فیک کوک ( سرنوشت من) پارت۱۶
از زبان ا/ت
وقتی بیدار شدم جونگ کوک نبود گیج به اطراف نگاه کردم حتی دیگه باید از سایه خودمم بترسم.
بلند شدم رفتم سمته اتاقمون همین که در رو باز کردم با جونگ کوکی که فقط یه شلوار گرم کن تنش بود بلوز نداشت همین که دیدمش بلند گفتم : وایییی
چشمام رو بستم و گفتم : ببخشید نمیدونستم اینجایی
تا خواستم برم سمته در خودشو بهم رسوند دستگیره رو گرفت نزاشت بازش کنم اصلا نگاش نمیکردم چشمام رو هی می چرخوندم .
میدونم الان بهم زل زده... گفت : بهم نگاه کن..
سرم رو برگردوندم به سمته مخالفش که دوباره گفت : ا/ت با تو هستم..نگام کن
گفتم : نه نمیتونم.. آخه تو چقدر بدی یکم خجالت بکش
خنده تو گلویی کرد و گفت : از چی خجالت بکشم...از زنم ؟ولی تا اونجایی که من میدونم نباید از همسره خودم خجالت بکشم
وای با این کلمه که گفت همسر آروم صورتم رو چرخوندم سمتش ولی فقط به چشماش نگاه میکردم
اومد نزدیکم یه قدم رفتم عقب اینقدر اومد نزدیکم که آخرش چسبیدم به دیوار
دستاش رو گذاشت روی دیوار...از خجالت داشتم میرفتم تو زمین استرس شدیدی داشتم قلبم داشت میپرید بیرون...
گفت : چرا رنگت پریده ؟
دستام رو گذاشتم روی صورتم و گفتم : نه..نپریده..تو اینجوری...
ادامه حرفم رو نزاشت بزنم و گفت : معلومه استرس داری پوزخندی زد و گفت : کاریت ندارم..اما فعلا اگر شیطونی کنی و بزنه به سرم نمیدونم چه اتفاقی میوفته
گفتم : من که شیطونیم رو میکنم اما به موقع از دستت در میرم خلاص میشم
نباید میگفتم..نه؟
اخماش رفت توی هم و گفت : ..به همین فکر و خیال باش تا شاید بتونی درده دلت رو خوب کنی..
با نگاه های تمسخر آمیزش لباساش رو برداشت و رفت بیرون
دستم رو روی قلبم گذاشتم...حس میکردم نمیتونم نفس بکشم.. توی اتاق موندم تا از خونه بره .
بعد از اینکه صدای در رو شنیدم رفتم بیرون توی خونه بی این بزرگی چیکار کنم آخه..
من که بیکارم برم وسایل درست کنم بخورم
رفتم توی آشپزخونه همه کشو ها رو باز کردم همه چیز هست یکی از پیشبند های سیاه رو برداشتم و بستم
دلم آهنگ میخواست آها گوشیم بدو بدو رفتم پیداش کردم و روشنش کردم آنا چقدر زنگ زده بود و پیام داده بود بدون توجه بهشون رفتم یه آهنگ شاد پلی کردم..
رفتم توی آشپزخونه دست به کار شدم
( ۵ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
چقدر غذا اینا درست کردم..کی اینا رو میخوره حالا خودم که اندازه جوجه ها غذا میخورم..جونگ کوک هم که نمیدونم
ساعت ۲ بعد از ظهر بود...خسته کوفته افتادم روی مبل گوشی رو باز کردم زنگ زدم به آنا
همین که جواب داد گفت : کجایییی چرا جواب نمیدی؟
گفتم : اول اینکه سلام دوم اینکه مگه تو از زندگی من خبر داری آخه ؟
همه چیز رو براش تعریف کردم که گفت : دختر تو که نمیتونی بیخیال جونگ کوک بشی باید اونو عاشق خودت کنی بعد ولش کنی
گفتم : آره خودمم به همین فکر میکردم چیکار کنم
تمام راه و روش های عشق و عاشقی رو پشت تلفن داشت یادم میداد
( شب )
از زبان ا/ت
چرا نمیاد خونه پس قراره همینطوری تنهام بزاره...بلند شدم داشتم تو خونه قدم رو میرفتم که زنگ در زده شد.. یعنی کیه ؟
وقتی بیدار شدم جونگ کوک نبود گیج به اطراف نگاه کردم حتی دیگه باید از سایه خودمم بترسم.
بلند شدم رفتم سمته اتاقمون همین که در رو باز کردم با جونگ کوکی که فقط یه شلوار گرم کن تنش بود بلوز نداشت همین که دیدمش بلند گفتم : وایییی
چشمام رو بستم و گفتم : ببخشید نمیدونستم اینجایی
تا خواستم برم سمته در خودشو بهم رسوند دستگیره رو گرفت نزاشت بازش کنم اصلا نگاش نمیکردم چشمام رو هی می چرخوندم .
میدونم الان بهم زل زده... گفت : بهم نگاه کن..
سرم رو برگردوندم به سمته مخالفش که دوباره گفت : ا/ت با تو هستم..نگام کن
گفتم : نه نمیتونم.. آخه تو چقدر بدی یکم خجالت بکش
خنده تو گلویی کرد و گفت : از چی خجالت بکشم...از زنم ؟ولی تا اونجایی که من میدونم نباید از همسره خودم خجالت بکشم
وای با این کلمه که گفت همسر آروم صورتم رو چرخوندم سمتش ولی فقط به چشماش نگاه میکردم
اومد نزدیکم یه قدم رفتم عقب اینقدر اومد نزدیکم که آخرش چسبیدم به دیوار
دستاش رو گذاشت روی دیوار...از خجالت داشتم میرفتم تو زمین استرس شدیدی داشتم قلبم داشت میپرید بیرون...
گفت : چرا رنگت پریده ؟
دستام رو گذاشتم روی صورتم و گفتم : نه..نپریده..تو اینجوری...
ادامه حرفم رو نزاشت بزنم و گفت : معلومه استرس داری پوزخندی زد و گفت : کاریت ندارم..اما فعلا اگر شیطونی کنی و بزنه به سرم نمیدونم چه اتفاقی میوفته
گفتم : من که شیطونیم رو میکنم اما به موقع از دستت در میرم خلاص میشم
نباید میگفتم..نه؟
اخماش رفت توی هم و گفت : ..به همین فکر و خیال باش تا شاید بتونی درده دلت رو خوب کنی..
با نگاه های تمسخر آمیزش لباساش رو برداشت و رفت بیرون
دستم رو روی قلبم گذاشتم...حس میکردم نمیتونم نفس بکشم.. توی اتاق موندم تا از خونه بره .
بعد از اینکه صدای در رو شنیدم رفتم بیرون توی خونه بی این بزرگی چیکار کنم آخه..
من که بیکارم برم وسایل درست کنم بخورم
رفتم توی آشپزخونه همه کشو ها رو باز کردم همه چیز هست یکی از پیشبند های سیاه رو برداشتم و بستم
دلم آهنگ میخواست آها گوشیم بدو بدو رفتم پیداش کردم و روشنش کردم آنا چقدر زنگ زده بود و پیام داده بود بدون توجه بهشون رفتم یه آهنگ شاد پلی کردم..
رفتم توی آشپزخونه دست به کار شدم
( ۵ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
چقدر غذا اینا درست کردم..کی اینا رو میخوره حالا خودم که اندازه جوجه ها غذا میخورم..جونگ کوک هم که نمیدونم
ساعت ۲ بعد از ظهر بود...خسته کوفته افتادم روی مبل گوشی رو باز کردم زنگ زدم به آنا
همین که جواب داد گفت : کجایییی چرا جواب نمیدی؟
گفتم : اول اینکه سلام دوم اینکه مگه تو از زندگی من خبر داری آخه ؟
همه چیز رو براش تعریف کردم که گفت : دختر تو که نمیتونی بیخیال جونگ کوک بشی باید اونو عاشق خودت کنی بعد ولش کنی
گفتم : آره خودمم به همین فکر میکردم چیکار کنم
تمام راه و روش های عشق و عاشقی رو پشت تلفن داشت یادم میداد
( شب )
از زبان ا/ت
چرا نمیاد خونه پس قراره همینطوری تنهام بزاره...بلند شدم داشتم تو خونه قدم رو میرفتم که زنگ در زده شد.. یعنی کیه ؟
۱۰۵.۱k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.