رمان
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_3
هوای اون خونه سمی بود،حتی گلا و درختا هم رنگ بی رنگی به خودشون گرفته بودن.
صدای چند تا کلاغ هم از باغ پشتی به گوش میرسید و با صدای قرآن ادغام میشد.
همه چیز شبیه قبرستون های متروکه شوم و بد یمن به نظر میرسید.
دیگه هیچی مثل سابق نبود،قبلا این خونه صفای دیگه ای داشت ولی وقتی مادرم فوت کرد همه چیز به طرز عجیبی بی روح شد.
حتی خاک حیاط هم تیره شده بود،درست مثل اهالی خونه.
پیشکار که مثل همیشه جلوی در وایساده بود با دیدنم لبخند پررنگی زد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:
-خوش آمدید آقا
بهتون تسلیت میگم،غم آخرتون باشه
خوشحالم بازم میبینم تون
براش سری تکون دادم و گفتم:
-منم خوشحالم میبینمت پیرمرد
اصلا عوض نشدی
اقا نبی لبخند بی جونی تحویلم داد و گفت:
-ای آقا ...نفرمائید
ما دیگه آفتاب لب بومیم
مهمون امروز و فرداییم معلوم نیست عزرائیل کی بیاد سراغ مون
کلافه دستی توی هوا تکون داد:
-ببخشید باز پر حرفی کردم
بفرمائید داخل همه منتظر شمان
نفسم و نامحسوس به بیرون فوت کردم.
سعی کردم ظاهرم و خونسرد نشون بدم دقیقا همون کاری که توش تبحر داشتم،مثل همیشه بدون اینکه چیزی از چهره م خونده بشه وارد خونه شدم اما هنوز قدم دوم و برنداشته بودم که محکم با جسم ریزه میزه ای برخورد کردم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_3
هوای اون خونه سمی بود،حتی گلا و درختا هم رنگ بی رنگی به خودشون گرفته بودن.
صدای چند تا کلاغ هم از باغ پشتی به گوش میرسید و با صدای قرآن ادغام میشد.
همه چیز شبیه قبرستون های متروکه شوم و بد یمن به نظر میرسید.
دیگه هیچی مثل سابق نبود،قبلا این خونه صفای دیگه ای داشت ولی وقتی مادرم فوت کرد همه چیز به طرز عجیبی بی روح شد.
حتی خاک حیاط هم تیره شده بود،درست مثل اهالی خونه.
پیشکار که مثل همیشه جلوی در وایساده بود با دیدنم لبخند پررنگی زد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:
-خوش آمدید آقا
بهتون تسلیت میگم،غم آخرتون باشه
خوشحالم بازم میبینم تون
براش سری تکون دادم و گفتم:
-منم خوشحالم میبینمت پیرمرد
اصلا عوض نشدی
اقا نبی لبخند بی جونی تحویلم داد و گفت:
-ای آقا ...نفرمائید
ما دیگه آفتاب لب بومیم
مهمون امروز و فرداییم معلوم نیست عزرائیل کی بیاد سراغ مون
کلافه دستی توی هوا تکون داد:
-ببخشید باز پر حرفی کردم
بفرمائید داخل همه منتظر شمان
نفسم و نامحسوس به بیرون فوت کردم.
سعی کردم ظاهرم و خونسرد نشون بدم دقیقا همون کاری که توش تبحر داشتم،مثل همیشه بدون اینکه چیزی از چهره م خونده بشه وارد خونه شدم اما هنوز قدم دوم و برنداشته بودم که محکم با جسم ریزه میزه ای برخورد کردم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
۲.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.