Part° 3
Part° 3
( فلش بک به صبح )*
° ویو تهیونگ °
حس کردم یکی داره صورتمو لیس میزنه که یهو چشمامو باز کردم و با یونتان مواجه شدم ( میدونید دیگه که یونتان سگ تهیونگه) گرفتم بغلش کردم و باهاش بازی کردم که گوشیم زنگ خورد...
به گوشیم نگاه کردم دیدم بابامه جواب دادم...
_(باصدای گرفته) بله بابا چیزی شده این وقت صبح
پ.ت: علیک سلام بجای سلامته.. نه اتفاقی نیوفتاده
سریع پاشو بیا شرکت رییس شرکت SBO داره میاد اینجا
_وایی بابا باز تو بی خبر از من رفتی شرکت، باشه الان میامم.. خدافظ
بعد از اینکه قطع کردم با خودم گفتم این SBO همون شرکت ساختمون سازی نیست که طراحی داخلی شرکتمو انجام داده؟؟.. ارع همونه.. پس حتما باید برم
شت حالا چی بپوشمم.... اها خودشه پیدات کردم پیرهن قشنگم
سریع لباسمو پوشیدم و ساعتمو دستم کردم و کفشامو پام کردم ( عکسشو میزارم)و موهامو مرتب کردم و گوشیمو برداشتم و رفتم پایین... همینطوری که به سمت در قدم برمیداشتم..
_صبح بخیر اجوماا
اجوما: صبح بخیر پسرم.. کجا میری بیا صبحونتو بخورم
_مرسی نمیتونم دیرم شده
اجوما: وایسا حداقل یه لقمه بهت بدم تو راه بخور
_(خندید) مگه بچم.. باشه
اجوما هم خندید و گفت: معلومه تو هنوزم که هنوزه بچه ای.. بیا بگیر بخور تو راه مراقب خودت باش
_باشه مرسی خدافظ
( 25 مین بعد )
_این بوگاتی کیه جلو شرکت من ( اعصبانی)
خوبه گفتم وقتی من میام هیچ ماشینی جلو در نباشه
پیاده شدم و از نگهبان پرسیدم که ماشینه کیه.. گفت مال یه خانومه و گفته اینجا بمونه تا بیاد
وارد شرکت شدم که همه بهم تعظیم کردند و منشی هام بدو بدو اومدند سمتم و گفتند..
منشی: صبح بخیر رییس.. رییس شرکت SBO داخل اتاقتون هستن و دارن با پدرتو صحبت میکنن و منتظر شما هستند
_اوکی
( پایان فلش بک )*
رسیدم دم اتاق و درو باز کردم و رفتم داخل.. چشمم به خانوم زیبا خورد .. محوش شده بودم که با اوردن دستش به سمتم خودمو جمع و جور کردم و دست دادم بهش.. صدای خیلی لطیف و زیبایی داشت
مشتاق بودم بدونم اسمش چیه و ازش پرسیدم... ات..هوم واقعا اسم قشنگی داره
وای من چم شده چرا اینطوری شدم؟ .. خواستم جدی باشم اما با صدا و فیسی که داشت منو از خود بی خود میکرد... اولش فکر کردم ریس شرکت SBO مرد باشه انتظار همچین چیزی رو نداشتم... تو فکر بودم که متوجه شدم پدرم داره چیزی میگه.. ( همون حرفایی که تو پارت قبل زدن )
خوشحال بودم از اینکه با همچین زن با تجربه ای همکاری میکنم. بعد از اینکه رفت همینطور که به سمت پنجره قدم برمیداشتم به پدرم گفتم..
_زن خوشگل و با استعدادیه ( پوزخند )
پ.ت: بهه چه عجب بالاخره پسرما از یکی خوشش اومد ( خندید )
پ.ت: حالا چی میخوری بگم بیارن
_اخ گفتی خیلی گشنمه بگو صبحونه بیارن
پ.ت: باشه... الوو.....
_________________________________________
پایان پارت 3
( فلش بک به صبح )*
° ویو تهیونگ °
حس کردم یکی داره صورتمو لیس میزنه که یهو چشمامو باز کردم و با یونتان مواجه شدم ( میدونید دیگه که یونتان سگ تهیونگه) گرفتم بغلش کردم و باهاش بازی کردم که گوشیم زنگ خورد...
به گوشیم نگاه کردم دیدم بابامه جواب دادم...
_(باصدای گرفته) بله بابا چیزی شده این وقت صبح
پ.ت: علیک سلام بجای سلامته.. نه اتفاقی نیوفتاده
سریع پاشو بیا شرکت رییس شرکت SBO داره میاد اینجا
_وایی بابا باز تو بی خبر از من رفتی شرکت، باشه الان میامم.. خدافظ
بعد از اینکه قطع کردم با خودم گفتم این SBO همون شرکت ساختمون سازی نیست که طراحی داخلی شرکتمو انجام داده؟؟.. ارع همونه.. پس حتما باید برم
شت حالا چی بپوشمم.... اها خودشه پیدات کردم پیرهن قشنگم
سریع لباسمو پوشیدم و ساعتمو دستم کردم و کفشامو پام کردم ( عکسشو میزارم)و موهامو مرتب کردم و گوشیمو برداشتم و رفتم پایین... همینطوری که به سمت در قدم برمیداشتم..
_صبح بخیر اجوماا
اجوما: صبح بخیر پسرم.. کجا میری بیا صبحونتو بخورم
_مرسی نمیتونم دیرم شده
اجوما: وایسا حداقل یه لقمه بهت بدم تو راه بخور
_(خندید) مگه بچم.. باشه
اجوما هم خندید و گفت: معلومه تو هنوزم که هنوزه بچه ای.. بیا بگیر بخور تو راه مراقب خودت باش
_باشه مرسی خدافظ
( 25 مین بعد )
_این بوگاتی کیه جلو شرکت من ( اعصبانی)
خوبه گفتم وقتی من میام هیچ ماشینی جلو در نباشه
پیاده شدم و از نگهبان پرسیدم که ماشینه کیه.. گفت مال یه خانومه و گفته اینجا بمونه تا بیاد
وارد شرکت شدم که همه بهم تعظیم کردند و منشی هام بدو بدو اومدند سمتم و گفتند..
منشی: صبح بخیر رییس.. رییس شرکت SBO داخل اتاقتون هستن و دارن با پدرتو صحبت میکنن و منتظر شما هستند
_اوکی
( پایان فلش بک )*
رسیدم دم اتاق و درو باز کردم و رفتم داخل.. چشمم به خانوم زیبا خورد .. محوش شده بودم که با اوردن دستش به سمتم خودمو جمع و جور کردم و دست دادم بهش.. صدای خیلی لطیف و زیبایی داشت
مشتاق بودم بدونم اسمش چیه و ازش پرسیدم... ات..هوم واقعا اسم قشنگی داره
وای من چم شده چرا اینطوری شدم؟ .. خواستم جدی باشم اما با صدا و فیسی که داشت منو از خود بی خود میکرد... اولش فکر کردم ریس شرکت SBO مرد باشه انتظار همچین چیزی رو نداشتم... تو فکر بودم که متوجه شدم پدرم داره چیزی میگه.. ( همون حرفایی که تو پارت قبل زدن )
خوشحال بودم از اینکه با همچین زن با تجربه ای همکاری میکنم. بعد از اینکه رفت همینطور که به سمت پنجره قدم برمیداشتم به پدرم گفتم..
_زن خوشگل و با استعدادیه ( پوزخند )
پ.ت: بهه چه عجب بالاخره پسرما از یکی خوشش اومد ( خندید )
پ.ت: حالا چی میخوری بگم بیارن
_اخ گفتی خیلی گشنمه بگو صبحونه بیارن
پ.ت: باشه... الوو.....
_________________________________________
پایان پارت 3
۸.۲k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.