فیک آخرش چی میشه:) ³¹p
ا.ت ویو
رفتم پایین دیدم داره گوشت ها رو خورد میکنه
+مامان
×جان
+میگم شما از هانا خبری داشتی؟
×خب یه چیزایی بابات گفته بود... ولی تهیونگ اسرار داشت بهت نگم...
+حالا... از اینا بگذریم... کی اومدید اینجا؟(کوچ کردید اینجا)
×دو ناه بعد از اینکه بابات تو رو فرستاد خودت زندگی کنی... ماهم اومدیم و منم تهیونگو جونگ کوکو فرستادم...
+آها راستی... جونگ کوک با تهیونگ نسبتی داره؟
×ببین... نه...مورا با خواهر جونگ کوک که یه سال از مورا بزرگ تر بود دوست بودن...(مورا از جونگ کوک سه سال بزرگتره و خواهر جونگ کوک هم از جونگ کوک چهار سال بزرگتره) بعد خواهرش توی هشت سالگی به خاطر سرطان مرد... جونگ کوک چون زیر پنج سال بوده خواهرشو یادش نمیاد... بعد از مرگ خواهر جونگ کوک مادرش بی حوصله شد... نه غذا درست میکرد... نه به جونگ کوک اهمیت میداد... نه بیرون درمیومد... چند بار هم سعی داشته جونگ کوک رو بکشه ولی وسطا دلش نیومده... من دلم برای جونگ کوک سوخت و آوردم و کنار تهیونگ بزرگش کردم... بهش گفتیم مادر پدرت با ماشین تصادف کردن و مردن...
+آخییییی....(بغضش میشکنه)
×آخ دختر بیا بغلم ببینم... انقدر که تو احساساتیی
خیلی دلمم درد اومد... این همه مشکل؟... فقط داشتم گریه میکردم...
همه ی پسرا اومدن پایین
÷اوا چیشد؟
مورا هم اومد
•بیگانه کوچولو چقدر نازکنارنجیه
×مورا برای هزارمین باره که میگم اول دلیل رو بپرس بعد حرفاتو بگو
+اشکال نداره... به لطف ایشون(مورا) و بعضیا گریه کردن توی این خونه برام ممنون شده...
رفتم بالا از لباس هایی که مامان برام گذاشته بود پوشیدم(اسلاید دوم) با سرعت راه افتادم پایین... ساعت هشت و نیم بود...(شب)
تهیونگ روی مبل نشسته بود توی گوشیش بود... سعی کردم خیلی عادی رد شم که گفت: ا.ت... جایی میری؟
+نه....
این حرفو زدم و با سرعت به سمت پارکینگ رفتم... صدای تهیونگو میشنیدم...
÷ا.ت کجا میری... نرو ا.ت... صبر کن خطر ناکه(داد)
تهیونگ ویو
نمیدونم کجا داشت میرفت... داشتم کتمو میپوشیدم برم دنبالش...جونگ کوک اومد
_چیشده تهیونگ؟
÷ا.ت یهو از خونه زد بیرون... میرم ببینم کجا میره داره هوا تاریک میشه خطر ناکه...
_منم میام...
÷خیله خب... بریم
رفتم پایین دیدم داره گوشت ها رو خورد میکنه
+مامان
×جان
+میگم شما از هانا خبری داشتی؟
×خب یه چیزایی بابات گفته بود... ولی تهیونگ اسرار داشت بهت نگم...
+حالا... از اینا بگذریم... کی اومدید اینجا؟(کوچ کردید اینجا)
×دو ناه بعد از اینکه بابات تو رو فرستاد خودت زندگی کنی... ماهم اومدیم و منم تهیونگو جونگ کوکو فرستادم...
+آها راستی... جونگ کوک با تهیونگ نسبتی داره؟
×ببین... نه...مورا با خواهر جونگ کوک که یه سال از مورا بزرگ تر بود دوست بودن...(مورا از جونگ کوک سه سال بزرگتره و خواهر جونگ کوک هم از جونگ کوک چهار سال بزرگتره) بعد خواهرش توی هشت سالگی به خاطر سرطان مرد... جونگ کوک چون زیر پنج سال بوده خواهرشو یادش نمیاد... بعد از مرگ خواهر جونگ کوک مادرش بی حوصله شد... نه غذا درست میکرد... نه به جونگ کوک اهمیت میداد... نه بیرون درمیومد... چند بار هم سعی داشته جونگ کوک رو بکشه ولی وسطا دلش نیومده... من دلم برای جونگ کوک سوخت و آوردم و کنار تهیونگ بزرگش کردم... بهش گفتیم مادر پدرت با ماشین تصادف کردن و مردن...
+آخییییی....(بغضش میشکنه)
×آخ دختر بیا بغلم ببینم... انقدر که تو احساساتیی
خیلی دلمم درد اومد... این همه مشکل؟... فقط داشتم گریه میکردم...
همه ی پسرا اومدن پایین
÷اوا چیشد؟
مورا هم اومد
•بیگانه کوچولو چقدر نازکنارنجیه
×مورا برای هزارمین باره که میگم اول دلیل رو بپرس بعد حرفاتو بگو
+اشکال نداره... به لطف ایشون(مورا) و بعضیا گریه کردن توی این خونه برام ممنون شده...
رفتم بالا از لباس هایی که مامان برام گذاشته بود پوشیدم(اسلاید دوم) با سرعت راه افتادم پایین... ساعت هشت و نیم بود...(شب)
تهیونگ روی مبل نشسته بود توی گوشیش بود... سعی کردم خیلی عادی رد شم که گفت: ا.ت... جایی میری؟
+نه....
این حرفو زدم و با سرعت به سمت پارکینگ رفتم... صدای تهیونگو میشنیدم...
÷ا.ت کجا میری... نرو ا.ت... صبر کن خطر ناکه(داد)
تهیونگ ویو
نمیدونم کجا داشت میرفت... داشتم کتمو میپوشیدم برم دنبالش...جونگ کوک اومد
_چیشده تهیونگ؟
÷ا.ت یهو از خونه زد بیرون... میرم ببینم کجا میره داره هوا تاریک میشه خطر ناکه...
_منم میام...
÷خیله خب... بریم
۳.۹k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.