فاجعه رخ بده دنبال بنی گشتم.
هرچقدر گشتم پیداش نکردم و احتمال دادم حتما رفته اتاقی که بهم دادن.
خیلی خسته بودم بنابر این سعی کردم روی صندلی نزدیک میز بشینم و دودقیقه چشمامو ببندم...
چند دقیقه بیشتر نگذشت که به خواب عمیق اما عجیبی فرو رفتم...
(لایک و کامنت فراموش نشه گایز،مرسی از حمایتتون)
وحشت؟ اره من وحشت کرده بودم!..
تقلا میکردم که ولم کنه اما نه تنها اینکارو نکرد بلکه منو همراه خودش به گوشه دیوار که غرق در تاریکی بود میکشید.
وقتی توی تاریکی پنهان شدیم خواستم دستشو گاز بگیرم تا بتونم جیغ بکشم اما همون موقع صدای نگهبان غول پیکری که با چراغ قوه توی محوطه میگشت و با صدای بلند میگفت کسی اینجاست متوقفم کرد.
همون لحظه نزدیک گوشم زمزمه وار لب زد..
×مگه نمیدونی نباید تا پایان مهمونی از سالن بیرون بیای؟میدونی اگه نگهبان اینجا میدیدت چی میشد؟
برگشتم و تو تاریکی به برق چشای روشنش خیره شدم.
×دستمو برمیدارم اما صدایی ازت درنیاد!
سر تکون دادم، دستشو برداشت.
لب زدم..
+تو کی هستی؟
یه جایی بین گردن و گوشم زمزمه وار گفت...
×یکی از اعضای این عمارت.
مو به تنم سیخ شد..
+شرمنده، من از قوانین چیزی نمیدونم
×یاد میگیری
دستمو گرفت و کشید سمت در و سریع رفتیم داخل.
هر دو نفس نفس میزدیم و تازه اون موقع بود که صورتشو دیدم.
چشایی شبیه به همون مرد یخی داشت و هیکل درشت و موهای مشکی که خیره بهم بود،پس احتمالا با هم فامیل باشن.
بازم دستمو کشید و بی سر و صدا داخل سالن مهمونی شدیم که با حجم زیادی از جمعیت در حال رقص رو به رو شدیم.
برای اولین بار بود که وجود جمعیت پراکنده باعث شد یکم خیالم از بابت غیبتم راحت باشه....
×خیلی خب من دیگه میرم خوش بگذره بهت دخترجون.
لبخندی زدم و تشکر کردم،و دیدم که از کنار دیوار مسیر و طی کرد و صندلی بغل همون مرد یخی نشست.
نفسمو فوت کردمو قبل از اینکه باز یه فاجعه رخ بده دنبال بنی گشتم.
هرچقدر گشتم پیداش نکردم و احتمال دادم حتما رفته اتاقی که بهم دادن.
خیلی خسته بودم بنابر این سعی کردم روی صندلی نزدیک میز بشینم و دودقیقه چشمامو ببندم...
چند دقیقه بیشتر نگذشت که به خواب عمیق اما عجیبی فرو رفتم...
(لایک و کامنت فراموش نشه گایز،مرسی از حمایتتون)
۱۹.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.