از زبان ا/ت:
از زبان ا/ت:
داشتم سخت کار می کردم تا این یه هفته نبودمو جبران کنم.
یکی در اتاقمو زد گفتم : بیا تو
جیمین بود .
من هنوز سرم توی لب تاپ و کاغذای دور و ورم بود.
که گفت : خوشگل خانم یکم استراحت کن دوباره حالت بد میشه ها!!
سرمو گرفتم بالا وایستاده بود جلوی و به دیوار تکییه داده بود و یه پاشو به دیوار زده بود دستاشم تو جیبش بود.
بهش خیره شدم و گفتم : حالم خیلی خوبه. ( یکم خسته بودم خیلی کم)
بهم گفت : ولی چشات یچی دیگه میگه.
اومد دستامو گرفت و بردم کافه شرکت. برام یه قهوه اورد و گفت : بیا حالا استراحت کن.
منم خندیدم و شروع کردم به خوردن قهوه. همینجوری زل زده بود بهم .
گفتم : اگه اینجوری بهم زل بزنی نمیتونم قهومو بخرم.
گفت : فکر کردی به ای راحتیا می تونم ولت کنم.
دست به سینه نشستم و به صندلی تکییه دادم و گفتم : که اینطور.
قهومو برداشتم و رفتم توی اتاق کارم جیمین بعد 1 دقیقه اومد و گفت : فرار کردی نه.
منم به نگاه کردم گفتم اووووووووووف کدوم فرار.
بعد خندید
(3 ساعت بعد)
داشتم جلوی در شرکت هوا می خوردم و بعد داشتم میرفتم توی اتاقم.
جلوی در اتاقم که رسیدم . ارمین رو دیدم ( داداش بزرگ لانا بود رفته بود امریکا الان برگشته)
پریدم بغلش و گفتم دلم برات تنگ شده بود. کجا بودی از شانس من جیمینم همون موقع که پریدم بغلش در اتاقشو باز کرد و همه چیز رو دید .
منو که اینجوری دید محکم درو کبود که فهمیدم دیده مارو.
یکی ارمین رو صدا زد گفت : بیاین اتاقتون رو نشونتون بدم. ارمین گفت : خب ا/ت جون میبینمت.
بعد براش دست تکون دادم و رفتم در اتاق کار جیمین رو زدم.
جیمین گفت : بیا تو.
رفتم تو داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
رفتم سمتش و برگردوندمش سمت خودم . بهم نگاه نمیکرد
گفتم : چی شده چرا نگام نمی کنی؟
هیچی نگفت
خیلی مهکم بغلش کردم و گفتم : داداش لانا بود. از بچگی همو میشناسیم ولی برای هم خواهر برادریم.
جیمین گفت : یعنی هیچی بینتون نیست؟
ازش جدا شدم و بهش اخم کردم و گفتم : نه بابا تازه اون از یکی خوشش میاد!
بهم لبخند زد و گفت : پس بیا شب مهمون من بریم رستوران.
منم گفتم : باشه
گفت : ساعت 5 حاضر باش بعدشم بقیه دوستام هم میان لانا و تهیونگ هم هستن.
منم با ذوق از اتاقش رفتم بیرون تا کم کم برم خونه.
(1 ساعت بعد)
داشتم اماده می شدم یه نیم تنه سفید و یه سوییشرت سفید نرف و نازک یه شلوار جین سفید و
یه ارایش ملایم و یه برق لب ( یه رژ صورتی و قرمز هم برداشتم)
یه کیف کج سفید هم برداشتم.
مامانم دیدم گفت : چه تیپی زدیا.
گفتم : قرار با لانا و تهیونگ و جیمین بریم رستوران.
گفت : به سلامت مراقب خودت باش.
جیمین درو زد مامانم رفت درو ساز کرد منم موهامو باز کردم و شونه زدم
جیمین گفت : ا/ت امادس؟
مامانم صدام زد منم رفتم وقتی دیدم گفت : چه تیپ زدیا.
گفتم : پس چی!
دستمو گرفت و سوار ماشینم کرد.
(3 دقیقه بعد)
جیمین گفت : دیگه داریم میرسیم اماده ای؟
گفتم : یچی مونده.
رژ لب قرمزمو زدم با یکم رژ گونه ( دیگه شبیه خودم نبودما یه بلایی شده بودم )
جیمین وقتی دیدم گفت : خب بریم اماده ای دیگه؟
گفتم : اره
رفتیم لانا و تهیونگم اونجا بودن.
یکی از دوستای جیمین پرسید : جیمین ازدواج کردی؟!!!!
رو کرد به منو گفت : اگه خدا بخواد، چرا که نه. !!
بعدش با همه سلام و احوال کردم و غذا سفارش دادیم.
۰۰۰۰۰۰
♥ ♥ ♥ ♥ ♥
داشتم سخت کار می کردم تا این یه هفته نبودمو جبران کنم.
یکی در اتاقمو زد گفتم : بیا تو
جیمین بود .
من هنوز سرم توی لب تاپ و کاغذای دور و ورم بود.
که گفت : خوشگل خانم یکم استراحت کن دوباره حالت بد میشه ها!!
سرمو گرفتم بالا وایستاده بود جلوی و به دیوار تکییه داده بود و یه پاشو به دیوار زده بود دستاشم تو جیبش بود.
بهش خیره شدم و گفتم : حالم خیلی خوبه. ( یکم خسته بودم خیلی کم)
بهم گفت : ولی چشات یچی دیگه میگه.
اومد دستامو گرفت و بردم کافه شرکت. برام یه قهوه اورد و گفت : بیا حالا استراحت کن.
منم خندیدم و شروع کردم به خوردن قهوه. همینجوری زل زده بود بهم .
گفتم : اگه اینجوری بهم زل بزنی نمیتونم قهومو بخرم.
گفت : فکر کردی به ای راحتیا می تونم ولت کنم.
دست به سینه نشستم و به صندلی تکییه دادم و گفتم : که اینطور.
قهومو برداشتم و رفتم توی اتاق کارم جیمین بعد 1 دقیقه اومد و گفت : فرار کردی نه.
منم به نگاه کردم گفتم اووووووووووف کدوم فرار.
بعد خندید
(3 ساعت بعد)
داشتم جلوی در شرکت هوا می خوردم و بعد داشتم میرفتم توی اتاقم.
جلوی در اتاقم که رسیدم . ارمین رو دیدم ( داداش بزرگ لانا بود رفته بود امریکا الان برگشته)
پریدم بغلش و گفتم دلم برات تنگ شده بود. کجا بودی از شانس من جیمینم همون موقع که پریدم بغلش در اتاقشو باز کرد و همه چیز رو دید .
منو که اینجوری دید محکم درو کبود که فهمیدم دیده مارو.
یکی ارمین رو صدا زد گفت : بیاین اتاقتون رو نشونتون بدم. ارمین گفت : خب ا/ت جون میبینمت.
بعد براش دست تکون دادم و رفتم در اتاق کار جیمین رو زدم.
جیمین گفت : بیا تو.
رفتم تو داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
رفتم سمتش و برگردوندمش سمت خودم . بهم نگاه نمیکرد
گفتم : چی شده چرا نگام نمی کنی؟
هیچی نگفت
خیلی مهکم بغلش کردم و گفتم : داداش لانا بود. از بچگی همو میشناسیم ولی برای هم خواهر برادریم.
جیمین گفت : یعنی هیچی بینتون نیست؟
ازش جدا شدم و بهش اخم کردم و گفتم : نه بابا تازه اون از یکی خوشش میاد!
بهم لبخند زد و گفت : پس بیا شب مهمون من بریم رستوران.
منم گفتم : باشه
گفت : ساعت 5 حاضر باش بعدشم بقیه دوستام هم میان لانا و تهیونگ هم هستن.
منم با ذوق از اتاقش رفتم بیرون تا کم کم برم خونه.
(1 ساعت بعد)
داشتم اماده می شدم یه نیم تنه سفید و یه سوییشرت سفید نرف و نازک یه شلوار جین سفید و
یه ارایش ملایم و یه برق لب ( یه رژ صورتی و قرمز هم برداشتم)
یه کیف کج سفید هم برداشتم.
مامانم دیدم گفت : چه تیپی زدیا.
گفتم : قرار با لانا و تهیونگ و جیمین بریم رستوران.
گفت : به سلامت مراقب خودت باش.
جیمین درو زد مامانم رفت درو ساز کرد منم موهامو باز کردم و شونه زدم
جیمین گفت : ا/ت امادس؟
مامانم صدام زد منم رفتم وقتی دیدم گفت : چه تیپ زدیا.
گفتم : پس چی!
دستمو گرفت و سوار ماشینم کرد.
(3 دقیقه بعد)
جیمین گفت : دیگه داریم میرسیم اماده ای؟
گفتم : یچی مونده.
رژ لب قرمزمو زدم با یکم رژ گونه ( دیگه شبیه خودم نبودما یه بلایی شده بودم )
جیمین وقتی دیدم گفت : خب بریم اماده ای دیگه؟
گفتم : اره
رفتیم لانا و تهیونگم اونجا بودن.
یکی از دوستای جیمین پرسید : جیمین ازدواج کردی؟!!!!
رو کرد به منو گفت : اگه خدا بخواد، چرا که نه. !!
بعدش با همه سلام و احوال کردم و غذا سفارش دادیم.
۰۰۰۰۰۰
♥ ♥ ♥ ♥ ♥
۱۲.۷k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱