دَدی پارت ۱ بخش ۳
داشت که اونو حمایت کنه و دلداریش بده ولی اون هیچکسو نداشت..فکر میکرد پدرش پشتشه ولی باباشم اون رو از خودش رونده بود
زن سفید پوش با ترحم پشت سر دخترک رو گرفت و اون رو به آغوش گرم خودش کشید اینکه به دختر تنها و توی این موقع از شب توی خیابونا گریه میکرد...دلش رو به درد میورد.
گذاشت مینی توی بغلش تا وقتی که خالی شه گریه کنه.دقیقا اون حالش یعنی اتفاق بدی براش افتاده.
زن سفید پوش بعد از اتمام گریه مینی با دستمالی قسمتی از نیمکت رو خشک کرد و روشون نشست مینی رو کنارش نشوند و شروع به نوازش سرش کرد
_اسمت چیه؟
مینی فقط در سکوت به کفشایه خوشگلش که الان گلی شده بود نگاه میکرد و حرفی نمیزد حقیقتا از اون زن هم میترسید.
زن که فهمید دختر هنوزم بهش اعتماد نداره دست از نوازش سرش کشید و دست سرد و یخ کرده دختر رو میون دستاش گرفت
-من خانم پارک هستم پارک سویی...میتونی همون خانم پارک صدام کنی
لحنش مهربون و شیرین بود اما مینی هنوزم میترسید خانم پارک نفس عمیقی کشید.
-میخوام کمکت کنم عزیزم میشه باهام حرف بزنی؟
اما همچنان مینی سکوت کرده بود انگار با خودش عهد کرده بود با هیچکس حرف نزنه.
-پسرم توی خونه منتظرمه.دیر کردم.
پس یک پسر داشت اون یک مادر بودو مطمئنا وقتی اینجوری نگران پسرش میشد یعنی دوستش داشت بهش عشق مادری میداد چیزی که اون از وقتی پا به این دنیا گذاشته بود ازش محروم بود چه پدری چه مادری
-پسرت باید خیلی خوشانس باشه..که مادر داره
سویی گیج شد.این حرف دخترک فقط یک معنی داشت اون مادر نداشت
-من مینی ام کیم مینی...
سویی از کوتاه اومدن دختر خوشحال بود دستش رو به پشت مینی کشید و سعی کرد از همون راه مهربون جلوه بره
-مینی میدونی خونتون کجاست؟یادت میاد از چه راهی اومدی؟
مینی آب بینیشو بالا کشید و با گوشه آستین اشک مزاحمشو پاک کرد
-نمیدونم دیگه اهمیتی هم نداره...من به خونه برنمیگردم
چرا؟
مینی همین جوری که با انگشتش بازی میکرد دوباره دعوای امشب توی ذهنش مرور شد وباز قلبش فشرده شد.
-چون بابام خوشش نمیاد جلوی چشمش باشم
خانم پارک از این حرف دخترک متعجب شد یعنی ممکن بود به خاطر یک دعوای سطحی بچه انقدر تحت تاثیر قرار گرفته باشه که از خونه فرار کرده باشه؟
-تو که از خونه فرار نکردی؟...کردی؟
مینی فقط سکوت کرد که این سکوت نشونه مثبت بودن سوال بود
سویی آه کلافه ای کشید
-آخه چرا؟مطمئنم بابات از چیزی عصبانیه بوده یا
+موضوع عصبانی بودن نیست خانم پارک...بابام از وقتی یادم میاد از من خوشش نمیومد
حرف سویی رو قطع کرد و بیشتر توی خودش پیچید دوباره بغض کرد و دلش میخواست گریه کنه.
سویی در حال حاضر فقط مینی رو توی آغوشش کشید و اون رو گرم نگه داشت
زن سفید پوش با ترحم پشت سر دخترک رو گرفت و اون رو به آغوش گرم خودش کشید اینکه به دختر تنها و توی این موقع از شب توی خیابونا گریه میکرد...دلش رو به درد میورد.
گذاشت مینی توی بغلش تا وقتی که خالی شه گریه کنه.دقیقا اون حالش یعنی اتفاق بدی براش افتاده.
زن سفید پوش بعد از اتمام گریه مینی با دستمالی قسمتی از نیمکت رو خشک کرد و روشون نشست مینی رو کنارش نشوند و شروع به نوازش سرش کرد
_اسمت چیه؟
مینی فقط در سکوت به کفشایه خوشگلش که الان گلی شده بود نگاه میکرد و حرفی نمیزد حقیقتا از اون زن هم میترسید.
زن که فهمید دختر هنوزم بهش اعتماد نداره دست از نوازش سرش کشید و دست سرد و یخ کرده دختر رو میون دستاش گرفت
-من خانم پارک هستم پارک سویی...میتونی همون خانم پارک صدام کنی
لحنش مهربون و شیرین بود اما مینی هنوزم میترسید خانم پارک نفس عمیقی کشید.
-میخوام کمکت کنم عزیزم میشه باهام حرف بزنی؟
اما همچنان مینی سکوت کرده بود انگار با خودش عهد کرده بود با هیچکس حرف نزنه.
-پسرم توی خونه منتظرمه.دیر کردم.
پس یک پسر داشت اون یک مادر بودو مطمئنا وقتی اینجوری نگران پسرش میشد یعنی دوستش داشت بهش عشق مادری میداد چیزی که اون از وقتی پا به این دنیا گذاشته بود ازش محروم بود چه پدری چه مادری
-پسرت باید خیلی خوشانس باشه..که مادر داره
سویی گیج شد.این حرف دخترک فقط یک معنی داشت اون مادر نداشت
-من مینی ام کیم مینی...
سویی از کوتاه اومدن دختر خوشحال بود دستش رو به پشت مینی کشید و سعی کرد از همون راه مهربون جلوه بره
-مینی میدونی خونتون کجاست؟یادت میاد از چه راهی اومدی؟
مینی آب بینیشو بالا کشید و با گوشه آستین اشک مزاحمشو پاک کرد
-نمیدونم دیگه اهمیتی هم نداره...من به خونه برنمیگردم
چرا؟
مینی همین جوری که با انگشتش بازی میکرد دوباره دعوای امشب توی ذهنش مرور شد وباز قلبش فشرده شد.
-چون بابام خوشش نمیاد جلوی چشمش باشم
خانم پارک از این حرف دخترک متعجب شد یعنی ممکن بود به خاطر یک دعوای سطحی بچه انقدر تحت تاثیر قرار گرفته باشه که از خونه فرار کرده باشه؟
-تو که از خونه فرار نکردی؟...کردی؟
مینی فقط سکوت کرد که این سکوت نشونه مثبت بودن سوال بود
سویی آه کلافه ای کشید
-آخه چرا؟مطمئنم بابات از چیزی عصبانیه بوده یا
+موضوع عصبانی بودن نیست خانم پارک...بابام از وقتی یادم میاد از من خوشش نمیومد
حرف سویی رو قطع کرد و بیشتر توی خودش پیچید دوباره بغض کرد و دلش میخواست گریه کنه.
سویی در حال حاضر فقط مینی رو توی آغوشش کشید و اون رو گرم نگه داشت
۱۲.۷k
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.