چند پارتی جونگکوکـــ 3
شروع داستان`
1910
توی لباسی سفید و پر از گلهای قرمز، چشماشو باز کرد... انگار سالها خوابیده بود... موهای تقریبا عسلیش و از روی صورتش کنار زد... منتظر ب بقل دستش خیره شد... نمیدونست منتظر چی، ولی برگشت... و اره، ی صورت غرق خواب دقیقا بقلش خوابیده بود... یکی از بازوهاشو دور کمر باریکی ک توی لباسه حریر سفید قایم شده بود محکم کرده بود... پر از زخم های کوچیک و بزرگ روی خالکوبی هاش بود... همه ی خالکوبی هاش یا کشتی بودن یا لنگر و یا هرچی درمورد کشتی... لپش روی ترقوه ی کارولین بود...
وقتی روشو برگردوند، با صورت خوابالوی پسرش، جیهونگ، رو به رو شد ک سرش روی سینه ی چپ کارولین بود...
تا خواست طبق معمول بیدارشون کنه، چیزی ک از پشت پنجره دید... پدربزرگ؟...
با دیدن پدربزرگش همه چی یادش اومد... اون اصلا متعلق به اینجا نبود، ولی غریب هم نبود...
وقتی پدربزرگ رفت، کاملا فراموش کرد که پدر بزرگی هم وجود داشته...
صورتشو سمت جونگکوک برگردوند... با دست سمت راستش اروم شروع کرد ب نوازش کردن گونش...
+جونگکوکی؟... صبح شده... نمیخوای بلند شی؟...
صورت جئون از روی ترقوش، توی گردنش فرو رفت...
_چرا باید بیدار شم وقتی امروز نیاز نیست از خونه برم؟
روزه تعطیل؟ واو... مطمعنم یکی از بهترین روز زندگیشون میشه... چرا؟ چون هیچوقت ی کاپیتان کشتی نمیتونه مرخصی داشته باشه... ولی مثل اینکه امروز فرق داره...
پایان داستان`
1910
توی لباسی سفید و پر از گلهای قرمز، چشماشو باز کرد... انگار سالها خوابیده بود... موهای تقریبا عسلیش و از روی صورتش کنار زد... منتظر ب بقل دستش خیره شد... نمیدونست منتظر چی، ولی برگشت... و اره، ی صورت غرق خواب دقیقا بقلش خوابیده بود... یکی از بازوهاشو دور کمر باریکی ک توی لباسه حریر سفید قایم شده بود محکم کرده بود... پر از زخم های کوچیک و بزرگ روی خالکوبی هاش بود... همه ی خالکوبی هاش یا کشتی بودن یا لنگر و یا هرچی درمورد کشتی... لپش روی ترقوه ی کارولین بود...
وقتی روشو برگردوند، با صورت خوابالوی پسرش، جیهونگ، رو به رو شد ک سرش روی سینه ی چپ کارولین بود...
تا خواست طبق معمول بیدارشون کنه، چیزی ک از پشت پنجره دید... پدربزرگ؟...
با دیدن پدربزرگش همه چی یادش اومد... اون اصلا متعلق به اینجا نبود، ولی غریب هم نبود...
وقتی پدربزرگ رفت، کاملا فراموش کرد که پدر بزرگی هم وجود داشته...
صورتشو سمت جونگکوک برگردوند... با دست سمت راستش اروم شروع کرد ب نوازش کردن گونش...
+جونگکوکی؟... صبح شده... نمیخوای بلند شی؟...
صورت جئون از روی ترقوش، توی گردنش فرو رفت...
_چرا باید بیدار شم وقتی امروز نیاز نیست از خونه برم؟
روزه تعطیل؟ واو... مطمعنم یکی از بهترین روز زندگیشون میشه... چرا؟ چون هیچوقت ی کاپیتان کشتی نمیتونه مرخصی داشته باشه... ولی مثل اینکه امروز فرق داره...
پایان داستان`
۱۱.۰k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.