ارباب بی منطق 🖤 پارت 21
جونگ کوک:چی میگی؟
یونگی:ارباب از وقتی اومدم میبینم چقدر دوستش دارید میبینم لطفا خودتون را اذیت نکنید درسته فکر میکردید عاشق نمشید ولی قلب هیچکس از سنگ نیست این یک باور غلطه اکه کسی فکر کنه محبت را نمیتونه تجربه کنه
جونگ کوک: یونگی به نظر تو هم من عاشق ا٫ت هستم
یونگی:والا اینطور که معلومه بله
جونگ کوک:چیکار کنم من بچه ها شما دوستای منید از همه کس برام عزیزترید میدونید این نقطه ضعفه ،جئون جونگ کوک نباید نقطه ضعف داشته باشه وگرنه قدرت از دستش خلاص میشه
جیمین:ارباب شما همش به فکر این بودید که نقطه ضعف نداشته باشید تا دشمن نتونه بهتون ضربه وارد کنه ولی به اینم فکر کنید که الان اوضاع فرق کرده یکم زندگی کردم متفاوت بد نیستا
از زبون جونگ کوک:
داشتیم با بچه ها در مورد این چیزا حرف میزدیم تهیونک همش سرش پایین بود وهیچی نمیگفت قلبم درد گرفت که با بهترین دوستم اینطور صحبت کردم دیگه لبخند همیشیگش محو شده بود ولی نمیتونستم غرورمم زیر پام بزارم وباهاش حرف بزنم یک دفعه در محکم باز شد و چان اومد تو(یکی از بادیگاردا)
گفتم:مگه اینجا در طویله هست سرتا میندازی میای تو هان؟😡
نفست زنان
گفت:ار ارباب نا نامجون فرار کرده
گفتم :چی میگی؟یعنی چه اه شت به کل یادم رفته بود از اون عوضی اخه چطورررر؟شما چه غلطی میکردید پس هان؟😡 بنال
گفت:ارارباب ببخشید ببخشید
گفتم:خفه شو
سریع به سمت زندان عمارت که زیر زمین ساخته بودمش رفتم وقتی رسیدم دیدم قفل وزنجیر بردیده شده
گفتم: صدتا بادیگارد تو عمارت من چه غلطی میکردند وفتی این فرار کرده هاننن؟(با داد)
بادیگاردا:ارارباب ببخشید ببخشید
گفتم:برا همتون دارم
جیمین وتهیونگ با من بیاید
گفتند :چشم ارباب
یونگی تو هم ببین چرا این بی عرضه ها گذاشتند انقدر زندانی من فرار کنه
یونگی:چشم
گقتم:چان بنال دیگه چی شده؟
گفت:ارباب یکی از بادیگارد های دم در دیده که یک مرد کامل سیاه پوشت که ماسک رو صورتش بود اومده دزدیتش حتی بچه ها سعی کردند جلوشا بگیرن ولی همشون را زخمی کرده بچه ها میگن خیلی وارده همچنی کسی کم هست
گفتم:چطور ممکنه چطوررررر ؟😡
بگو ببینم اینابی که زخمی کرده را بردی دکتر براشون بیاری؟
گفت:بله ارباب
گفتم :بریم پیششون ببینمشون باید چند تا سوال بپرسم
رفتیم تو اتاق بادیگاردا
نزدیک به ۵ و۶ نفر را زخمی کرده بود ۲ نفرشون هم کشته بود مرتیکه ی عوضی چطور جرئت کردی به حریم خصوصی من وارد بشی ؟.کافیه بفهمن چه کسی هست عاقبتت با خداس
رفتم پیش یکی از اون زخمیا جین هم بود دکترا داشتند رخماشون را پانسمان میکردند
گفتم:چطور بود نشناختینش؟
گفت:ارباب کامل خودشوا پوشونده بود ولی ماهر بود
گفتم:خوب شو زودتری ممنون بابت همه چبز
از پیشش رفتم عصبانی بودم خیلی زیاد ،با قدمای تند به سمت اتاق کارم رفتم گفتم تهیونگ تا فردا باید بفهمی کدوم گوری رفته این نامجون
گفت:چشم.
جبمین تو باید بفهمی چه کسی فراریش داده وچه ربطی بهش داره
گفت:چشم
خسته شده بودم
گفتم:مبتونید برید
رفتند از اتاق بیرون سرم دردمیکرد یک قرص سردرد خوردم سرما گذاشتم رو میز چشمام را بستم تا کمی اروم بگیرم یک دفعه دیدم یکی در میزنه
گفتم:بیا تو
دیدم صدای خدمتکاره
گفت:ارباب ا٫ت بیدار شو
سریع از جام بلند شدم و
گفتم:چی؟
لبخند محوی اومد رو لبام ذوقی که گرفتم باعث شد اتفاق نامجون یادم برع
با قدمای سریع وخوشحال به اتاقم رفتم
سریع وارد شدم دیدم تکیه داده به تخت
گفتم:خوبی؟😥
گفت:ممنون ارباب خیلی بهترم
گفتم:ا٫ت متاسفم که مواظبت نبودم
گفت:ارباب من از شما ممنونم که نجاتم دادید
از زبون ا٫ت
چشمام را باز کردم تو اتاق ارباب بودم اروم پا شدم خدمتکار کنارم بود تا دید بیدار شدم سریع رفت بیرون با کمک به دسته عای تخت خودما کشوندم بالا وبه تخت تکیه دادم در باز شد وارباب اومد تو خیلی باهام مهربون بود نگاهش هم فرق میکرد این خیلی منا خوشحال میکرد ،وقتی باهام خوب صحبت میکرد قند تو دلم اب مبشد که بلاخره یکی باهام درست صحبت میکنه
از زبون نامجون
گفتم:چرا انقدر دیر کردی؟😡
ناشناس:ها گفتی کمکت کنم منم کردم نمیدونستم تو که عرضه نداری یک ماموریت کوچیک را درست انجام بدی باید باهات میومدم میدونی چقدر سخت بود نجاتت بدم از بین اون همه بادیگارد؟
گفتم: چرا زودتر نیومدی؟
گفت: ببخشید که قرار بود از دست قوی ترین مافیا نجاتت بدم الکی که نیست اگه میخواستم مثل تو فکر کنم تاحالا منم زندانی جئون بودم
گفتم:خفه شو جیهوپ خفه شو
یونگی:ارباب از وقتی اومدم میبینم چقدر دوستش دارید میبینم لطفا خودتون را اذیت نکنید درسته فکر میکردید عاشق نمشید ولی قلب هیچکس از سنگ نیست این یک باور غلطه اکه کسی فکر کنه محبت را نمیتونه تجربه کنه
جونگ کوک: یونگی به نظر تو هم من عاشق ا٫ت هستم
یونگی:والا اینطور که معلومه بله
جونگ کوک:چیکار کنم من بچه ها شما دوستای منید از همه کس برام عزیزترید میدونید این نقطه ضعفه ،جئون جونگ کوک نباید نقطه ضعف داشته باشه وگرنه قدرت از دستش خلاص میشه
جیمین:ارباب شما همش به فکر این بودید که نقطه ضعف نداشته باشید تا دشمن نتونه بهتون ضربه وارد کنه ولی به اینم فکر کنید که الان اوضاع فرق کرده یکم زندگی کردم متفاوت بد نیستا
از زبون جونگ کوک:
داشتیم با بچه ها در مورد این چیزا حرف میزدیم تهیونک همش سرش پایین بود وهیچی نمیگفت قلبم درد گرفت که با بهترین دوستم اینطور صحبت کردم دیگه لبخند همیشیگش محو شده بود ولی نمیتونستم غرورمم زیر پام بزارم وباهاش حرف بزنم یک دفعه در محکم باز شد و چان اومد تو(یکی از بادیگاردا)
گفتم:مگه اینجا در طویله هست سرتا میندازی میای تو هان؟😡
نفست زنان
گفت:ار ارباب نا نامجون فرار کرده
گفتم :چی میگی؟یعنی چه اه شت به کل یادم رفته بود از اون عوضی اخه چطورررر؟شما چه غلطی میکردید پس هان؟😡 بنال
گفت:ارارباب ببخشید ببخشید
گفتم:خفه شو
سریع به سمت زندان عمارت که زیر زمین ساخته بودمش رفتم وقتی رسیدم دیدم قفل وزنجیر بردیده شده
گفتم: صدتا بادیگارد تو عمارت من چه غلطی میکردند وفتی این فرار کرده هاننن؟(با داد)
بادیگاردا:ارارباب ببخشید ببخشید
گفتم:برا همتون دارم
جیمین وتهیونگ با من بیاید
گفتند :چشم ارباب
یونگی تو هم ببین چرا این بی عرضه ها گذاشتند انقدر زندانی من فرار کنه
یونگی:چشم
گقتم:چان بنال دیگه چی شده؟
گفت:ارباب یکی از بادیگارد های دم در دیده که یک مرد کامل سیاه پوشت که ماسک رو صورتش بود اومده دزدیتش حتی بچه ها سعی کردند جلوشا بگیرن ولی همشون را زخمی کرده بچه ها میگن خیلی وارده همچنی کسی کم هست
گفتم:چطور ممکنه چطوررررر ؟😡
بگو ببینم اینابی که زخمی کرده را بردی دکتر براشون بیاری؟
گفت:بله ارباب
گفتم :بریم پیششون ببینمشون باید چند تا سوال بپرسم
رفتیم تو اتاق بادیگاردا
نزدیک به ۵ و۶ نفر را زخمی کرده بود ۲ نفرشون هم کشته بود مرتیکه ی عوضی چطور جرئت کردی به حریم خصوصی من وارد بشی ؟.کافیه بفهمن چه کسی هست عاقبتت با خداس
رفتم پیش یکی از اون زخمیا جین هم بود دکترا داشتند رخماشون را پانسمان میکردند
گفتم:چطور بود نشناختینش؟
گفت:ارباب کامل خودشوا پوشونده بود ولی ماهر بود
گفتم:خوب شو زودتری ممنون بابت همه چبز
از پیشش رفتم عصبانی بودم خیلی زیاد ،با قدمای تند به سمت اتاق کارم رفتم گفتم تهیونگ تا فردا باید بفهمی کدوم گوری رفته این نامجون
گفت:چشم.
جبمین تو باید بفهمی چه کسی فراریش داده وچه ربطی بهش داره
گفت:چشم
خسته شده بودم
گفتم:مبتونید برید
رفتند از اتاق بیرون سرم دردمیکرد یک قرص سردرد خوردم سرما گذاشتم رو میز چشمام را بستم تا کمی اروم بگیرم یک دفعه دیدم یکی در میزنه
گفتم:بیا تو
دیدم صدای خدمتکاره
گفت:ارباب ا٫ت بیدار شو
سریع از جام بلند شدم و
گفتم:چی؟
لبخند محوی اومد رو لبام ذوقی که گرفتم باعث شد اتفاق نامجون یادم برع
با قدمای سریع وخوشحال به اتاقم رفتم
سریع وارد شدم دیدم تکیه داده به تخت
گفتم:خوبی؟😥
گفت:ممنون ارباب خیلی بهترم
گفتم:ا٫ت متاسفم که مواظبت نبودم
گفت:ارباب من از شما ممنونم که نجاتم دادید
از زبون ا٫ت
چشمام را باز کردم تو اتاق ارباب بودم اروم پا شدم خدمتکار کنارم بود تا دید بیدار شدم سریع رفت بیرون با کمک به دسته عای تخت خودما کشوندم بالا وبه تخت تکیه دادم در باز شد وارباب اومد تو خیلی باهام مهربون بود نگاهش هم فرق میکرد این خیلی منا خوشحال میکرد ،وقتی باهام خوب صحبت میکرد قند تو دلم اب مبشد که بلاخره یکی باهام درست صحبت میکنه
از زبون نامجون
گفتم:چرا انقدر دیر کردی؟😡
ناشناس:ها گفتی کمکت کنم منم کردم نمیدونستم تو که عرضه نداری یک ماموریت کوچیک را درست انجام بدی باید باهات میومدم میدونی چقدر سخت بود نجاتت بدم از بین اون همه بادیگارد؟
گفتم: چرا زودتر نیومدی؟
گفت: ببخشید که قرار بود از دست قوی ترین مافیا نجاتت بدم الکی که نیست اگه میخواستم مثل تو فکر کنم تاحالا منم زندانی جئون بودم
گفتم:خفه شو جیهوپ خفه شو
۱۲.۵k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.