اولین حس...پارت چهل و چهار
الیزا چاقوی جیبیش رو دراورد به گلوی مرد نزدیک کرد:
ا:میگی یا ن؟
$: جیمین...پارک جیمین
ا:چی؟
الیزا با شنیدن اسم جیمین چاقو رو اورد پایین به یه نقطه خیره شد،مرد کلاه کاسکت رو از دست الیزا برداشت و با سرعت با موتورش از الیزا دور شد،الیزا بعد از چند دقیقه که توی شک بود چاقو رو توی جیبش گذاشت و سوار ماشین شد و مسیرش رو به سمت برگشت به عمارت تغییر داد،اخم کرده بود و با سرعت رانندگی میکرد.فقط یه سوال کل ذهنش رو گرفته بود:
ا:چرا باید رئیس یکی رو بفرسته دنبال من؟چرا؟..چرا؟
جیمین؛
توی اتاقم مشغول کار بودم که یهو در باز شد و الیزا اومد تو،سرم رو اوردم بالا و بهش نگاه کردم،اومد جلو و رو به روی میزم ایستاد:
ا:چرا یکی رو گذاشتی منو تعقیب کنه؟
جیمین از روی صندلیش بلند شد و کنار الیزا رفت :
ج:بیا بشین،باهم حرف میزنیم.
ا:جواب منو بده.چرا یکی رو فرستادی بیوفته دنبال من؟
ج:تا هر کاری خواستی بکنی به من بگه.
ا:تو که به اعتماد نداشتی،کار اشتباهی کردی از همون اول منو استخدام کردی.
ج:من بهت اعتماد دارم.
ا:اصلا چرا من هر کاری بخوام بکنم باید تو ازش بدونی؟
ج:چون من رئیستم، تو عمارت منی اگه کاری بکنی پلیسا بفهمن،پای منم گیره.
ا:انقدر به بهونه رئیس بودنت سرتو نکن تو زندگی من.زندگی من به خودم ربط داره نه به رئیسم، تا الان هم به خاطر رئیس جئون هیچی بهت نگفتم.
ج:یعنی واقعا نفهمیدی؟
ا:چیو؟
ج:که چرا همیشه کنارتم؟چرا هر کاری کنی رو میخوام بدونم؟چرا میخوام مراقبت باشم؟چرا از دور نگات میکنم؟
الیزا حرفی نمیزد و منتظر بود تا حرف های جیمین رو بشنوه،جیمین رو به روی الیزا ایستاد و تو چشاش نگاه کرد:
ج:چون من دوست دارم(با داد)...
ا:میگی یا ن؟
$: جیمین...پارک جیمین
ا:چی؟
الیزا با شنیدن اسم جیمین چاقو رو اورد پایین به یه نقطه خیره شد،مرد کلاه کاسکت رو از دست الیزا برداشت و با سرعت با موتورش از الیزا دور شد،الیزا بعد از چند دقیقه که توی شک بود چاقو رو توی جیبش گذاشت و سوار ماشین شد و مسیرش رو به سمت برگشت به عمارت تغییر داد،اخم کرده بود و با سرعت رانندگی میکرد.فقط یه سوال کل ذهنش رو گرفته بود:
ا:چرا باید رئیس یکی رو بفرسته دنبال من؟چرا؟..چرا؟
جیمین؛
توی اتاقم مشغول کار بودم که یهو در باز شد و الیزا اومد تو،سرم رو اوردم بالا و بهش نگاه کردم،اومد جلو و رو به روی میزم ایستاد:
ا:چرا یکی رو گذاشتی منو تعقیب کنه؟
جیمین از روی صندلیش بلند شد و کنار الیزا رفت :
ج:بیا بشین،باهم حرف میزنیم.
ا:جواب منو بده.چرا یکی رو فرستادی بیوفته دنبال من؟
ج:تا هر کاری خواستی بکنی به من بگه.
ا:تو که به اعتماد نداشتی،کار اشتباهی کردی از همون اول منو استخدام کردی.
ج:من بهت اعتماد دارم.
ا:اصلا چرا من هر کاری بخوام بکنم باید تو ازش بدونی؟
ج:چون من رئیستم، تو عمارت منی اگه کاری بکنی پلیسا بفهمن،پای منم گیره.
ا:انقدر به بهونه رئیس بودنت سرتو نکن تو زندگی من.زندگی من به خودم ربط داره نه به رئیسم، تا الان هم به خاطر رئیس جئون هیچی بهت نگفتم.
ج:یعنی واقعا نفهمیدی؟
ا:چیو؟
ج:که چرا همیشه کنارتم؟چرا هر کاری کنی رو میخوام بدونم؟چرا میخوام مراقبت باشم؟چرا از دور نگات میکنم؟
الیزا حرفی نمیزد و منتظر بود تا حرف های جیمین رو بشنوه،جیمین رو به روی الیزا ایستاد و تو چشاش نگاه کرد:
ج:چون من دوست دارم(با داد)...
۵.۵k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.