part 32
part 32
پرش زمانی صبح 🕐
ویو کوک ⬛️
از خواب که پاشدم ی نگاه به دور بر انداختم دیدیم ا.ت روی سینم خوابیده و جفتمون کل بدنمون کبوده
ی نگاه به انگشتش انداختم و یادم افتاد دیشب چه اتفاق های افتاد
ی لبخند مستطیلی زدم و ا.ت رو بغل کردم
پایان ویو کوک ⬛️
وقتی کوک ا.ت رو بغل کرد ا.ت چشم هاش رو باز کرد
کوک : صبح بخیر خانم کوچولوی من
ا.ت : صبح بخیر
کوک :خب ..... چه حسی داری ؟
ا.ت : راجب ؟
کوک : ا.ت من همین ۷ ساعت پیش ازت خواستگاری کردم و تو هم گفتی « قبوله »
ا.ت : اوه آره یادم رفته بود الان شوهر دارم 😅 و اون هم توی
ا.ت خودش رو رسوند به صورت کوک و اون رو بوسید
ا.ت : هی کوک تو .... چطوری میخوای به برادر هات بگی ؟
کوک : اونا که نمیتونن کاری داشته باشن ولی تو چطوری میخوای به عموت بگی
ا.ت : اوه عمو به کل یادم رفته بود اممم نمیدونم
کوک : ولی اول باید با نامجون صحبت کنیم
پرش زمانی به زمان صبحانه 🕐
کوک و ا.ت دست تو دست هم رفتم سمت میز تا به جین ، تهیونگ و نامجون بگن که میخان با هم ازدواج کنن . ولی جفتشون دلشوره عظیمی داشتن ولی حتی جنگ هم نمیتونست تصمیمشون رو عوض کنه
نامجون : سلام بچه ها بیاید بشینید
ا.ت : سلام نامجون .....ام چیزه ببین من ..ام یعنی ما میخواستیم ی چیزی بهتون بگم ..یعنی بگیم
تهیونگ : خب چی میخوای بگید ؟
کوک : ام خب چطوری بگم بهتون ( نیشخند )
کوک : من دیشب بعد از کلی کلنجار با خودم ی تصمیمی گرفتم که خیلی زندگیم رو تغییر میداد و ... به حرف دلم گوش دادم و از .... از ا.ت خواستگاری کردم
نامجون : تو چی کار کردی ؟😳
جین : راست میگه ا.ت ؟
ا.ت : عمممن آره
کوک : و ا.ت هم قبول کرد که با من زندگی کنه و شما ها هم نمیتوانید نظر ما رو عوض کنید
جین : چه اشتباهی کردم به ا.ت گفتم بیاد دنبال کوک
تهیونگ : کوک خنگ میدونی ا.ت ی انسان تا چیزه ؟
کوک : آره ولی دوسش دارم
تهیونگ : کوک این دیگه قوانین رانندگی نیست که راحت و بدون استرس زیرپا بزاریش این قوانین دنیاهاست ممکنه ی بهایی سنگین داشته باشه و ....
نامجون : ته خفه شو ....ا.ت تو میدونی ممکنه این عشق شما به چه قیمتی تموم بشه ؟
ا.ت : نه
نامجون : دقیقا چون منم نمیدونم و این خیلی خطرناکه و این یعنی تو باید تمام ریسکش رو به جون بخری
ا.ت : اینکار رو میکنم حتی میزارم دنیا بسوزه فقط بخاطر اینکه به کوک برسم
نامجون : عا ... باشه با عموت تماس بگیر و ماجرا رو بهش بگو
ا.ت : الان
کوک : آره
ا.ت : باشه من میرم بهش زنگ بزنم
ا.ت دوید به سمت اتاقش تا به عموش زنگ بزنه و ماجرا رو بهش بگه
تهیونگ: نامجون تو واقعا مشکلی با این موضوع نداری
نامجون : نه چون اون حرف رو از ته قلبش زد
کوک : اون واقعا عاشق منع
نامجون : امیدوارم که همه چیز همینطوری خوب پیش بره
بیا کامنت جا نشد
پرش زمانی صبح 🕐
ویو کوک ⬛️
از خواب که پاشدم ی نگاه به دور بر انداختم دیدیم ا.ت روی سینم خوابیده و جفتمون کل بدنمون کبوده
ی نگاه به انگشتش انداختم و یادم افتاد دیشب چه اتفاق های افتاد
ی لبخند مستطیلی زدم و ا.ت رو بغل کردم
پایان ویو کوک ⬛️
وقتی کوک ا.ت رو بغل کرد ا.ت چشم هاش رو باز کرد
کوک : صبح بخیر خانم کوچولوی من
ا.ت : صبح بخیر
کوک :خب ..... چه حسی داری ؟
ا.ت : راجب ؟
کوک : ا.ت من همین ۷ ساعت پیش ازت خواستگاری کردم و تو هم گفتی « قبوله »
ا.ت : اوه آره یادم رفته بود الان شوهر دارم 😅 و اون هم توی
ا.ت خودش رو رسوند به صورت کوک و اون رو بوسید
ا.ت : هی کوک تو .... چطوری میخوای به برادر هات بگی ؟
کوک : اونا که نمیتونن کاری داشته باشن ولی تو چطوری میخوای به عموت بگی
ا.ت : اوه عمو به کل یادم رفته بود اممم نمیدونم
کوک : ولی اول باید با نامجون صحبت کنیم
پرش زمانی به زمان صبحانه 🕐
کوک و ا.ت دست تو دست هم رفتم سمت میز تا به جین ، تهیونگ و نامجون بگن که میخان با هم ازدواج کنن . ولی جفتشون دلشوره عظیمی داشتن ولی حتی جنگ هم نمیتونست تصمیمشون رو عوض کنه
نامجون : سلام بچه ها بیاید بشینید
ا.ت : سلام نامجون .....ام چیزه ببین من ..ام یعنی ما میخواستیم ی چیزی بهتون بگم ..یعنی بگیم
تهیونگ : خب چی میخوای بگید ؟
کوک : ام خب چطوری بگم بهتون ( نیشخند )
کوک : من دیشب بعد از کلی کلنجار با خودم ی تصمیمی گرفتم که خیلی زندگیم رو تغییر میداد و ... به حرف دلم گوش دادم و از .... از ا.ت خواستگاری کردم
نامجون : تو چی کار کردی ؟😳
جین : راست میگه ا.ت ؟
ا.ت : عمممن آره
کوک : و ا.ت هم قبول کرد که با من زندگی کنه و شما ها هم نمیتوانید نظر ما رو عوض کنید
جین : چه اشتباهی کردم به ا.ت گفتم بیاد دنبال کوک
تهیونگ : کوک خنگ میدونی ا.ت ی انسان تا چیزه ؟
کوک : آره ولی دوسش دارم
تهیونگ : کوک این دیگه قوانین رانندگی نیست که راحت و بدون استرس زیرپا بزاریش این قوانین دنیاهاست ممکنه ی بهایی سنگین داشته باشه و ....
نامجون : ته خفه شو ....ا.ت تو میدونی ممکنه این عشق شما به چه قیمتی تموم بشه ؟
ا.ت : نه
نامجون : دقیقا چون منم نمیدونم و این خیلی خطرناکه و این یعنی تو باید تمام ریسکش رو به جون بخری
ا.ت : اینکار رو میکنم حتی میزارم دنیا بسوزه فقط بخاطر اینکه به کوک برسم
نامجون : عا ... باشه با عموت تماس بگیر و ماجرا رو بهش بگو
ا.ت : الان
کوک : آره
ا.ت : باشه من میرم بهش زنگ بزنم
ا.ت دوید به سمت اتاقش تا به عموش زنگ بزنه و ماجرا رو بهش بگه
تهیونگ: نامجون تو واقعا مشکلی با این موضوع نداری
نامجون : نه چون اون حرف رو از ته قلبش زد
کوک : اون واقعا عاشق منع
نامجون : امیدوارم که همه چیز همینطوری خوب پیش بره
بیا کامنت جا نشد
۴.۱k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.