رمان نه از روی عشق به قلم [ی.ا]
رمان نه از روی عشق به قلم [ی.ا]
هرگونه کپی برداری از این رمان ممنوع و حرام است.
پارت 1:
درنیکا:
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت ۹ صبح بود قرار بود امروز با جولیا و ماریا بریم بیرون یکم بگردیم و بعدش هم ناهار بخوریم در واقع همیشه این برنامه ها رو ماریا میندازه و ما دوتا رو هم مجبور میکنه قبول کنیم بعد از اون اتفاق که اومدم آمریکا با جولیا و ماریا توی دانشگاه اشنا شدم و توی این پنج سال شدن بهترین دوستام.
پاشدم و رفتم wc بعداز انجام کارای لازم در اومدم رفتم توی اشپزخونه و برای خودم یه قهوه ریختم و با کیک خوردم بعد از تموم کردن صبحانم رفتم توی اتاقم یه شلوار مشکی رنگ با یه بالا ناف سفید رنگ پوشیدم رفتم جلوی آینه یه ارایش ساده صورتی انجام دادم و بعدشم موهامو گوجه ای بستم کیفمو برداشتم که تلفنم زنگ خورد ماریا بود برداشتم که با جیغ داد زد
ماریا: کجایی تووووو یه ساعته دم در منتظرتیم
یکم گوشیو از گوشم فاصله دادم
درنیکا: اروم باش منم دارم میام
ماریا: زود باش دیگهههه
یدفعه صدای جولیا پخش شد
جولیا: درنی منم جولیا نمیخواد عجله کنی قشنگ حاضر شو بیا بیرون
درنیکا: مرسی جولی جونم
جولیا: خواهش میکنم عزیزم هر وقت تموم کردی بیا دم در منتظرتیم
درنیکا: باشه الان کفشامو میپوشم میام
تلفنو قطع کردم و بعد از زدن عطر کفشامو هم پوشیدم و رفتم
درنیکا: هایییییی
ماریا: بیشعور کجا بودی دوساعته معطل توییم
جولیا: عه ماری اینجور نگو دیگه بیا بغلم دلم برات تنگ شده
رفتم بغلش
ماریا: پس من چی بیشعورااا باهاتون قهرم
جولیا: توهم بیا بغلم
ماری هم پرید بغل جولیا
درنیکا: خیلی خب بیاین بریم الان دیرمون میشه
جولی و ماری:باشه
باهم سوار ماشینم شدیم و رفتیم جایی که ماری گفت
جولیا: ماری چرا گفتی بیایم جواهر فروشی?
ماری: پیاده بشین میفهمین
پیاده شدیم و رفتیم داخل مغازه جواهر فروشی
ماری: سلام اقای جان
جان : اووو خیلی خوش اومدین
ماری: ممنونم قطعه هایی که ازتون خواستم آمادن?
منو جولی گیج به اون دوتا نگاه میکردیم
جان :بفرمایید
سه تا دستبند خیلی خشکل اورد و گذاشت روی میز
ماری: بیاین اینا رو بندازین دستتون
درنیکا: ماری اینا چین?
ماری: دستبند دوستین
زود بیاین بندازین دستتون دیگه
رفتیم و پوشیدیمشون خیلی قشنگ بودن بعد از چند دقیقه و تشکر از مغازه دار رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم بعد از تقریبا نیم ساعت رسیدیم خریدامون و انجام دادیم که چند ساعت طول کشید یه نگاه به ساعت انداختم ۱ بود
درنیکا: بچه ها بیاین بریم دیگه من گشنگه
بچه ها تایید کردن و باهم رفتیم رستوران چون دور نبود فقط خریدامون و توی ماشین گذاشتیم و پیاده تا اونجا رفتیم بعد از رسیدنمون نشستیم روی یه میز.
هرگونه کپی برداری از این رمان ممنوع و حرام است.
پارت 1:
درنیکا:
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت ۹ صبح بود قرار بود امروز با جولیا و ماریا بریم بیرون یکم بگردیم و بعدش هم ناهار بخوریم در واقع همیشه این برنامه ها رو ماریا میندازه و ما دوتا رو هم مجبور میکنه قبول کنیم بعد از اون اتفاق که اومدم آمریکا با جولیا و ماریا توی دانشگاه اشنا شدم و توی این پنج سال شدن بهترین دوستام.
پاشدم و رفتم wc بعداز انجام کارای لازم در اومدم رفتم توی اشپزخونه و برای خودم یه قهوه ریختم و با کیک خوردم بعد از تموم کردن صبحانم رفتم توی اتاقم یه شلوار مشکی رنگ با یه بالا ناف سفید رنگ پوشیدم رفتم جلوی آینه یه ارایش ساده صورتی انجام دادم و بعدشم موهامو گوجه ای بستم کیفمو برداشتم که تلفنم زنگ خورد ماریا بود برداشتم که با جیغ داد زد
ماریا: کجایی تووووو یه ساعته دم در منتظرتیم
یکم گوشیو از گوشم فاصله دادم
درنیکا: اروم باش منم دارم میام
ماریا: زود باش دیگهههه
یدفعه صدای جولیا پخش شد
جولیا: درنی منم جولیا نمیخواد عجله کنی قشنگ حاضر شو بیا بیرون
درنیکا: مرسی جولی جونم
جولیا: خواهش میکنم عزیزم هر وقت تموم کردی بیا دم در منتظرتیم
درنیکا: باشه الان کفشامو میپوشم میام
تلفنو قطع کردم و بعد از زدن عطر کفشامو هم پوشیدم و رفتم
درنیکا: هایییییی
ماریا: بیشعور کجا بودی دوساعته معطل توییم
جولیا: عه ماری اینجور نگو دیگه بیا بغلم دلم برات تنگ شده
رفتم بغلش
ماریا: پس من چی بیشعورااا باهاتون قهرم
جولیا: توهم بیا بغلم
ماری هم پرید بغل جولیا
درنیکا: خیلی خب بیاین بریم الان دیرمون میشه
جولی و ماری:باشه
باهم سوار ماشینم شدیم و رفتیم جایی که ماری گفت
جولیا: ماری چرا گفتی بیایم جواهر فروشی?
ماری: پیاده بشین میفهمین
پیاده شدیم و رفتیم داخل مغازه جواهر فروشی
ماری: سلام اقای جان
جان : اووو خیلی خوش اومدین
ماری: ممنونم قطعه هایی که ازتون خواستم آمادن?
منو جولی گیج به اون دوتا نگاه میکردیم
جان :بفرمایید
سه تا دستبند خیلی خشکل اورد و گذاشت روی میز
ماری: بیاین اینا رو بندازین دستتون
درنیکا: ماری اینا چین?
ماری: دستبند دوستین
زود بیاین بندازین دستتون دیگه
رفتیم و پوشیدیمشون خیلی قشنگ بودن بعد از چند دقیقه و تشکر از مغازه دار رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم بعد از تقریبا نیم ساعت رسیدیم خریدامون و انجام دادیم که چند ساعت طول کشید یه نگاه به ساعت انداختم ۱ بود
درنیکا: بچه ها بیاین بریم دیگه من گشنگه
بچه ها تایید کردن و باهم رفتیم رستوران چون دور نبود فقط خریدامون و توی ماشین گذاشتیم و پیاده تا اونجا رفتیم بعد از رسیدنمون نشستیم روی یه میز.
۱.۴k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.